- عضویت
- 2017/07/30
- ارسالی ها
- 3,720
- امتیاز واکنش
- 65,400
- امتیاز
- 1,075
- سن
- 27
لاکی و فیلی
- تلاپ و تلوپ!
- تلاپ و تلوپ!
صدای پای فیل کوچولو بود که از دور شنیده می شد. لاک پشت کوچولو تا صدا را شنید، ترسید و و سرش را توی لاکش برد؛ ولی یادش رفت که دست ها و پاهای کوچولو موچولش را قایم کند.
- تلاپ و تلوپ!
- تلاپ و تلوپ!
فیل کوچولو نزدیک و نزدیک تر شد. تا لاک پشت را دید، آهسته جلو آمد و با خرطومش دُم و پاهای لاک پشت را قلقلک داد. لاک پشت ترسید و خودش را روی شن ها نرم به جلو کشید. فیل کوچولو رفت توی رودخانه.
لک لک تا فیل کوچولو را دید، از آب بیرون آمد و به طرف لاک پشت پرواز کرد. آب رودخانه بالا و بالاتر آمد و لاک پشت کوچولو را با خودش برد. کمی بعد او را رها کرد. لاک پشتبه پشت افتاد. هر چه دست و پا زد، غصّه خورد و مامانش را صدا زد. لک لک هر کاری کرد نتوانست لاک پشت را تکان بدهد. لاک پشت هم هرچه دست و پا زد، حرکت نکرد که نکرد.