- عضویت
- 2017/07/30
- ارسالی ها
- 3,720
- امتیاز واکنش
- 65,400
- امتیاز
- 1,075
- سن
- 26
فیل کوچولوی بادکنکی
فیل کوچیکه، با یک شکم گرد و قلمبه، وسط علفزار ایستاده بود. باد که میآمد، پیچپیچپیچ میخورد به راست. پیچپیچپیچ میخورد به چپ. باز برمیگشت سرجایش.
آهو توی علفزار میدوید که به فیل کوچکیهرسید. دوروبرش چرخی زد و گفت: «فیلچه!فیل کوچیکه! تو دیگر از کجا پیدایت شده! چقدر هم خوردی. همین حالا میترکی!» فیل کوچیکه هیچ چیز نگفت. فقط با چشمهای گرد به رو به رو نگاه کرد. گاو وحشی، از راه رسید و گفت: «همسایهی تازه است؟» آن وقت سرش را آرام به شکم فیل کوچیکه مالید و گفت: «این چه شکمی است؟! چقدر هم پفکی است! انگار هر چی آب و علف بوده، خوردی! کمی راه برو تا آب و علفها جابهجا شوند!»
فیل کوچیکه یک کمی به راست، یک کمی به چپ تاپ خورد. باز هم هیچ چیز نگفت. فقط به رو به رو نگاه کرد. کبوتر آمد و بالای سر گاو وحشی نشست و گفت: «وای! این فیلفسقلی از کجا آمده!؟ شکمش چرا اینقدر ورم کرده؟ باید فکری برایش بکنیم. چند تا برگ نعنارو به راهش میکند.»
آهو گفت: «وای نه! اگر باز هم بخورد، دیگر میترکد.»
کبوتر گفت: «فیل کوچیکه، خودت بگو چه کار کنیم؟»
میمون از راه رسید، چی چی، چی چی خندید. دوروبرفیل کوچیکه چرخید و گفت: «حالا همهاش را نمیخوردی! کمی هم برای بقیه میگذاشتی! آن وقت، دوربرش جست و خیز کرد. پشتک و وارو زد و گفت: «هر کاری میکنم، تو هم بکن. تا کم کم آب و علفی که خوردی، نوش جانت بشود. شکمت کوچولوی، کوچولو بشود و نفست جا بیاید.»
زرافهکه از آنجا میگذشت گفت: «آنقدر خورده که نمیتواند حرف بزند، آنوقت میگویی پشتک و وارو بزند؟! کمک کنید کمی راه برود.»
همه رفتند پشت فیل کوچیکه، هول هول هولش دادند. یکهو فیل کوچیکه پیچ و تاب خورد و افتاد و پخش زمین شد. این میان، یک سوسکدرختی، با باد آمد و روی شکمفیل کوچیکه ولو شد. دنبالش یک زاغچه، ویژ ژ...ژ آمد که سوسکه را ببرد.
نوکش، بنگ! خورد به شکم فیل کوچیکه، یکهو شکم فیل کوچیکه هو و ف... هو و ف از باد خالی شد. شکمش، کوچولوی، کوچولوی، کوچولو شد.
همه فریاد کشیدند: «آ... ی، وا... ی چی شد؟!» فیل کوچیکه به حرف آمد. فریاد کشید: «وای دکمهی لباسم را ببندید!» میمون پرید و دکمهی لباس فیل کوچیکه را بست. فیل کوچیکه گفت: «آخیش! راحت شدم. دیدید زیادی آب و علف نخورده بودم! فقط زیادی هوا خورده بودم. آخه من یک فیل کوچولویبادکنکی هستم.
توی شهربازی، آنقدر بادم کردند، بادم کردم تا سرخوردم و از دستشان در رفتم. بالا رفتم، پایین آمدم تا به اینجا رسیدم.» همه، چی چی و چی چی و هی هی و هی هی خندیدند. دوروبر را نگاه کردند و گفتند: «اینجا تا دلت بخواهد هوا هست! هر چقدر میخواهی بخور. اما آنقدر نخور که بترکی!