داستان قصه هاي ني ني و داداشي (قطار پرنده)

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26

قصه هاي ني ني و داداشي (قطار پرنده)


20110608112334819_ghatar.big.jpg

راننده قطار و مي خواست قطار به حرکت دربياره . بوق قطار صدا کرد؛ هو هو .قطار دود کرد و راه افتاد. قطار ، سفر طولاني خودشو شروع کرد، از توي دشت و جنگل رد مي شد. از کوه و کوهستان مي گذشت . راننده قطار با خوشحالي مي رفت و مي رفت. اما يه دفعه يه اتفاق وحشتناک افتاد. راننده قطار ، با تعجب ديد وسط ريل راه آهن يه چيزي ايستاده ، انگار يه تراکتور کوچولو توي جادهقطار گير کرده بود. واي حالا بايد چکار کنه .اگه قطار با تراکتور برخورد کنه ،يه دفعه همه چيز آتيش مي گيره . راننده قطار داد زد: " آهاي تراکتور، برو کنار نمي تونم قطار و نگه دارم ."

اما تراکتور کوچولو نمي تونست بره کنار .آخه چرخاش توي ريل گير کرده بودند .تراکتور حتي نمي تونست حرف بزنه ،آخه اون فقط يه بچه تراکتور بود .لباش گريه اي شده بود. نزديک بود شروع به گريه کردن بکنه . يه دفعه قطار ، خودش، يه فکري کرد .قطار تصميم گرفت که يه هواپيماي بزرگ بشه و از روي تراکتور بپره . دستاشو از روي زمين بلند کرد، و با تمام قد بلندش، از روي زمين بلند شد.تراکتور از خوشحالي فرياد مي زد،اما فقط مي گفت :" بابا ...بابا..." مثل اينکه فقط همينو بلد بود بگه، ولي شايد منظورش اين بود که منم دوست دارم با شما بيام . قطار مهربون خنديد و دستاشو آورد پايين و تراکتور کوچولو رو برداشت و گذاشت روي خودش . راننده قطارخيلي زود با تراکتور کوچولو دوست شد و دستشو گرفت تا از بالاي هواپيما نيفته .

صداي خنده و هاي و هوي اون دوتا بالا رفت ..آنقدر خوشحال بودن که متوجه نمي شدن سر و صداشون خيلي بلندشده. براي ابرا دست تکون مي دادن و هورا مي کشيدن ...

اما ديگه هواپيماي اونا خسته شده بود .کم کم به زمين نزديک شد. وقتي روي زمين نشست دوباره قطار شد و يه کمي راه رفت و بعد هم آروم نگه داشت .اون منتظر بود تا مسافراش پياده شن .اما اونا هنوز دوست داشتن بازي کنن. به خاطر همين هم مامان اومد جلو تا اونا رو از پشت بابا برداره . مامان گفت: " بچه ها بسه ديگه، بابا خسته شده .بدوييد بياييد تو بغـ*ـل مامان .تراکتور کوچولو، دوباره شد ني ني کوچولو و پريد تو بغـ*ـل مامان .راننده قطار هم که داداشي بود از پشت بابا اومد پايين و رفت تو بغلش نشست و گفت بابايي خيلي دوستت دارم که قطار شدي و با ما بازي کردي .

228149198120206615523354997311155210.jpg
مامان به بابا گفت: " فکر کنم خيلي خسته شديد. ببخشيد!"

بابا گفت عيبي نداره من توي کتاب خوندم کهرسول خدا و امام علي عليه السلام با بچه ها بازي مي کردند . گاهي اونا رو پشت خودشون سوار مي کردند.پيامبر خدا با بچه ها مهربون بودند و به ما هم سفارش کردند تا با بچه ها بازي کنيم .بازي با بچه ها خدا رو خوشحال مي کنه و پاداش زيادي داره .
 

برخی موضوعات مشابه

بالا