داستان آرزوي صورتي

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26

آرزوی صورتی


20110625105006704_mush.big.jpg

یکی بود یکی نبود. یک موش خاکستری بود.موش خاکستری، رنگ صورتی را خیلی دوست داشت. برای همین هم پیش نجار رفت و گفت:"می شود برای من یک لانه ی صورتی بسازی؟"

همین که نجار او را دید، دمش را گرفت و پرتش کرد بیرون!

موش خاکستری پیش نقاش رفت و گفت:"می شود مرا صورتی کنی؟"

همین که نقاش او را دید، حالش بد شد و با قلم مو دنبالش کرد!

موش خاکستری دلش گرفت. پشت پنجره ی خانه ای نشست. خانم خانه داشت خیاطی می کرد.

موش خاکستری رفت توی خانه و گفت:"می شود برای من یک لباس صورتی بدوزی؟"

قیچی، خچ خچ خچ به طرف موش رفت، می خواست او را گاز بگیرد. اما موش خاکستری نترسید. دوباره گفت:"می شود برای من یک لباس صورتی بدوزی؟"

7925121850126492079130382461252091971255.jpg
خانم خانه لبخندی زد و گفت:"می دوزم! چرا ندوزم! موش کوچولوی شجاع!" آن وقت با پوست پیاز برایش یک پیراهن صورتی قشنگ دوخت.

موش خاکستری، پیراهن را پوشید. از شادی خندید. مثل ماه شده بود!
 
بالا