داستان قصه ي سنگ كوچولو

гคђค1737

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
7,959
امتیاز واکنش
45,842
امتیاز
1,000
محل سکونت
زیر خاک
يك سنگ كوچولو وسط كوچه اي افتاده بود.هركسي از كوچه رد مي شد، لگدي به سنگ مي زد و پرتش مي كرد يك گوشه ي ديگر.سنگ كوچولو خيلي ناراحت بود.تمام بدنش درد مي كرد.هر روز از گوشه اي به گوشه اي مي افتاد و تكه هايي از بدنش كنده مي شد.سنگ كوچولو اصلاً حوصله نداشت.دلش مي خواست از سر راه مردم كنار برود و در گوشه اي پنهان شود تا كسي او را نبيند و به او لگد نزند.
يك روز مردي با يك وانت پر از هندوانه از راه رسيد.وانت را كنار كوچه گذاشت و توي بلندگوي دستيش داد زد:« هندونه ي سرخ و شيرين دارم.هندونه به شرط چاقو.ببين و ببر.»مردم هم آمدند و هندوانه ها راخريدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت.فقط يك هندوانه كوچك براي خودش باقي ماند.مرد نگاهي به روي زمين و زير پايش انداخت.چشمش به سنگ كوچولو افتاد.آن را برداشت و طوري كنار هندوانه گذاشت كه موقع حركت،هندوانه حركت نكند و قل نخورد.بعد هم با ماشين به سوي رودخانه اي خارج از شهر رفت. كنار رودخانه ايستاد، سنگ كوچولو را برداشت و داخل آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره كرد و كنار رودخانه نشست و آن را خورد و سوار وانت شد و حركت كرد و رفت.سنگ كوچولوي قصه ي ما توي رودخانه بود و از اين كه ديگر توي آن كوچه ي شلوغ نيست و كسي لگدش نمي زند، خوشحال بود و خدا را شكر مي كرد.
روزها گذشت.تابستان رفت و پاييز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند.سنگ كوچولو همان جا كف رودخانه افتاده بود.گاهي جريان آب او را كمي جا به جا مي كرد و اين جابه جايي تن كوچك او را به حركت وامي داشت.او روي سنگ هاي ديگر مي غلتيد و ناهمواري هاي روي بدنش از بين مي رفتند.او كم كم به يك سنگ صاف و صيقلي تبديل شد.
يك روز چندتا پسر بچه همراه معلمشان به كنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببينند.آنها مي خواستند بدانند چرا سنگ هاي كف رودخانه صاف هستند.يكي از آنها سنگ كوچولوي قصه ي ما را ديد.آن را برداشت و به خانه برد.آن را رنگ زد وبرايش صورت و مو و لباس كشيد.سنگ كوچولو به شكل يك آدمك بامزه در آمد.پسرك سنگ را كه حالا شكل تازه اي پيدا كرده بود به مادرش نشان داد.مادر از آن خوشش آمد.يك تكه روبان قرمز به سنگ كوچولو بست و آن را به ديوار اتاق خواب پسرك آويزان كرد.حالا سنگ كوچولوي قصه ي ما روي ديوار اتاق پسرك آويزان است و ديگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به ميان كوچه نيست.پسري هم كه او را به شكل عروسك درآورده، هر روز نگاهش مي كند و او را خيلي دوست دارد.راستي بچه ها،شما هم مي توانيد با سنگ هاي صاف و صيقلي كاردستي درست كنيد؟
 

برخی موضوعات مشابه

بالا