داستان آقای زون به گل ها سلام می کند

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26

آقای زون به گلها سلام میکند

قصههای بهاره و آقای زون

20090930154020547_wmidwayworldsfair.jpg


بهاره به بابا گفت: «بابایی چرخ و فلک !» بابا گفت: «باشد، فردا میرویم.» بهاره اخمهایش را توی هم کرد: «نه، امروز برویم!» بابا گفت: «امروز کار
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
دارم.» بهاره گفت: «فقط دوتا» و با انگشتهایش دو را نشان داد. بابا گفت: «باشد، برو حاضر شو. اما باید زود برگردیم.» بهاره خوشحال
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
شد. صورت بابا را بـ*ـوس
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
کرد و رفت تا لباس
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
خوشگلهایش را بپوشد. بابا هم رفت تا ماشیناش را روشن کند. بعد بهاره و بابا و آقای زون سوار ماشین شدند و رفتند پارک.

پارک شلوغ
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
بود. بابا محکم دست بهاره را گرفته بود، تا بهاره گم نشود. آقای زون هم پشت سربابا و بهاره، از توی چمنها میآمد. بهاره خسته شده بود. پاهایش درد میکرد. میترسید نکند دستش را که بابا گرفته بود، کنده شود. بهاره ایستاد. با ناراحتی گفت: «بابایی چقدر تند میروید. دستم دارد کنده می شود.» لپهای بابا باد کرد.

صورتش پر از خنده
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
شد با مهربانی گفت: «باشد. یواشتر میرویم.» حلزون
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
گفت: «یواشتر! از نفس افتادم. این طوری که نمیتوانم به گلها سلام کنم.» بهاره گفت: «ببخشید آقای زون. یواشتر میرویم.»

کمی که راه رفتند، بهاره حوصلهاش سر رفت. بابا هم داشت دیرش میشد. بهاره فکر میکرد. آقای زون را توی دستش گرفت. بابا هم بهارهرا روی شانههایش سوار کرد. حالا دیگر بابا دیرش نمیشد. بهاره هم پاهایش درد
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
نمیکرد. آقای زون هم میتوانست به گلها سلام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
کند.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا