داستان قصه های کودکان

_oxygen

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/27
ارسالی ها
967
امتیاز واکنش
3,361
امتیاز
481

قصه من دیگه خجالت نمی کشم​


یکی از روزهای خوب خدا ، احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن
و سال های خودش بازی کنه . یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان احسان گفت: چرا پسرم؟
احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه.
مامان احسان کوچولو اون رو بغـ*ـل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن ودوست دارن که باهات بازی کنن.
روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی میکردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه. یکی ازبچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه.
وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه. همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگهبازی کنن.
از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن.
 
  • پیشنهادات
  • _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481

    قصه میمون بی ادب:​


    word-image-2.jpeg


    یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چند تا میمون وسط درختها زندگی میکردند در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود همیشه روی شاخه ای می نشست و به یک نفر اشاره میکرد و باخنده میگفت: اینو ببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه میخندید.


    هر چه مادرش او رانصیحت میکرد فایده ای نداشت. تا اینکه یک روز در حال مسخره کردن بود که شاخه شکست و قهوه ای روی زمین افتاد.


    مادرش او را پیش دکتر یعنی میمون پیر برد.
    دکتر او را معاینه کرد و گفت دستت آسیب دیده و تو باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شوی.
    چند دقیقه بعد قهوه ای بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند او خیلی خجالت کشید و شرمنده شد و فهمید که ظاهر و قیافه اصلا مهم نیست بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره، برای همین ازآن ها معذرت خواهی کرد و هیچوقت دیگران را مسخره نکرد.


    امیدواریم این قصه کوتاه برای کودکان آموزنده باشد و بیاموزند که هرگز کسی را مسخره نکنند و از روی ظاهر بقیه درباره شخصیت آن ها قضاوت نکنند.
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    قصه چوپان دروغگو






    قصه چوپان دروغگو




    روزی روزگاري پسرك چوپاني در ده اي زندگي مي كرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه هاي سبز و خرم نزديك ده مي برد تا گوسفندها علف هاي تازه بخورند.او تقريبا تمام روز را تنها بود.





    قصه چوپان دروغگو





    يك روز حوصله او خيلي سر رفت . روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در كنار گوسفندان باشد. از بالاي تپه ، چشمش به مردم ده افتاد كه در كنار هم در وسط ده جمع شده بودند. يكدفعه قكري به ذهنش رسيد و تصميم گرفت كاري جالب بكند تا كمي تفريح كرده باشد. او فرياد كشيد: گرگ، گرگ، گرگ آمد.




    قصه چوپان دروغگو




    مردم ده ، صداي پسرك چوپان را شنيدند. آنها براي كمك به پسرك چوپان و گوسفندهايش به طرف تپه دويدند ولي وقتي با نگراني و دلهره به بالاي تپه رسيدند ، پسرك را خندان ديدند، او مي خنديد و مي گفت : من سر به سر شما گذاشتم.



    مردم از اين كار او ناراحت شدند و با عصبانيت به ده برگشتند.



    قصه چوپان دروغگو






    از آن ماجرا مدتها گذشت،يك روز پسرك نشسته بود و به گذشته فكر مي كرد به ياد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصميم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.او بلند فرياد كشيد: گرگ آمد ، گرگ آمد ، كمك ...





    قصه چوپان دروغگو





    مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هايشان به سمت تپه دويدند ولي باز هم وقتي به تپه رسيدند پسرك را در حال خنديدن ديدند.

    مردم از كار او خيلي ناراحت بودند و او را دعوا كردند. هر كسي چيزي مي گفت و از اينكه چوپان به آنها دروغ گفته بود خيلي عصباني بودند. آنها از تپه پايين آمدند و به مزرعه هايشان برگشتند.




    قصه چوپان دروغگو



    از آن روز چند ماهي گذشت . يكي از روزها گرگ خطرناكي به نزديكي آن ده آمد و وقتي پسرك را با گوسفندان تنها ديد ، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد.

    پسرك هر چه فرياد مي زد: گرگ، گرگ آمد، كمك كنيد....

    ولي كسي براي كمك نيامد . مردم فكر كردند كه دوباره چوپان دروغ مي گويد و مي خواهد آنها را اذيت كند.

    آن روز چوپان نتيجه مهمي در زندگيش گرفت. او فهميد اگر نياز به كمك داشته باشد، مردم به او كمك خواهند كرد به شرط آنكه بدانند او راست مي گويد.

    منبع بیتوته
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481

    داستان کودکانه گنجشک فراموش کار:​


    سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز،
    روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت،
    گنجشکی زندگی می کرد.

    گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت
    که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود.
    صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد.
    اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود.
    او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است.



    او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید


    اما قو نمی دانست.

    او رفت و رفت تا به یک روستا رسید .
    خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند.
    تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد.
    ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود.
    احساس کرد یک نفربه طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید .



    از بالا دید دختر بچه ای با یک(مشت) دانه به طرف او می آید .
    دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ »
    از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام.
    گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ »

    دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! »
    گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام.
    دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی،
    سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »

    گنجشک جواب داد : در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ .
    دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی .
    دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند.

    و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند.
    گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود.

    منبع بیتوته
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481

    داستان کودکانه موش موشی:​


    توی یه دشت خوشگل و سر سبز خانواده‌اي زندگی می‌کردن که به خانواده مموشیا مشهور بودن ….


    مامان موشه و بابا موشه ده تا بچه داشتن. بین این ده تا بچه مموشیا یکیشون شبا دیر می خوابید اسمش موش موشی بود..
    یه بچه موش زرنگ وناقلا..ازبس شبا دیر می‌خوابید روزا تا لنگ ظهرخواب میموند ..

    خواهر و برادرش صبح زود میرفتن توی دشت مشغول بازی و شادی اما موش موشی قصه ما توخواب ناز بود…
    وقتی بیدار میشد همۀ مموشیا خسته بودن گشنه بودن و حال بازی کردن با موش موشی رو نداشتن.
    موش موشی تنها یه روز رفت تا برای خودش یه خونه دیگه زندگی کنه ..

    رفت و رفت و رفت تا رسید به خانوم جغده …
    گفت: خانوم جغده من موش موشی بیام پسر شما شم؟من دوس ندارم شبا زود بخوابم ولی همۀ تو خونه ما زود میخوابن …
    خانوم جغده که فهمیده بود موش موشی وقت نشناسه گفت: باشه پس امشبو بیا خونه ما ولی حق نداری تا صبح بخوابی …موش موشی شاد شد و زودی قبول کرد.

    نیمی ازشب قبل بود موش موشی گشنش شده بود آخه همۀ وقت سرشب غذا می خورد.
    گفت: خانوم جغده من غذا میخوام …
    خانوم جغده گفت: ما تا نصف شب هیچی نمی‌خوریم آخه ما جغدیم…
    موش موشی گفت: آخه من موشم سرشب غذا می خورم …
    خانوم جغده گفت: ولی اگه میخوای با جغدا باشی باید تا نصف شب صبر کنی بعدشم باید تمام روز رو بخوابی…

    موش موشی که فهمیده بود چه اشتباهی کرده زد زیره گریه و گفت: من میخوام برم پیش خانواده مموشیا…دلم براشون تنگ شده .
    اگه برم خونمون قول میدم منم شبا زود بخوابم ..
    خانوم جغده که دید موش موشی پشیمونه و دلتنگ موش موشی رو برد رسوند به خونه مموشیا..

    همۀ که نگران موش موشی بودن بغلش کردن و بهش قول دادن همۀ وقت باهاش بازی کنن …موش موشیم قول داد که مثه همۀ خونوادش شبا زود بخوابه تا روزا باهاشون تو دشت بازی و شادی کنه…

    منبع بیتوته
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481

    مرغ پر قرمزی​


    روزی روزگاری مرغی در یک مزرعه زنگی میکرد که بخاطر پرهای قرمزش همه او را پر قرمزی صدا میکردند.


    روزی پر قرمزی در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود که روباهی او را دید و آب از دهانش به راه افتاد.


    سریع به خانه رفت و به همسرش گفت قابلمه را پر از آب کند و روی گاز بگذارد تا او ناهار را بیاورد. بعد دوباره به مزرعه برگشت.


    وقتی پرقرمزی اصلا حواسش نبود. پیش از آنکه بتواند کمک بخواهد، او را گرفت و در یک گونی انداخت. و بعد خوشحال راه افتاد به سمت خانه.

    دوست پرقرمزی که یک کبوتر بود، همه ی داستان را تماشا میکرد و برای نجات دوستش سریع یک نقشه کشید.


    کبوتر رفت و سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است. روباه تا او را دید خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد امروز ناهار مفصلی میخورد.


    گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد. کبوتر هم آرام آرام عقب میرفت.


    پرقرمزی تا دید که روباه حواسش به کبوتر است از توی گونی بیرون آمد، یک سنگ داخل گونی گذاشت و فرار کرد.


    کبوتر وقتی دید دوستش به اندازه کافی دور شده، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست.
    روباه هم که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به خانه رفت.


    وقتی به خانه رسید، قابلمه روی گاز بود. گونی را توی قابلمه خالی کرد و سنگ تالاپی توی آب افتاد و آب جوش ها روی صورت روباه ریخت و روباه حسابی سوخت.

    منبع رادیو کودک
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    باد و خورشید

    یک روز باد و خورشید سر اینکه کدامشان قویتر است باهم بحث میکردند. آخر سر تصمیم گرفتند باهم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.


    مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: "بیا ببینیم کدام از یک ما میتواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟"


    باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.


    باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.


    بعد نوبت خورشید شد.


    قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابیدن.


    خورشید انقدر تابید و آفتاب را پهن کرد روی زمین، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.


    خورشید در مسابقه برنده شد.

    منبع رادیو کودک
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    موش و خروس و گربه

    روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.
    همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.
    اون که تا حالا خروس ندیده بود،
    با خودش گفت:
    "وای چه موجود ترسناکی!
    عجب نوک و تاج بزرگی!
    حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم."
    بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.
    کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.
    اون تا حالا گربه هم ندیده بود.
    پیش خودش گفت:
    "این چقد حیوون خوشگلیه!
    عجب چشمایی داره.
    چقدر دمش خوشرنگه."
    همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.
    موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.
    مادرش بهش گفت:
    "ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی!
    اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن!
    اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.
    خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست.
    اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.
    گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم."
    موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و
    تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.

    منبع رادیو کودک
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    دندان فیل

    یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد.


    هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست.


    پوسته ی فنذق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه.


    موش رو به آسمون کرد و گفت: "خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟


    من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش."


    خدا از توی آسمون بهش جواب داد:


    "برو توی جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو ببین.


    دندون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم."


    موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد.


    دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت.


    تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن.


    (به دندون های فیل میگن عاج)


    پس رو کرد به آسمون و گفت: "خدا جون من دوندون هایی مثل دندون فیل میخوام."


    اما فیل بهش گفت: "نه نه! اینکارو نکن.


    درسته که دندون های من خیلی بزرگه.


    ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه.


    اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غدا خوردن میخورن.


    تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که اینور اونور بردنشون خسته میشه برام.


    تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟"


    موش یکم فکر کرد و بعد گفت: "راست میگی.


    دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره.


    بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم."


    آدم ها هم باید بدونند هر آنچیزی که دارند را دوست داشته باشند


    سلامتی یکی از مهم ترین دارایی های ماست


    یکی از سرمایه های آدم ها سلامتی آن هاست


    پس آدم های سالم ثروتمند هستند


    همه باید مراقب ثروتشان باشند


    بچه ها شما چه ثروت های دیگری توی زندگی تون می شناسین؟


    مادر و پدر، خاله، عمو، دایی، عمه، فرزندان آنها، همسایه ها، هم مدرسه ای ها

    منبع رادیو کودک
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    کوالای قهرمان



    یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.
    یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شدند» .
    گنجشک گفت: چرا از من می ترسید ؟ به من می گن گنجشک منم بچه هایی مثل شما دارم، آمدم برایشان غذا پیدا کنم، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کن، گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آن ها به هرجایی که می خواهم پرواز کنم و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم غذا تهیه کنم. جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را لای پرهم پنهان کردند.
    7-داستان-کوتاه-کودکانه---قسمت-دوم-46541.jpg

    یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی، گوشهای پهن و بدن پشمالو که خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید به درخت چسبیده بود.
    به جوجه ها نگاه کرد و گفت: نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند: ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم. کوالا گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی میکنم.
    جوجه ها گفتند: خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت: ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید، شما هم می توانید مثل مادر و پدر خودتان قشنگ به هرجایی که خواستید پرواز کنید.
    یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید، کوالا سریع فریاد زد: خطر و خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد، تا پرنده را دور کند.
    گنجشک که این صحنه را دید خود را به کبوتر پدر و مادر رساند و گفت: جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
    کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآلای قهرمان می نامیدند.
    قصه ی ما به سر رسید عقاب به نقشه خودش برای خوردن جوجه ها نرسید. بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا