داستان هدیه ای برای شهربانو

гคђค1737

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
7,959
امتیاز واکنش
45,842
امتیاز
1,000
محل سکونت
زیر خاک
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود

شهربانو به تنهایی در یک خانه ی قدیمی زندگی می کرد. او پیرزن مهربانی بود که به خانه ی قدیمی و باغچه ی باصفای آن علاقه ی زیادی داشت. فرزندانش چندباربه او گفتند که این خانه کهنه و قدیمی شده ، آن را بفروش و یک آپارتمان نوساز بخر؛اما اوقبول نکرد و گفت : « من اینجا راحتم ، هر روزبه گلهای باغچه ام آب می دهم ،برای پرنده ها خرده نان می ریزم و به آواز آنها گوش می دهم و حوصله ام سر نمی رود. شما نگران من نباشید، همینکه گاهی به من سر می زنید،کافیست. » بچه هایش هم دیگر اصرار نکردند. هر روز به او سر می زدند و وقتی او را سرحال و شادمی دیدند، خیالشان راحت می شد .

وسط حیاط باغچه ی مربع شکلی بود که در چهار گوشه ی آن ، چهار بوته گل محمدی و وسط آن یک درخت چنار کهنسال قرار داشت. روی درخت چنار کلاغی آشیانه داشت و شهربانو هر روز با صدای قارقار او بیدار می شد. گنجشکها هم هر روز صبح زود می آمدند و خرده نانها و غذاهای مانده ای را که شهربانو کنار باغچه ریخته بود، می خوردند و بعد از کلی جیک جیک کردن، می پریدند و می رفتند.

شهربانو برای زندگیش نظم خاصی داشت. صبح زود برمی خاست ، وضو می گرفت ، نماز می خواند و دعا می کرد. بعد برای پرنده ها گندم وخرده نان می ریخت. خودش هم صبحانه می خورد و پس از مرتب کردن خانه و شستن ظرفها ، به کارگاه خیاطی یک پرورشگاه می رفت تا برای بچه های یتیم لباس بدوزد.

شهربانو پشت یک چرخ خیاطی بزرگ می نشست و بلوز و شلوار و پیراهن بچّگانه می دوخت. او کارش را خیلی دوست داشت و از آن خسته نمی شد. بعد از چند ساعت کار بلند می شد و از دوستانش خداحافظی می کرد و به خانه بر می گشت. سرراهش چیزهایی را که لازم داشت می خرید. بعضی از شبها هم، بچه ها و
نوه هایش ،غذایشان را برمی داشتند وبه خانه ی او می آمدند و دورش جمع می شدند وهمه با هم شام می خوردند و بعد از شام به قصه های شهربانو گوش می دادند و بعد با خوشحالی خداحافظی می کردند و می رفتند. شهربانو هم خسته می شد و رختخوابش را پهن می کرد و می خوابید و خوابهای شیرین می دید.

یک سال زمستان، هوا خیلی سرد شد. پرنده ها سردشان بود و غذا پیدانمی کردند. شهربانو مثل همیشه به آنها غذا می داد. در خانه ی او یک اتاق کوچک بود که در آن مقداری وسایل کهنه و غیرقابل استفاده ریخته بودند. شهربانو وقتی پرنده های سرمازده را دید، در آن اتاق را بازکرد. یکی از شیشه های اتاق شکسته بود و به جای شیشه، تکه ای مقوا قرار داده بودند. شهربانو گوشه ی مقوا را پاره کرد؛بطوری که پرنده ها می توانستند از سوراخ ِگوشه ی مقوا به درون اتاق بروند. او می خواست اگر پرنده ها خواستند بتوانند از آن اتاق به عنوان لانه استفاده کنند تا هوا باز هم گرم شود. چند گنجشک متوجه سوراخ شدند و به داخل اتاق رفتند و لابلای تیرهای چوبی سقف آشیانه ساختند. کم کم تعداد گنجشکها بیشتر شد و اتاق به لانه ی بزرگی برای گنجشکها تبدیل شد. شهربانو وقتی گنجشکها را می دید که با سر و صدای زیاد از اتاق بیرون می آمدند و روی چنار می نشستند و جیک جیک می کردند، خوشحال می شد ومی خندید.

یک روز وقتی می خواست به کارگاه خیاطی برود، روی برفها زمین خورد و کمرش درد گرفت و نتوانست برود. توی خانه ماند و استراحت کرد تا بهتر شود. دوستانش وقتی فهمیدند شهربانو زمین خورده است، خیلی ناراحت شدند. پارچه ها و چرخ خیاطی را به خانه اش آوردند و از او خواستند در خانه کار کند و تا وقتی زمینها یخزده و لغزنده هستند، به کارگاه نیاید. شهربانو هم قبول کرد و در خانه ماند. روزها در خانه می ماند و خیاطی می کرد. گنجشکها که جای خوبی برای ماندن در آن هوای سرد پیدا کرده بودند،دلشان می خواست به شهربانوهدیه ای بدهند واز او تشکر کنند. روزهای آخرزمستان، پیش کلاغ رفتند و از او پرسیدند:« تو که سالهای سال است روی درخت چنار این خانه زندگی می کنی، می توانی به ما بگویی چه هدیه ای
می تواند شهربانو را خوشحال کند؟ ما می خواهیم هدیه ای به او بدهیم.»

کلاغ فکری کرد و گفت:« من هم دلم می خواهد هدیه ای به او بدهم . اوساده و مهربان است. همینکه ببیند به فکرش بوده ایم ، خوشحال می شود. نوع هدیه مهم نیست. آدمها می گویند دوست مرا یاد کند یک هل پوک. یعنی اگر دوست به من یک دانه هلِ پوک هم هدیه کند، شاد می شوم چون دوستم به یاد من بوده است. ما می توانیم بگردیم و هر چیزی که به چشممان زیبا آمد، برداریم و برای شهربانو بیاوریم.»

گنجشکها قبول کردند و برای یافتن هدیه به جستجو پرداختند. کلاغ چند سکه ی قدیمی پیدا کرد. چندتا از گنجشکها دگمه های رنگارنگ پیدا کردند. بعضی از آنها پرهای رنگی پرندگان دیگر را پیدا کردند. خلاصه هرکدام هرچه را که به چشمشان زیبا آمد، به خانه ی شهربانو آوردند و در ایوان خانه ی او گذاشتند.

شهربانو وقتی آن همه چیزهای کوچک و قشنگ را دید، فهمید که پرنده ها با این کارخواسته اند از او تشکر کنند.خیلی خوشحال شد. کیسه ای آورد و هدایای پرنده ها را در آن ریخت.بعد هم تکه پارچه ی سفیدی برداشت و روی آن شکل یک قلب را گلدوزی کرد. قلب را روی یک تکه مقوای ضخیم دوخت و هدایای پرنده ها را با سلیقه و دقت روی قلب چسباند و کاردستی زیبایی درست کرد. کاردستی را کنار پنجره گذاشت تا پرنده ها ببینند که او هدایایشان را قبول کرده و دوست داشته است. فردای آن روز هم مقدار بیشتری غذا برایشان ریخت تا از محبت آنا تشکر کرده باشد. شبِ آن روز وقتی فرزندان و نوه ها به دیدنش آمدند و کاردستی زیبایش را دیدند، از او پرسیدند این همه چیزهای قشنگ را از کجا آورده ای؟ شهربانو خندید و گفت:« اینها را دوستانم به من داده اند.» آنها نمی دانستندکه دوستان شهربانوچه کسانی هستند ؛ اما وقتی شهربانو قصه ی پیرزنی را برایشان تعریف کرد که در فصل زمستان به گنجشکها جا و غذا داده بود، فهمیدند که آن هدایا از طرف کلاغ و گنجشکها بوده است.

از آن روزبه بعد شهربانو روی هر لباسی که برای بچه ها می دوخت،یک قلب با شاخه گلی میان آن گلدوزی می کرد تا بچه های یتیم را خوشحال کند. دل او از شادی لبریز بود و می خواست تمام آدمها ،بخصوص بچه ها را هم ،شاد و خوشحال ببیند
 

برخی موضوعات مشابه

بالا