داستان قورباغه اي به نام سبزک

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26

قورباغه ای به نام سبزک


20110524135635962_ghurbaghe.big.jpg

قورباغه ای در برکه زندگی می کرد بنام سبزک. این قورباغه همیشه توی برکه بود و دوتا آرزو توی زندگیش داشت،اول این که یه روز از برکهبره بیرون جنگل و دشت وبیشه رو ببینه ، دوم یه دوست خوب داشته باشه.یه روزی تصمیم گرفت از برکه بره بیرون که هم دشت و بیشه و جنگل رو ببینه و هم تلاش کنه تا یه دوست خوب پیدا کنه.

پس از مادرش اجازه گرفت و از برکه بیرون اومد و به سمت جنگل رفت .توی جنگل به حیوونا و حشرات زیادی برخورد کرد .

اول به لشگر مورچه ها برخورد که برای خودشون خوراکی جمع می کردند.

باخودش گفت : شاید بتونم با یکی از مورچه ها دوست بشم اما مورچه ها سخت مشغول کار بودند و هیچکدوم حتی متوجه سبزکنشدند، پس به راهش ادامه داد.

پرنده های زیادی رو دید که توی آسمون دائما پرواز می کردند اما اونها هم اون بالا بودند و نمی شد باهاشون دوست بشه.

بازهم تصمیم گرفت به راهش ادامه بده . به دشت رسید، همین طوری داشت به حشرات جورواجور نگاه می کرد و با خودش فکر می کرد که با کدومشون می تونه دوست بشه که ملخک پرید جلوش و گفت: سلام اسم تو چیه؟

سبزک گفت: اسم من سبزکه!

ملخک گفت: می یای با هم بازی کنیم من تنهام؟

سبزک گفت: نه نمی تونم من اومدم دنبال آرزوهام.

ملخک گفت:منم می تونم با تو بیام چون منم آرزوهایی دارم؟

سبزک گفت: بیا.

دوتایی با هم حرکت کردند و کلی باهم حرف زدند و شادی کردند و از هم دیگه کارا و حرفهای خوب و جدید یاد گرفتند.خلاصه خیلی به هردوشون خوش گذشت.

2271951327921320610716324018912611111118017415.jpg
دیگه هوا کم کم داشت تاریک می شد، سبزکو ملخک باید می رفتند خونشون اما دوستی پیدا نکرده بودند.

از هم خدا حافظی کردندو هر کدومشون رفتند به سمت خونشون که یکدفعه هر دو با هم گفتند: آره ما دو تا با هم دوست شدیم ، دویدند طرف هم دیگه و گفتند: دوست خوب من خدا نگهدار تا فردا.

حالا دیگه سبزک هم خارج از برکه رو دیده بود و هم یه دوست خوب پیدا کرده بود.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا