داستان گوساله ای به اسم پنیر

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
27

گوساله ای به اسم پنیر


یکی بود یکی نبود. گوساله ای بود که اسمشپنیر بود.

مادرش او را صدا زد:

«پنیر، پنیر» بچه موش هایی که تازه به آن طویله آمده بودند با خوشحالی از لانه بیرون آمدند. اما به جای پنیری که آن ها می خواستند، یک گوساله ی قشنگ و سفید با چشمانی سیاه دیدند که یک زنگوله به گردن داشت.

بچه موش ها با غصه به یکدیگر نگاه کردند.

24414877115714573232224641075324133244.jpg
پنیر، مهربان بود. نمی خواست آن ها را غمگین ببیند. سرش را خم کرد و تکان داد. آن وقت صدای جلینگ جلینگ زنگوله اش بلند شد.

یک دفعه دم موش ها تاب خورد به این طرف و آن طرف.

چرا؟ خوب خوشحال شده بودند. بعد خندیدند. دست هم را گرفتند، چرخیدند و چرخیدند.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا