داستان قصه ی موش ها و گربه ها

  • شروع کننده موضوع ԼƠƔЄԼƳ
  • بازدیدها 163
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

ԼƠƔЄԼƳ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
3,970
امتیاز واکنش
22,084
امتیاز
736
محل سکونت
زیر سقف آسمون
یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچ کس نبود

روزی روزگاری پادشاهی بود که به خوردن غذاهای خوشمزه خیلی علاقه داشت.هر روز آشپز قصر غذاهای خوش آب و رنگ و لذیذی برایش می پخت و روی میز می چید، اما همین که پادشاه مشغول خوردن می شد،چندتا موش کوچولو روی میزش می پریدند و شروع می کردند به خوردن غذاهای روی میز و هرچه آشپز و خدمتکار سعی می کردند آنها را از آنجا دور کنند نمی توانستند؛ چون موش ها خیلی زرنگ و تر و فرز بودند و هرکدام از آن ها تکه ای از غذاهای پادشاه را برمی داشتند و تندتند می خوردند.

Please, ورود or عضویت to view URLs content!



پادشاه هم با دیدن آنها حالش به هم می خورد و اشتهایش کور می شد و نمی توانست غذا بخورد. برای همین به فکر از بین بردن موش ها افتاد و برای این کار،با چندنفر از نزدیکانش مشورت کرد.یکی از آن ها گفت:«باید سوراخ موش ها را با گِل پرکنیم تا نتوانند از آن خارج شوند.» شاه به خدمتکارانش دستور داد تمام سوراخ موش ها را با گِل پرکنند.اما این کار فایده ای نداشت چون موش ها سوراخ های جدیدی توی دیوارها ایجاد می کردند و بیرون می آمدند. تله موش هم فایده ای نداشت چون موش ها خیلی زرنگ بودند و به طرف تله ها نمی رفتند و گیر نمی افتادند.

یکی از مشاوران پادشاه گفت:«من در کتابی خواندم که سال ها پیش در شهری تعداد موش ها آن قدر زیاد می شود که آرامش و آسایش را از مردم می گیرد. حاکم شهر اعلام می کند که به هرکس که بتواند موش ها را از بین ببرد،صد سکه ی طلا پاداش خواهد داد. یک روز مردی به شهر آنها می آید و به حاکم می گوید که می تواند موش ها را از بین ببرد به شرطی که او هم به قولش عمل کند و صد سکه را بدهد.حاکم قول می دهد.مرد نی لبکی داشته و با آن شروع به نواختن آهنگی می کند.ناگهان از گوشه و کنار شهر، هزاران موش بیرون می آیند ودنبال مرد به راه می افتند. مرد نوازنده به سوی رودخانه می رود و موش ها هم به دنبالش می روند. مرد وارد رودخانه می شود و توی آب می ایستد و نی لبک می زند..موش ها به دنبال او می روند و غرق می شوند.آن وقت مرد از حاکم که شاهد آن ماجرا بوده می خواهد تا صد سکه ی طلا به او بدهد. اما حاکم با خودش می گوید:« این مرد که کار مهمی نکرد، فقط کمی نی لبک زد.» و به جای صد سکه، ده سکه به مرد نوازنده می دهد.

مرد ناراحت شد و گفت:« ای حاکم، تو قول صد سکه داده بودی و حالا فقط ده سکه به من می دهی؟چرا؟»

حاکم جواب داد:«تو کار مهمی نکردی،فقط کمی نی لبک زدی و موش ها را توی آب ریختی،همین.»

مرد گفت:« اگر صد سکه را ندهی من کاری می کنم که یک عمر پشیمان شوی.» حاکم به او خندید و گفت :«هرکاری دلت می خواهد بکن.»

مرد گفت:«هر کاری؟» حاکم گفت:« آره،هر کاری.»مرد شروع به نواختن آهنگ عجیبی با نی لبکش کرد.ناگهان هرچه بچه توی شهر بود، از خانه ها بیرون آمدند و دنبال او دویدند.مرد نی لبک می زد و بچه ها بی اختیار به دنبالش می رفتند. هرچه پدر و مادرها خواستند جلوی بچه ها را بگیرند، نتوانستند.بچه ها به دنبال مرد نوازنده از شهر بیرون رفتند و به غاری در کوهستان رسیدند و به آن وارد شدند.دهانه ی غار پشت سر آنها بسته شد و هیچ اثری از آن غار به جا نماند. مردم شهر خیلی دنبال بچه ها گشتند اما نتوانستند پیدایشان کنند.

توی شهر فقط یک کودک باقی ماند که چون پایش لنگ بود و نمی توانست راه برود، از بقیه جا ماند. از آن روز به بعد مردم شهر که بچه هایشان را گم کرده بودند،با غم و اندوه زندگی می کردند.»

پادشاه گفت:« حالا نی لبک سحرآمیز را از کجا پیدا کنیم؟ در شهر جار بزنید که اگر کسی با نی زدن یا هر وسیله ی دیگری بتواند موش ها را از بین ببرد،من هزار سکه ی طلا به او می دهم.»

جارچی ها در شهر جار زدند و این خبر را به اطلاع مردم رساندند. چند روز بعد مرد جوانی به قصر آمد که دو حیوان با چشم های سبز و سبیل های بلند و پشمهای رنگی همراه داشت.او به پادشاه گفت:« ای پادشاه، این حیوانات در شهر شما پیدا نمی شوند، برای همین موش ها این قدر گستاخ شده اند.اگر این دو حیوان را در قصرتان نگاه دارید، هیچ موشی جرأت نمی کند روی میز غذای شما بپرد و غذا را به کامتان زهر کند.»

پادشاه پرسید:« اسم این حیوانات چیست؟» مرد جوان جواب داد:«اسم این حیوانات گربه است. آنها دشمن موش هستند.»آنگاه مرد جوان گربه ها را توی قصر رها کرد. وقت ناهار همین که موش ها از سوراخ ها بیرون آمدند،گربه ها آنها را دنبال کردند و چندتا از آنها را گرفتند و لت وپارکردند.بقیه ی موش ها هم از ترسشان توی سوراخ ها خزیدند و جرأت نکردند بیرون بیایند. پادشاه از گربه ها خیلی خوشش آمد و هزار سکه ی طلا به مرد جوان داد.

از آن روز به بعد هیچ موشی جرأت نکرد روی میز غذای پادشاه بپرد.گربه ها بچه دار شدند و تعدادشان توی شهر زیاد شد. با زیاد شدن تعداد گربه ها، تعداد موش ها بسیار کم شد و مردم شهر از دست آن ها راحت شدند.

بالا رفتیم آسمون پایین اومدیم زمین بود قصه ی ما همین بود.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا