داستان كتاب قصه اي براي قندونك

гคђค1737

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
7,959
امتیاز واکنش
45,842
امتیاز
1,000
محل سکونت
زیر خاک
فصل پاييز بود. در جنگل سبز جنب و جوشي به پا بود.تمام بچه هاي حيوانات به مدرسه مي رفتند تا سر كلاس خانم گوزن بنشينند و باسواد شوند.
همه ي آنها خوشحال بودند و ورجه ورجه كنان به سوي مدرسه ي جنگل مي رفتند اما قندونك، ميمون كوچولوي بازيگوش، دوست نداشت به مدرسه برود.او گريه مي كرد و پاهايش را به زمين مي كوبيد و مي گفت:« من مدرسه را دوست ندارم.مي خوام توي خونه بمونم و بازي كنم.» هرچه پدر و مادرش مي گفتند:«بچه جان،مدرسه كه ترس نداره، اونجا درس مي خوني و باسواد مي شي،فايده اي نداشت كه نداشت.
قندونك به مدرسه نرفت.وقتي همه ي بچه ها به مدرسه مي رفتند، او به درخت ها آويزان مي شد و تاب مي خورد و بازي مي كرد.خيلي دلش مي خواست بقيه ي بچه ها هم با او بازي كنند اما هيچ بچه اي وقت نداشت با او بازي كند.
چند ماه گذشت، بچه ها خواندن و نوشتن را ياد گرفته بودند. همه ي آنها كتاب هاي قشنگي را كه خانم گوزن به آنها مي داد، به خانه مي آوردند و مي خواندند.
Please, ورود or عضویت to view URLs content!



يك روز پسر همسايه ي قندونك كه يك ميمون كوچولوي زرنگ و بامزه به اسم مانكي بود،به ديدنش آمد.او يك كتاب داستان با عكس هاي رنگارنگ داشت.مانكي كتاب را به دست قندونك داد و گفت:«قندونك ببين عكس هاي اين كتاب چقدر قشنگند! قصه هاي قشنگي هم داره.من تمام قصه هاي اين كتاب را خوندم.»
قندونك كتاب را ورق زد. از عكس هاي قشنگ آن خيلي خوشش آمد.از مانكي خواست تا كتاب را برايش بخواند ولي مانكي گفت :«خانم گوزن گفته كه هركس بايد اين كتاب را خودش تنهايي بخونه.من اجازه ندارم براي تو كتاب بخونم.اما تو مي توني كتاب را چند روز پيش خودت نگه داري.»
مانكي رفت.قندونك كتاب را پيش مادرش برد تا او برايش بخواند ولي مادرش گفت:« من نمي تونم براي تو كتاب بخونم.»
قندونك پرسيد:«چرا؟»
مادرش جواب داد:«آخه وقتي بچه بودم، نتونستم به مدرسه برم و حالا بي سوادم و خوندن بلد نيستم.»
قندونك كتاب را به پدرش داد تا او برايش بخواند اما او هم سواد نداشت.
قندونك خيلي غصه دار شد.او مي خواست بداند توي كتابي با آن همه عكس رنگي قشنگ، چه داستان هايي نوشته شده است.
فرداي آن روز قندونك كتاب را برداشت و به مدرسه رفت و از خانم گوزن خواهش كرد تا كتاب را برايش بخواند.خانم گوزن گفت:« اين كتاب را بايد خودت بخوني.»
قندونك گفت:«ولي من كه بلد نيستم بخونم.»
خانم گوزن سرش را تكان داد و گفت:« اگر سر كلاس بنشيني، من خوندن را يادت مي دم.» قندونك كه خيلي دلش مي خواست كتاب را بخواند، سر كلاس نشست.خانم گوزن با مهرباني به او خواندن و نوشتن ياد مي داد.قندونك كه براي باسواد شدن خيلي عجله داشت،با دقت به درس هاي خانم گوزن گوش مي داد.او خيلي زود خواندن و نوشتن را ياد گرفت و باسواد شد.آن وقت تمام قصه هاي شيرين كتابي را كه مانكي به او داده بود خواند و از همه ي آنها خوشش آمد.
قندونك از مانكي كه برايش كتاب آورده بود و از خانم گوزن كه به او خواندن و نوشتن ياد داد،خيلي تشكركرد.او به پدر و مادرش هم خواندن و نوشتن را ياد داد.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا