داستان لیلیا در مزرعه

  • شروع کننده موضوع ԼƠƔЄԼƳ
  • بازدیدها 182
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

ԼƠƔЄԼƳ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
3,970
امتیاز واکنش
22,084
امتیاز
736
محل سکونت
زیر سقف آسمون
لیلیا دختر کوچولوی نازی بود که به همراه خانواده‌اش در مزرعه زیبایشان زندگی می‌کرد. او هر روز عصر در باغ زیبای جلوی خانه بازی می‌کرد. دنبال پروانه‌ها و خرگوش‌ها می‌دوید، از درخت بالا می‌رفت یا با گل‌ها برای خودش گردنبند درست می‌کرد.



یک روز که مثل همیشه شاد و خندان مشغول بازی بود، پایش به سنگی گیر کرد و پیچ خورد و افتاد زمین. لیلیا خیلی دردش آمد. اول کمی بغض کرد و بعد شروع کرد به گریه. پدر و مادرش صدایش را شنیدند و به کمکش آمدند.



لیلیا به کمک مامان و بابا رفت بیمارستان. آن‌جا از پای او عکس گرفتند و بعد دکتر پای لیلیا را بست و به او گفت: «پایت کمی ضرب دیده و باید دو هفته استراحت کنی. اگر خوب استراحت کنی زود خوب می‌شوی و می‌توانی خیلی زود به باغ برگردی و بازی کنی.»



لیلیا چند روزی در تخت خوابش استراحت کرد. مامان برای این‌که حوصله او سر نرود و غمگین نباشد برایش کتاب داستان می‌خواند. بابا هم مرتب با او بازی‌های فکری می‌کرد.



بعد از دو هفته لیلیا می‌توانست از تخت خواب بلند شود. او خیلی خوشحال بود. پدر و مادرش هم به او کمک کردند تا آرام از پله‌ها پایین بیاید و به باغ برود. پای لیلیا دیگر درد نمی‌کرد و می‌توانست خودش به تنهایی مثل سابق راه برود. وقتی به باغ رسیدند سه تایی به کنار گلهای باغچه رفتند. حلزون باغچه از دیدن لیلیا خیلی خوشحال شد و به او چشمکی زد و یواشکی گفت:« دل همه ما برایت تنگ شده بود. خیلی خوشحالیم که حالت خوب شده.»



حلزون به آرامی ادامه داد:« از این به بعد مواظب باش و کمتر شیطانی کن تا دیگر زمین نخوری. هم خودت درد می‌کشی و هم ما برایت نگران می‌شویم.»



آن روز همه درختان و سبزه‌ها و گلهای باغ از خوشحالی همراه با لیلیا آواز میخواندند.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا