داستان قصه های شیرین کودکانه

sa.Aghakeshizadeh🌙

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/28
ارسالی ها
1,300
امتیاز واکنش
5,175
امتیاز
696
محل سکونت
تبریز
داستان کوتاه باغ وحش

باغ وحش مملو از جمعیت بود ، از بلندگوی باغ وحش این جمله شنیده شد :

" بازدیدکنندگان گرامی از دادن هر گونه غذا و خوراکی به حیوانات خودداری فرمایید ".

بعد از مدتی مجددن از بلند گو اعلام شد :

" بازدیدکننده گرامی از شما خواهش کردیم که از تغذیه حیوانات خودداری فرمایید "

این هشدارها با لحن های مختلف چندین بار تکرار شد ، آخرین هشدار بلندگو این بود :

" حیوانات عزیز خواهشمندیم از آدمها غذا نگیرید "

دیگر هشداری در این زمینه شنیده نشد .!!!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    داستان کوتاه استدلال منطقی

    چند کودک با یکدیگر مشغول بازی بودند ، ناگهان زنی از دور پیدا شد و کودکی را از آن میان صدا کرد و لحظه یی چند با آن کودک نجوا کرد .

    پس از آنکه کودک بازگشت هم بازی های او اصرار کردند که از صحبت او با آن زن مطلع شوند و به دور او حلقه زدند !

    کودک از آنها پرسید :

    آیا شما می توانید یک راز مهمی را پیش خود نگهدارید ؟!

    همه با صدای بلند فریاد کردند :

    آری ، آری !

    کودک گفت :

    من هم همینطور !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    داستان کوتاه در خلوت
    نویسنده: سیب خاطرات - جمعه ٢٢ امرداد ۱۳۸٩

    یـکـى از عـلـمـاى وارسـتـه , کلاس درسى داشت و از میان شاگردانش به نوجوانى بیشتر احترام مـى گـذاشـت .

    روزى یـکـى از شاگردان از آن عالم پرسید: چرا بى دلیل , این نوجوان را آن همه احترام مى کنید؟ آن عالم دستور داد چند مرغ آوردند.

    آن مرغ ها را بین شاگردان تقسیم نمود و به هر کدام کاردى داد و گفت : هریک از شما مرغ خود رادر جایى که کسى نبیند ذبح کند و بیاورد.

    شاگردان به سرعت به راه افتادند و پس از ساعتى هر یک از آنها,مرغ ذبح کرده خود را نزد استاد آورد, اما نوجوان مرغ را زنده آورد.

    عالم به او گفت : چرا مرغ را ذبح نکرده اى ؟ او در پـاسخ گفت : شما فرمودید مرغ را در جایى ذبح کنید که کسى نبیند, من هر جا رفتم دیدم خداوند مرا مى بیند.

    شاگردان به تیزنگرى و توجه عمیق آن شاگرد برگزیده پى بردند,اورا تحسین کردند و دریافتند که آن عالم وارسته چرا آن قدر به اواحترام مى گذارد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    داستان کوتاه تلخ ترین فعل جهان
    نوبت من شده بود
    که معلم پرسید

    صرف کن رفتن را

    و شروع کردم من

    رفتم ...،
    رفتی..... ،
    رفت .......... ،

    و سکوتی سرسخت

    همه جا را پر کرد

    سردی ِ احساسش

    فاصله را رو کرد

    آری رفتی ... رفت

    و من اکنون تنها

    مانده ام در اینجا

    شادی ام غارت شد

    من شکستم در خود

    سهم من غربت شد

    من دچارش بودم

    بغض یک عادت شد

    خاطرات سبزش

    روی قلبم حک شد

    رفت و در شکوه شب

    با خدا تنها شد

    و حضورش در من

    آسمانی تر شد

    اشک من جاری شد

    صرف ِ فعل ِ رفتن

    بین غم ها گم شد

    و معلم آرام

    اشک را شد همگام

    نزدیکتر آمد

    روی دفترم نوشت:

    تلخ ترین فعل جهان رفتن شد
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا