داستان حسن و ماهی و پروانه

  • شروع کننده موضوع DENIRA
  • بازدیدها 160
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

DENIRA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
9,963
امتیاز واکنش
85,309
امتیاز
1,139
محل سکونت
تهران
یکی بود یکی نبود.
تازه بهار شده بود و تپه ی بلند دهکده پر از علف های سبز و گل های رنگارنگ بود.
پروانه ها از پیله هاشون در اومده بودن و روی گل ها بازی می کردن و خبر اومدن بهار رو به همه میدادن.
بالای تپه، خونه حسن بود.
حسن خیلی از اومدن بهار خوش حال بود و دلش میخواست بره بیرون و روی سبزه ها بازی کند.
ولی نمی توانست.
چون مریض بود.
چند روز گذشت و حسن هنوز بیرون نیومده بود.
گل ها و پرنده ها و ماهی های روی خونه دلشون برای حسن تنگ شده بود. آخه حسن خیلی اون ها رو دوست داشت و قبل از زمستون سال قبل همیشه باهاشون حرف میزد، مراقبشون بود.
به گل ها آب میداد.
به ماهی ها نون میداد.
براشون آواز میخواند.
خلاصه تمام بهار و تابستون سال قبل حسن و گل ها و ماهی ها با هم بازی کرده بودن و حسابی بهشون خوش گذشته بود.
بعد از چند روز گل ها گفتند:
اخه پس چرا حسن نمیاد تا برامون آواز بخونه؟
ماهی ها گفتند:
چرا نمیاد بهمون غذا بده و بازی کنه؟
ماهی ها یه فکر خوب کردن.
به پروانه گفتن:
پرواز کن و از پنجره اتاق برو تو و از حسن خبر بیار.
پروانه هم سریع بال زد و رفت.
هنوز چیزی نگذشته بود که برگشت و گفت:
حسن مریضه. سرما خورده. ولی مامانش براش یه سوپ خوشمزه درست کرده بود و داشت بهش میداد که بخوره. بهشم گفت که میتونه تا دو روز دیگه بره بیرون.
دو روز گذشت و حسن که حسابی استراحت کرده بود، حالا قوی و سالم دوید بیرون و به همه گفت:
سلام.
بعد حسن و ماهی ها و گل ها باهم شعر بهار رو خوندن و دوباره بازی و خوش حالی کردن.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا