داستان دختری به نام ام‌البنین

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
27

دختری به نام ام‌البنین

امروز اولین روز سال جدید تحصیلی بود. قرار شده بود که همه ی بچه ها خودشان را معرفی کنند تا با هم آشنا شوند.

همه ی بچه ها از میز اول اسم و فامیل خودشان را گفتند: یکی گفت سارا سعیدی بعدی الناز بدیعی، پریناز موسوی و وقتی نوبت من شد گفتم: ام البنین احمدی.

احساس کردم که بقیه ازشنیدن اسم من کمی تعجب کردند چون بعضی از بچه ها برگشتند و به من نگاه کردند.

کمی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم و سعی کردم حواسم به کلاس باشد.

بعدازظهر وقتی به خانه برگشتم کمی دمق بودم. مادرم پرسید: عزیزم مدرسه چطور بود؟ با کسی آشنا شدی؟

با بی حوصلگی گفتم: بله.

مادرم دوباره با صبر و حوصله ازم پرسید: چرا دمقی؟ مگر اتفاقی افتاده؟

اول گفتم: نه. ولی بعد متوجه شدم که مادرم کمی نگران شده. پس تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.

مادرم از من پرسید: الان تو از این اسم راضی و خوشحال نیستی؟

گفتم: چرا، ولی!

مادرم گفت: عزیزم تو نام بانوی بزرگی را داری. او مادر حضرت عباس و همسر حضرت علی (ع) است. او به جز حضرت عباس سه پسر دیگر هم داشت. تمام پسران او در واقعه ی کربلا به شهادت رسیدند. این نام نام بزرگی است و تو باید ارزش و قدر آن را بدانی و به آن افتخار کنی.

با شنیدن حرف های مادرم تمام ناراحتی هایم را فراموش کردم و با خودم تصمیم گرفتم کمی بیشتر در مورد اسمم و شخصیت این بانوی بزرگ تحقیق کنم.
 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک بعدی
بالا