داستان فاطمه به مسجد می رود

  • شروع کننده موضوع ԼƠƔЄԼƳ
  • بازدیدها 167
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

ԼƠƔЄԼƳ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
3,970
امتیاز واکنش
22,084
امتیاز
736
محل سکونت
زیر سقف آسمون
صدای اذان از گلدسته های مسجد شنیده می شود. فاطمه و مادربزرگ به مسجد رفته اند.
237101113111243745205131262081681385224282.jpg


در حیاط مسجد، مادربزرگ به پیرمردی سلام می کند. او باد مهربانی جواب سلام مادربزرگ را می دهد.

ماردبزرگ می گوید: او خادم مسجد است.

فاطمه با تعجب می پرسد: خادم مسجد یعنی چی؟

مادربزرگ می گوید: یعنی کسی که از مسجد نگه داری میکند خانه خدا را تمیز می کند.

آن ها به طرف در کوچکی، در گوشه حیاط می روند. فاطمه از جا مهری دو تا مهر بزرگ بر می دارد. یکی برای خودش و یکی برای مادربزرگ. ماردبزرگ گفت: فقط یک مهر برای خودت بیار، من برای خودم جا نماز آورده ام.

فاطمه توی دلش گفت: کاش من هم برای خودم یک جا نماز داشتم.

چند تا خانم چادری هم در صف نماز نشسته اند. فاطمه کنار مادربزرگ می نشیند. نماز شروع می شود. فاطمه بلد نیست نماز بخواند. او فقط کنار مادربزرگ می نشیند و زیر لب صلوات می فرستد.

یعنی می گوید: اللهم صل علی محمد و آل محمد

یک روز وقتی فاطمه از مادربزرگ معنی صلوات را پرسیده بود، مادر بزرگ گفته بود: یعنی خداوندا! بر محمد و خاندان او صلوات فرست.

نماز ظهر تمام می شود. خانم مهربانی که کنار فاطمه نشسته است با دیدن فاطمه لبخندی می زند و می پرسد: دخترم، تو بلدی نمار بخوانی؟

فاطمه سرش را بر می گرداند و با خجالت می گوید: نه بلد نیستم.

خانم مهربان می گوید: خواب به مادربزرگت بگو به تو یاد بدهد.

فاطمه به مهرش نگاه می کند و می گوید: چشم.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا