- عضویت
- 2017/07/30
- ارسالی ها
- 3,720
- امتیاز واکنش
- 65,400
- امتیاز
- 1,075
- سن
- 27
خانهای برای مورچه
یکی بود، یکی نبود
. توی شهر مورچه ها، هیچکس بیکار نبود. از صبح تا شب، همه مشغول کار بودند. بعضیها به دنبال غذا میرفتند. بعضیها از بچهها مراقبت میکردند. بعضیها غذاها را انبار میکردند و ...
خلاصه، هر کس مشغول کاری بود. اما در میان آنها، مورچهی تنبلی بود که اصلاً دلش نمیخواست کار کند.
شهر مورچه ها، شهر تنبلی نبود. برای همین یک روز، بقیه مورچه ها، بار و بندیل مورچهی تنبل را پشتش گذاشتند و او را از شهر بیرون کردند. مورچهپیش خودش گفت: «میروم و جای راحتی برای خودم پیدا میکنم. جایی که پر از غذا باشد و مجبور نباشم کار کنم.» مورچهرفت و رفت و رفت تا به درخت بلندی رسید.
از بالای درخت، بوی خوب عسلمیآمد.مورچه گفت: «جانمی جان! پیدا کردم! میروم و با زنبورها زندگی میکنم. خانهی آنها همیشه پر از عسل است.» مورچه از درخت بالا رفت.
جلوی در کندو، یک زنبوربزرگ و قوی ایستاده بود.
مورچهگفت: «من خانهای ندارم. آمدهام تا در خانهی شما زندگی کنم.» زنبور گفت: «اگر میخواهی پیش ما زندگی کنی، باید مثل یک زنبورکار کنی و عسل درست کنی.» مورچه گفت: «من که بلد نیستم عسل درست کنم.»
زنبور نگهبان گفت: «پس در خانهی زنبورها، جایی برای تو نداریم.» مورچه آرام آرام از درخت پایین میآمد که صدای عجیبی شنید: «خرت... خرت... خرت» مورچه به دور و برش نگاه کرد. یک سیب قرمز و بزرگ روی درخت بود. جلوتر رفت و کرمکوچولویی را دید که خرت و خرت و خرت مشغول سوراخ کردن سیب بود.مورچه پرسید: «تو تنها زندگی میکنی؟»
مورچه، از درخت پایین آمد. او هم خسته بود، هم گرسنه. همینطور که میرفت، صدای خنده و شادی شنید. بعد بوی خوب شیرینی دماغش را قلقلک داد و دهانش را آب انداخت. مورچه به طرف صدای جشن و شادی رفت. ناگهان خودش را وسط شهر مورچه ها دید. با خوشحالی بار و بندیلش را زمین گذاشت و با بقیه مشغول درست کردن شیرینی شد.
حالا او در شهر مورچه ها، یک خانه دارد، کوچک و قشنگ. یک انبار پر از غذا، یک شهر پر از دوستان خوب و یک کار شیرین مثل پختن شیرینی!