داستان آرزوی مورچه ی قرمز

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
27

آرزوی مورچه‏ی قرمز

توی حیاط یک خانه‏ی قدیمی، دوتا درخت بزرگ بود. یکی این طرف حیاط و یکی دیگر آن طرف حیاط.

چند تا مورچه نزدیک درخت این طرف حیاط، توی باغچه زندگی می‏کردند. یک روز مورچه‏ی قرمز که از همه کوچک‏تر بود، به مادرش گفت: «ای کاش می‏شد به باغچه آن طرف حیاط می‏رفتم تا از درخت بزرگش بالا بروم. به نظر من دنیا از آن طرف حیاط خیلی قشنگ‏تر است!» مادر مورچه‏ی قرمز آهی کشید و گفت: «فکر خوبیه. اما تا وقتی که این مرغ و خروس‏ها توی حیاط هستند، نمی‏توانی از آنجا عبور کنی.

همین چند روز پیش که من از لانه کمی دور شدم، چیزی نمانده بود که غذای آقا خروسه بشوم...» مورچه‏ی قرمز که ناامید شده بود، با ناراحتی مشغول پیدا کردن غذا شد.

137671638182861261221710274159824497240.jpg








تا اینکه یک روز اتفاق جالبی افتاد! آن روز زنی با یک طناب بلند و یک سبد لباس به آنجا آمد. بعد یک سرطناب را به درخت این طرف حیاط بست و سر دیگر طناب را به درخت آن طرف حیاط .

لباس‏ها را هم یکی یکی پهن کرد روی طناب و رفت. مورچه‏ی قرمز که از لای برگ‏ها نگاه می‏کرد؛ با خودش گفت: «به به، چه راه خوبی! حالا می‏توانم خودم را به درخت آن طرف حیاط برسانم.»

مورچه‏ی قرمز خودش را به طناب رساند و از روی آن شروع به حرکت کرد. باد آرام وزید و طناب و لباس‏ها را تکان داد.

مورچه‏ی قرمز کمی جلوتر رفت و به لباس سبز رسید. روی لباس پر بود از گل‏های قشنگ، مثل یک دشت سر سبز و پر از گل. باد تندتر شد و طناب و لباس‏ها را شدیدتر تکان داد. اما مورچه‏ی قرمز که هدفش رسیدن به آن درخت بود، محکم‏تر به لباس چسبید تا باد آرام شود. کمی جلوتر که رفت، راه تمام شد و مورچه قرمزبه آرزویش رسید.

حالا چند روز است که مورچه‏ها پشت سر هم از بالای سر مرغ و خروس‏ها راه می‏روند.

آن طرف دنیا از بالای درخت آن طرف حیاط، واقعاً جالب و دیدنی بود...!

 

برخی موضوعات مشابه

بالا