یکی بود یکی نبود.
دختر کوچکی بود به نام عسل که همیشه در حیاط، کنار باغچه می نشست و به گنجشک هایی که در آسمان بودند نگاه میکرد و آرزو میکرد:
ای کاش من هم یک گنجشک بودم. آن وقت هر جا دوست داشتم می رفتم و در آسمان پرواز میکردم.
یک روز همین طور که در فکر و خیال بود، احساس کرد کوچک شده است.
وقتی به خودش نگاه کرد، دید آرزویش بر آورده شده و به یک گنجشک تبدیل شده .
با خوش حالی به آسمان پرید و پرواز کرد.
او از اینکه گنجشک شده خیلی خوش حال بود.
تا اینکه خسته و گرسنه شد و روی شاخه درختی که پر بود از گنجشک نشست.
گنجشکی کنار او آمد و گفت:
چیه بچه جون اینجا چی میخوای؟
عسل گفت:
من خسته و گرسنه ام.
گنجشک قاه قاه خندید و گفت:
تو یک گنجشکی و خودت باید برای خودت جا و غذا پیدا کنی. الان هم از اینجا برو چون باید از قبل جا می گرفتی.
عسل شروع به گریه کرد.
در همین موقع دستی او را تکان داد.
بله بچه ها، عسل کنار باغچه خوابش بـرده بود و خواب دیده بود.
او فهمید که هر آرزویی مشکلات خودش را دارد و هیچ وقت نمی توان بی گدار به آب زد.
دختر کوچکی بود به نام عسل که همیشه در حیاط، کنار باغچه می نشست و به گنجشک هایی که در آسمان بودند نگاه میکرد و آرزو میکرد:
ای کاش من هم یک گنجشک بودم. آن وقت هر جا دوست داشتم می رفتم و در آسمان پرواز میکردم.
یک روز همین طور که در فکر و خیال بود، احساس کرد کوچک شده است.
وقتی به خودش نگاه کرد، دید آرزویش بر آورده شده و به یک گنجشک تبدیل شده .
با خوش حالی به آسمان پرید و پرواز کرد.
او از اینکه گنجشک شده خیلی خوش حال بود.
تا اینکه خسته و گرسنه شد و روی شاخه درختی که پر بود از گنجشک نشست.
گنجشکی کنار او آمد و گفت:
چیه بچه جون اینجا چی میخوای؟
عسل گفت:
من خسته و گرسنه ام.
گنجشک قاه قاه خندید و گفت:
تو یک گنجشکی و خودت باید برای خودت جا و غذا پیدا کنی. الان هم از اینجا برو چون باید از قبل جا می گرفتی.
عسل شروع به گریه کرد.
در همین موقع دستی او را تکان داد.
بله بچه ها، عسل کنار باغچه خوابش بـرده بود و خواب دیده بود.
او فهمید که هر آرزویی مشکلات خودش را دارد و هیچ وقت نمی توان بی گدار به آب زد.