داستان قصه ي موش كوچولو و مادرش

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26

قصه ی موش كوچولو و مادرش


یكی بود یكی نبود.موش كوچولو توی لونه پیش مادرش نشسته بود. مادرش داشتتندتند بافتنی می بافت.



حوصله ی موش كوچولو سر رفت. پاشد ویواشكی از لونه اومد بیرون. مادرش متوجه نشد. موش كوچولو جلوی لونه نشست و شروع كرد به خاك بازی. بوی موش كوچولو بهدماغ گربه ی شكمو كه همون نزدیكی ها قدم می زد، خورد. گربه ی شکمو راه افتاد و اومد جلوی لونه ی موش كوچولو ایستاد. موش كوچولو اونقدر سرگرم بازی بود كه گربه را ندید.گربه آهسته رفت و دستش را دراز كرد تا اونو بگیره. مامان موش كوچولو كه متوجه شده بود اون توی لونه نیست، اومد دم در . گربه را دید ، ترسید و دم موش كوچولو را گرفت و كشیدش توی لونه و در را بست. موش كوچولو جیغ كشید و گفت: وای دمم درد گرفت، چكار میكنی مامان؟

مامانش گفت: از دست گربه نجاتت دادم. اگه دیر رسیده بودم ، الان گربه خورده بودت. موش كوچولو رفت پشت پنجره و گربه را دید كه دمش را روی كولش گذاشته بود و داشت می رفت. نفس راحتی كشید و مامانش را بغـ*ـل كرد و بوسید و گفت: مامان جون متشكرم كه مواظبم بودی و نگذاشتی بلایی به سرم بیاد.

مامانش خندید و گفت: بچه ی سربه هوا ، اگه مواظبت نبودم الان تو معده ی گربه ی شكمو بودی. بعد بافتنیش را برداشت و دوباره مشغول بافتن شد. موش كوچولو هم با دقت به دستهای مامانش نگاه می كرد تا یاد بگیرد و او هم بافتنی ببافد و حوصله اش سر نرود. موش كوچولو فهمیده بود كه نباید بی اجازه ی مامانش از خونه بیرون بره چون ممكنه بلایی سرش بیاد.

قصه ی ما به سر رسید كلاغه به خونه اش نرسید.

4693252165192166172204323421915019510141156.jpg


 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک بعدی
بالا