- عضویت
- 2017/07/30
- ارسالی ها
- 3,720
- امتیاز واکنش
- 65,400
- امتیاز
- 1,075
- سن
- 27
ماهی کوچولوی تنها
ماهی کوچولو توی حوض آب تنها بود . او دنبال یک دوست می گشت . مورچه آمد کنار حوض آب خورد . ماهی تا مورچه را دید گفت : " آمدی با من دوست بشی ؟ می آیی با هم بازی کنیم ؟"
مورچه گفت : دوست دارم ، اما نمی توانم . ماهی گفت : آخر چرا ؟
مورچه گفت : من نمی توانم بیایم توی آب ، اگر بیایم خفه می شوم . تو هم نمی توانی از آب بیرون بیایی ، اگر بیایی خفه می شوی . پس ما نمی توانیم با هم دوست باشیم و بازی کنیم .مورچه این را گفت و رفت . ماهی خیلی غصه خورد و گریه کرد . موش صدای ماهی را شنید ، آمد کنار حوض و پرسید : چرا گریه می کنی ؟ ماهی گفت : چون من یک ماهی هستم و نمی توانم از آب بیرون بیایم ، همیشه تنها هستم و هیچ کس با من دوست نمی شود . موش گفت : من با تو دوست می شوم .
ماهی گفت : دوستی ما فایده ای ندارد ، ما نمی توانیم با هم بازی کنیم .
ماه مهربان که فداکاری کردن را دوست داشت ، از توی آسمان صدای موش و ماهی را شنید و گفت : ماهی کوچولو با من دوست می شوی ؟
ماهی کوچولو به آسمان نگاه کرد و گفت : اما چطوری ؟ تو در آسمان هستی و ما این جا روی زمین چه طور می توانیم با هم دوست شویم ؟
ماه فداکار خندید و گفت : این که کاری ندارد ، بعد ماه آرام آرام توی آسمان جلوتر رفت . این قدر جلو رفت تا عکسش افتاد توی آب حوض . ماه که از خوش حالی ماهی خوش حال شده بود ، گفت : دیدی فقط کافی بود که کمی به خودم زحمت بدم .
ماهی کوچولو با خوش حالی دور ماه چرخید و گفت : تو اولین مهمانی هستی که من تا حالا داشته ام .