- عضویت
- 2017/07/30
- ارسالی ها
- 3,720
- امتیاز واکنش
- 65,400
- امتیاز
- 1,075
- سن
- 26
آقای زون به گلها سلام میکند
قصههای بهاره و آقای زون
بهاره به بابا گفت: «بابایی چرخ و فلک !» بابا گفت: «باشد، فردا میرویم.» بهاره اخمهایش را توی هم کرد: «نه، امروز برویم!» بابا گفت: «امروز کاردارم.» بهاره گفت: «فقط دوتا» و با انگشتهایش دو را نشان داد. بابا گفت: «باشد، برو حاضر شو. اما باید زود برگردیم.» بهاره خوشحالشد. صورت بابا را بـ*ـوسکرد و رفت تا لباسخوشگلهایش را بپوشد. بابا هم رفت تا ماشیناش را روشن کند. بعد بهاره و بابا و آقای زون سوار ماشین شدند و رفتند پارک.
پارک شلوغبود. بابا محکم دست بهاره را گرفته بود، تا بهاره گم نشود. آقای زون هم پشت سربابا و بهاره، از توی چمنها میآمد. بهاره خسته شده بود. پاهایش درد میکرد. میترسید نکند دستش را که بابا گرفته بود، کنده شود. بهاره ایستاد. با ناراحتی گفت: «بابایی چقدر تند میروید. دستم دارد کنده می شود.» لپهای بابا باد کرد.
صورتش پر از خندهشد با مهربانی گفت: «باشد. یواشتر میرویم.» حلزونگفت: «یواشتر! از نفس افتادم. این طوری که نمیتوانم به گلها سلام کنم.» بهاره گفت: «ببخشید آقای زون. یواشتر میرویم.»
کمی که راه رفتند، بهاره حوصلهاش سر رفت. بابا هم داشت دیرش میشد. بهاره فکر میکرد. آقای زون را توی دستش گرفت. بابا هم بهارهرا روی شانههایش سوار کرد. حالا دیگر بابا دیرش نمیشد. بهاره هم پاهایش دردنمیکرد. آقای زون هم میتوانست به گلها سلامکند.