داستان شاخه ای که نه برگ داشت و نه پرتقال

  • شروع کننده موضوع ԼƠƔЄԼƳ
  • بازدیدها 171
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

ԼƠƔЄԼƳ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
3,970
امتیاز واکنش
22,084
امتیاز
736
محل سکونت
زیر سقف آسمون
صبح بعد از یک شب بارانی در باغ پرتقال، شاخه تقریبا بلندی چشم هایش را باز کرد. دید باد و باران، نه برگی برایش باقی گذاشته بودند و نه پرتقالی!
936311579182103871152087224322123362222172.jpg


جیغ بلندی کشید، آن قدر بلند که چند برگ از شاخه درختان با سرگیجه روی زمین افتادند. درخت ها با اعتراض گفتند: برای چی داد می زنی؟

شاخه خودش را بالا کشید، چرخی به شاخه های کوچک ترش که مثل انگشت بود داد و گفت: ببینید! نه برگی برایم مانده و نه پرتقالی! بعد، زد زیر گریه. شاخه همان طور که هق هق می کرد گفت: می شه چند تا میوه و برگ به من قرض بدید؟

شاخه ای پرسید: چی! قرض؟ چه طور می خواهی نگه شان داری؟

شاخه انگشت های لاغرش را از هم باز کرد و گفت: توی مشتم.

شاخه های بالایی برایش برگ و پرتقال انداختند.

شاخه سریع انگشت هایش را جمع کرد و همه را محکم نگه داشت. بعد نفس راحتی کشید.

همان موقع دو کلاغ شاخه را به هم نشان دادند، یکی از آن ها گفت: آن جا را ببین! چه شاخه خسیسی! برگ ها و میوه هایش راتوی مشتش نگه داشته.

دیگری گفت: چه می گویی! او با درخت های دیگر دعوا کرده، چنگ انداخته و یک مشت برگ و میوه کنده.

روزها گذشت و گذشت. برگ ها و میوه ها در مشت شاخه پلاسیده شدند، خشک شدند.

شاخه با دیدن آن ها جیغ کشید و همه را روی زمین ریخت.

پرتقال افتاد روی سر یک حلزون، حلزون شاخک هایش رابلند کرد و گفت: بی تربیت!

شاخه هر روز میوه و برگ قرض می گرفت، اما میوه ها و برگ ها چند روز بیش تر دوام نمی آورند و روی زمین می ریختند. دیگر شاخه ای به او میوه و برگ قرض نمی داد. بعد باران بارید. برف بارید.

تا این که خورشید از پشت ابرها بیرون آمد و بهار آماده آمدن شد. در یک روز، نزدیک بهار شاخه با احساس خارشی زیر پوستش، بیدار شد.

جوانه های کوچکی دید که از زیر پوستش بیرون می آمدند. حالا شاخه شکوفه هایی داشت که پرتقال می شدند. پرتقال هایی که مال خود خودِ او بودند.
 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک قبلی
تاپیک بعدی
بالا