داستان مورچه به خانه بر می گردد

  • شروع کننده موضوع ԼƠƔЄԼƳ
  • بازدیدها 186
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

ԼƠƔЄԼƳ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
3,970
امتیاز واکنش
22,084
امتیاز
736
محل سکونت
زیر سقف آسمون
موچی مورچه از سفر بر می گشت که یک حلزون دید. جلو رفت. سلام کرد و گفت: خوش به حالت، آقای حلزون!
437115112621721021417428129122139161170152224.jpg


حلزون خندید و گفت: چرا خوش به حال من؟

موچی مورچه گفت: برای این که هم خانه داری و هم ماشین داری.

حلزوون گفت: چه مورچه با مزه ای هستی! بیا تو را به خانه ات برسانم.

موچی مورچه خوش حال شد و پشت حلزون سوار شد.

حلزون آرام راه می رفت. موچی مورچه حوصله اش سر رفت و گفت:

آقای حلزون خیلی آهسته می روی. این جوری تا شب هم نمی رسم. حلزون گفت: نکند می خواهی من پرواز کنم؟

یک عنکبوت روی درخت تار می بافت. موچی مورچه گفت: برویم از او بپرسیم که چه کار کنیم.

موچی مورچه خواست سئوالش را بپرسد که عنکبوت گفت: خودم شنیدم چه گفتی. تو باید یک پرنده پیدا کنی تا تو را به خانه ات برساند.

آن ها رفتند و رفتند تا به یک گنجشک رسیدند.

موچی مورچه به گنجشک گفت: می توانی ما را ببری وسط جنگل؟

گنجشک گفت: من فقط می توانم یکی از شما را پشتم سوار کنم.

حلزون گفت: پس من پشت تو سوار می شوم. موچی هم پشت من سوار می شود.

گنجشک پرواز کرد و به وسط جنگل رسید.

حلزون از پشت گنجشک پیاده شد. موچی مورچه از پشت حلزون پایین آمد.

یک دفعه فیل آمد. پایش را روی موچی مورچه گذاشت و رفت.

حلزون ترسید، اما موچی مورچه از جایش بلند شد و گفت: آخیش! خستگی ام در رفت.
 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک قبلی
تاپیک بعدی
بالا