*آدم دیــوانه کیست؟*(گزارشی بر سخنی از نیچه)

  • شروع کننده موضوع ZahraHayati
  • بازدیدها 547
  • پاسخ ها 13
  • تاریخ شروع

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
فضای حیاتی تفکر فلسفی عملاً اروپاست، لااقل در صورتی که ما فلسفه را نحوۀ تفکر خاصی
بدانیم که از آن مغرب زمین است. مغرب زمینی که خود را وارث تفکر یونانی کرده است. معنی این
گفته این نیست که فلسفه چون موهبت الهی به مغرب زمین ومغرب زمینی تفویض شده ، بلکه بعکس و
نخست اینکه زور و تاب فکری فرد یا افراد یک قوم است که میتواند امری را از آن خود سازد و به
انحصار خود درآورد. به همین معنی میتوان بعنوان مثال گفت: حافظ نه هرگز به سبب ایرانی بودنش در
بینش عرفانی خود از آن ماست، بلکه از آن ماست، در صورتی که ما بتوانیم در بینش عرفانی وی
رخنه کنیم و این بینش را از آن خود سازیم. بنابراین آنچه در این مورد نیز قاطع و موثر است بستگی
و سنخیت فکر یست، نه الزاماً پیوند قومی.
هر گفتۀ جدی هر فیلسوف بزرگی فقط در ارتباط با اندیشۀ اصلی فلسفی وی قابل درک است.
بدین ترتیب تفسیر موجه از گفت ههای یک فیلسوف باید در ارتباط با اندیش ههای اصلی وی صورت
گیرد. یعنی ما نخست باید بدانیم مثلاً اندیشۀ اصلی افلاطون و ارسطو چیست، تا بتوانیم غرض گفته های
دیگر آنها را در متن این محور فکری دریابیم. اما از آنجا که به بسیاری از علل اینگونه محورهای
فکری در ماهیت و برد خود برای ما بیگان هاند، گاه مجبوریم کار را بعکس کنیم، یعنی مجبوریم
بکوشیم از خلال برخی از گفت هها یا سخنان معین و منفرد یک متفکر راهی به محور فکری وی باز
نمائیم. این کار دشوار است اما عملی ست. طبیعتاً کوششهای بسیاری در ارتباط و هماهنگی باید
صورت بگیرند تا چنین راهی بتدریج باز گردد. مقالۀ زیر یک چنین کوششی ست. اما این کوشش فقط
برای راه یافتن به اندیشۀ فلسفی نیچه وصرفاً بخاطر آشنائی با این اندیشۀ فلسفی صورت نمیگیرد. بلکه
در ضمن و حتی بیشتر از اینرو که مسئله مورد نظر در قطعۀ نیچه به همۀ ما که فکر میکنیم مربوط است.
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    نام نیچه به عللی که یافتنشان هم دشوار است و هم نیست نزد ما نیز همانقدر معروف است که نام
    افلاطون یا ارسطو. قصد ما یافتن و نمودن این علل نیست. این کار آنجا که دشوار نیست لزوم ندارد و
    آنجا که لزوم دارد دشوار است، منتها در این تفسیر به فهم معضلی که مورد نظر ما است کمکی
    نمیکرد. معروفیت یک متفکر هرگز با شناسائی اندیشۀ وی یکی نیست. اگر قرار باشد ما فلسفه را
    جدی بگیریم، میتوانیم بگوئیم نیچه همانقدر نزد ما شناخته است که افلاطون. شاید درستر این باشد که
    بگوئیم هردو کمابیش برای ما یکسان ناشناخته اند. این ادعا میتواند شگفت انگیز باشد. خصوصاً که ما
    در حالیکه با نیچه در همین دو سه دهۀ اخیر ،« میشناسیم » در تاریخ فکری خود از دیرباز افلاطون را
    آشنا شده ایم. به عللی قهری ناچار در اینجا فقط به همین اشاره اکتفا میکنیم که آشنائی دال بر شناسائی
    نیست.
    قصد ما این است که قطعۀ معینی از نیچه را به همان معنا و منظوری که گفتیم تفسیر کنیم. از پیش
    بگوئیم که ما در وهلۀ اول نظرمان را به همین قطعه مورد تفسیر محدود خواهیم ساخت و فقط در
    صورت لزوم به برخی دیگر از گفته های نیچه که خارج از متن مورد تفسیر ما آمده اند و البته با موضوع
    مورد تفسیر ما ارتباط دارند اشاره خواهیم کرد و از آنها برای تکمیل اغراضی که در قطعه ما نهفته اند
    اجمالاً مدد خواهیم گرفت. مسلماً این نیز یکی از تفسیرهای ممکن است که میتوان از قطعۀ نیچه کرد.
    اما معنی تفسیر ممکن این نیست که هر تفسیری ممکن است. ملاک تفسیر ممکن فقط متن فکری
    سخن و اندیش ههائی هستند که در تفکر یک فیلسوف چنین سخنی را ممکن ومحتوم ساخت هاند. اینکه
    تفسیر ما نیز در حد ارتباط با تمامی متن سخن و اندیش ههای سازندۀ آن سخن قهراً کمبودها و
    اضطرارهائی خواهد داشت، ضرورت ذاتی هر تفسیرممکنی است که هر قدر بیشتر در سخن مورد
    تفسیر بکاود، دشوارتر میتواند در همۀ را ههائی که بتدریج گشوده یا نمودار میشوند گام بردارد.
    بسیاری گفت هاند که نیچه اته ایست بوده و برخی نیز گفته اند نبوده است. اینکه نیچه اته ایست بوده یا
    نبوده، در صورتی که سروکارما با فردی باشد که نیچه نامدارد، اهمیتش بیش از این نیست که کسانی
    بخواهند از این دو طریق خود را در نیچه تأئید کنند. چنین کاری البته ممنوع نیست، اما نه تفکر است و
    نه هرگز فلسفه. اینکه نیچه ات هایست بوده است یا نه فقط از این حیث در خور اهمیت است و از اینطریق
    میتواند روشن شود که ما بدانیم ضرورت فلسفۀ نیچه، و نه هرگز سلیقه یا احساس شخصی که نیچه
    نامداشته است، ات هایسم را تعلیل و تحمیل میکند یا نه، بیتفاوت است که شخصی به اسم نیچه خود را
    اته ایست بنامد یا نه. هر آدم متعارف و غیرمتعارف در حدی که دین را یکی از شخص یترین امور
    درونی خود میداند مجاز است این شخصی ترین امر را برای خود نگهدارد یا اعلام کند. اما بمحض-
    اینکه وی بخواهد شخصی ترین امر درونی خود را بعنوان میزان عمومی در جهان منعکس سازد و از آن
    نتایج غیر شخصی بگیرد، اعم از اینکه این امر اته ایسم یا ته ایسم باشد، باید بداند که از حوزۀ شخصی
    خود به حوزۀ غیرشخصی تجـ*ـاوز کرده، یعنی اعتبار برونی به احوال درونی خود داده است، و اینکه
    احوال درونی بعنوان میزان برای برون همانقدر بیگانه و ناروا هستند که ب یحریم و ب یدفاع. اما یک
    متفکر نه مجاز است و نه میتواند دچار چنین وسوسه ای شود، یعنی احوال درونی و احساس شخصی
    خود را بعنوان میزان در تعلیل امور غیر شخصی بکار برد. در مورد نیچه نیز نمیتواند جز این باشد. ما
    نمیخواهیم در اینجا به این امر بپردازیم که آیا نیچه در تفکر فلسفی خود ات هایست بوده است یا نه و اگر
    آری، تفکر فلسفی وی چگونه اته ایسم را تعلیل و تحمیل میکند. فقط و ناگزیر به این تضاد ضروری
    توجه میدهیم و آنهم از اینرو و منحصراً از اینرو که مسئلۀ خدا محور اصلی قطعۀ مورد تفسیر ماست و
    این مسئله نزد هر متفکر بزرگی قهراً با ات هایسم ارتباط عمیق دارد.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    اینک سخن نیچه را در تمامی متن آن در اینجا نقل میکنیم و سپس به تفسیر آن میپردازیم:
    آدم دیوانه نشنیده اید از آن آدم دیوانه که صبح روشن با فانوس افروخته به میدان
    چون درست .«! من خدا را میجویم، من خدا را میجویم » میدود و پیوسته فریاد میکشد
    بسیاری از کسانی که به خدا باور نداشتند در آنجا گرد آمده بودند، بدیدن آدم دیوانه
    قهقهه سرمیدهند. یکی میگوید: نکند گم شده است؟ دیگری میگوید: نکند چون
    کودکی گمراه گشته است؟ یا اینکه خودش را قایم کرده؟ نکند از ما میترسد؟ یا
    اینکه با کشتی سفر کرده و به هجرت رفته بوده؟ بدینگونه همه درهم و برهم فریاد
    میزنند و میخندند. اما آدم دیوانه به میان آنها میجهد، نگاه های برندۀ خود را به آنها
    خدا کجا رفته است؟ من این را بشما میگویم! ما او را » : میدوزد و بانگ برمیاورد
    کشته ایم شما و من! ما همه قاتلان او هستیم! اما چگونه چنین کاری کردیم؟ چگونه
    توانستیم دریا را سرکشیم؟ چه کسی به ما اسفنج داد تا افق را سربهسر بزدائیم؟ چه
    میکردیم آنگاه که این زمین را از بند خورشیدش جدا میساختیم؟ و اینک این زمین به
    چه سو میرود؟ ما به چه سو میرویم؟ همچنانکه از همۀ خورشیدها دور میشویم؟ آیا ما
    مدام سقوط نمیکنیم؟ به پس، به پهلو، به پیش، به همه سو؟ یعنی دیگر بالا و پائینی
    هست؟ آیا ما در نیستی نامتناهی سرگردان نیستیم؟ و فضای تهی ما را ها نمیکند؟ آیا
    سردتر نشده است؟ و شب مدام بیشتر و شبتر نمیشود؟ آیا مجبور نیستیم فانوس ها را
    صبح روشن کنیم؟ هنوز هیچ از همهمۀ گورکنان نمیشنویم، گورکنانی که خدا را
    گور میکنند؟ هنوز بوئی از گندیدگی خدائی نمیشنویم؟ خدایان هم میگندند! خدا
    مرده است! خدا مرده میماند! ما او را کشت هایم! و ما قاتلترین قاتلتان چگونه میخواهیم
    خود را تسکین دهیم؟ قدسی ترین و نیرومندترین چیز ی که زمین داشت زیر تیغ ما
    جان داد و چه کسی میخواهد ما را از این خون بشوید؟ با چه آبی میخواهیم خود را
    تطهیر کنیم؟ از این پس چه اعیاد عقاب و بازیهای مقدسی باید برای خود اختراع
    نمائیم؟ آیا این کار بزرگ برای ما پ ربزرگ نبوده است؟ و حالا فقط برای اینکه در
    خور کاری که کرده ایم بنظر رسیم، نباید خودمان خدا شویم؟ هرگز تاکنون کاری از
    این بزرگتر وجود نداشته است، و هرکس از این پس زاده شود بخاطر همی ن کاری که
    در اینجا «! صورت گرفته به تاریخی برتر از همۀ تاریخهای پیشین تعلق خواهد داشت
    آدم دیوانه ساکت میشود و ازنودر شنوند ههای خود مینگرد. آنها نیز ساکتند و بنحوی
    غریب وی را نگاه میکنند. سرانجام آدم دیوانه فانوس خود را زمین میندازد و فانوس
    من زود آمده ام، هنوز وقت من » : خرد و خاموش میشود. آدم دیوانه سپس میگوید
    نرسیده است. این رویداد بزرگ هنوز در راه است و هنوز در گوش آدمها رخنه
    نکرده است. رعد و برق زمان میخواهد، نور ستارگان زمان میخواهد، و اعمال هم،
    حتی پس از آنکه صورت گرفتند، زمان میخواهند تا دیده و شنیده شوند. و این عمل
    از دورترین ستارگان نیز به آنها دورتر است و با وجود این خود اینها این عمل را
    میگویند آدم دیوانه همان روز به کلیسا های مختلف میرود و در آنجا برای .« کرده اند
    خدا دعای موت ابدی میخواند.
    ٢ و وی که به همین سبب از کلیساها رانده میشود و
    مورد بازخواست قرار میگیرد، همه اش در پاسخ میگوید: پس این کلیساها چیستند اگر
    .« ؟ گور و سنگ گور خدا نیستن
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    آنچه نیچه در این متن میگوید واضح میگوید. هرکس این متن را بخواند میتواند آنرا جمله به جمله
    و عبارت به عبارت دنبال کند، ب یآنکه به ترکیبات و ساخت های پیچید های برخورد که معنا را مغشوش
    و نامفهوم سازند. با وجود این هر خوانندۀ منصف و دقیقی سرانجام اذعان خواهد کرد که نه در
    جملات و نه در عبارات و نه در کل متن منظور و غرض نیچه را در نیافته است. حتی ممکن است وی
    گامی فراتر نهد و سخنان نیچه را بسادگی مهملات بخواند. و عجب هم نیست اگر کسی چنین کند.
    وریم. مگر نه اینست که نیچه از Ĥ زیرا هر چند بار هم که ما عبارات نیچه را بخوانیم، باز از آنها سردر نمی
    آدم دیوانه ای میگوید که روز روشن فانوس بدست میان مردم میرود، میان مردمی که بسیاری از آنها به
    ورد که خدا را میجوید. چه کاری از این مجنونانه تر! لابد فقط از یک Ĥ خدا باور ندارند، و فریاد برمی
    دیوانه چنین کاری سرمیزند. طبیعی است کسانی که به چنین دیوانه ای بر میخورند حیرت میکنند و با
    پرسش هائی عجیب به ظن خویش او را دست میندازند که نکند مثلاً گم شده باشد، و به او میخندند. به
    چنین دیوانه ای فقط هم میتوان خندید. و تازه کار به اینجا ختم نمیگردد. دیوانۀ ما نه تنها از مردمی که
    در میدان جمع اند میپرسد: خدا کجا رفته است؟ انگار که خدا نیز چون باقی امور جای معینی دارد، تا
    بتواند از آنجا به جای دیکری برود، بلکه بلافاصله اضافه میکند که او خود جواب این سؤال را به آنها
    میگوید. گیریم که خدا در جای معینی باشد که بتواند به جای دیگری نیز برود و گیریم که بر اثر
    معجزه ای آدم دیوانه به جای بعدی خدا پی بـرده است و به همین جهت میخواهد آنرا به مردم بگوید. تا
    اینجا هم میشد حوصله کرد و حتی کنجکاو شد که حالا آدم دیوانه چه خواهد گفت. اما درست در
    اینجا آدم دیوانه حرفی میزند که آخرین شک احتمالی مخاطبان و شنوندگانش را در دیوانگی خود
    مبدل به یقیق میکند. چه آدم دیوانه بجای اینکه به همین اظهار غریب اکتفا کند و بگوید خدا کجا رفته
    است، حرف غریبتری میزند که حتی اصلاً ارتباطی با آنچه از پیش نوید داده است ندارد. چه میگوید؟
    میگوید: ما خدا را کشته ایم، ما قاتلتان او هستیم!
    لاً میرنده باشد در واقع همه چیز هست جز Ĥ مگر میشود خدا را کشت! خدائی که کشته شود و م
    خدا. اما به همان اندازه نیز نادرست و نامربوط است اگر کشتن خدا را کنایه از مصلوب کردن مسیح
    بدانیم که نزد مسیحیان فرزند خداست، حتی اگر در رابطۀ اصالی و معنوی فرزندی پدری، مسیح برای
    مسیحیان خدا باشد که به معنائی هست. نامربوط است، برای اینکه در این صورت این خدای
    مسیحی ست که مرده است. قطع نظر از اینکه آدم دیوانه در پی خدای مسیحی نمیگردد، معنای چنین
    تصوری از جانب ما لااقل این میبود که خدائی هست که میرنده است و خدائی هم هست که نامیرنده
    است. بگذریم از اینکه به چه مجوزی میتوان خدای مسیحی را میرنده دانست و نه خدای غیرمسیحی را!
    بدین ترتیب باز به همان نظر اول باز میگردیم که چنین سخنانی را فقط یک دیوانه میگوید. و
    دیوانه تر از او آن ک سست که این دیوانه را آفریده است. و این کس نیچه است! اگر مسئله را در این
    حد و از این زاویه بنگریم، دیگر از گفته های بعدی آدم دیوانه، از این قبیل که گورکنان خدا را گور
    میکنند، خدایان نیز میگندند، خدا زیر تیغ ما جانداده است و غیره حیرت نخواهیم کرد. و از سوی دیگر
    حتی بیشتر جای تعجب خواهد بود، اگر در قبال چنین خدای مقتولی آدمها نتوانند قاتل او باشند. به
    همین منوال میتوانیم سراسر سخنان دیوانۀ نیچه را در متن فوق دنبال و مرور کنیم و هربار و همه جا با
    اینگونه معانی مغشوش و نامربوط و متناقض روبرو گردیم. از جمله اینکه حال که ما خدا را کشت هایم
    خود باید خدا شویم! چه عمل اول هرگز عجی بتر از عمل بعدی نیست. و تازه پس از اینهمه تلاش و
    تکانی که در لحن سخنان آدم دیوانه نسبت به واقعۀ کشتن خدا هست، به این گفتۀ او بر میخوریم که
    هرکس از این پس به دنیا میاید به سبب همین رویداد بزرگ به تاریخ برتری تعلق دارد، به تاریخی که
    تاکنون نظیرش بروز نکرده است، و سرانجام اوج دیوانگی آدم دیوانه به اینجا میرسد که وی به
    کلیساهای مختلف میرود و برای خدا دعای موت ابدی میخواند!
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    اما چون ما گمان نمیکنیم تکلیف آنچه را که نیچه در این سخنان میخواهد بگوید به همین سادگی
    بتوان روشن کرد و فکر میکنیم یک متفکر بزرگ، اعم از اینکه افلاطون، کانت یا نیچه باشد،
    غیرممکن میتواند در مورد مسئله ای اساسی و با چنین حوصله ای حتی به طنز نیز سخنان آشفته بگوید، به
    این نتیجه میرسیم که در این سخنان یقیناً غرض و معنائی نهفته است که ما بدان راه نداریم و به همین
    سبب می خواهیم به سهم خود بکوشیم تا راهی بدان باز نمائیم. اما نخست چند اشارۀ مقدماتی لازم.
    کتابی که این قطعه از آن گرفته شده برای نخستین بار در سال ١٨٨٢ به چاپ رسیده و خود کتاب
    در فاصلۀ اوت ١٨٨١ تا ژوئیه ١٨٨٢ نوشته شده است.
    4 جبراً کتاب مذکورکه ما عنوانش را وموقتاً
    دانش شاد5
    ترجمه میکنیم در نخستین چاپ خود مشتمل بر چهار دفتر است. قطعۀ ما متعلق به اواخر
    سومین دفتر کتاب است. چهار سال پس از نخستین چاپ کتاب، نیچه دفتر پنجمی برای چاپ بعدی
    بدان میفزاید. در این فاصلۀ چهارساله نیچه دو کتاب دیگر مینویسد، یکی چنین گفت زرتشت6
    ١٨٨۵ ١٨٨٣ ) و دیگری آنسوی نیک و ب . د )
    7 موً به گفتۀ کد خود نیچه محور فکری چنین گفت
    زرتشت اندیشۀ بازآیی جاودان است.
    8 اما این اندیشه برای نخستین بار نیچه را به شهادت خود او در
    اوت ١٨٨١ گرفته است.
    9
    یعنی در همان زمانی که وی کتاب دانش شاد را مینوشته. چهار دفتر
    نخستین کتاب دانش شا داز ٣۴٢ قطعۀ شماره گذاری شده تشکیل شده اند. اندیشۀ باز آیی جاودان برای
    « بزرگترین مرکز ثقل » نخستین بار در قطعۀ ما قبل آخر دفتر چهارم، یعنی در قطعه ٣۴١ که عنوانش
    ) «Incipit tragoedia» . است آمده، بی آنکه مفهوم این اندیشه به نام درآن قطعه ذکرشده باشد
    تراژدی آغاز میگردد) عنوان قطعۀ ٣۴٢ ،یعنی عنوان آخرین قطعۀ دفتر چهارم دانش شا داست. نخستین
    « معنائی که سرخوشی ما دارد » قطعۀ پنجمین دفتر دانش شا د(قطعه ٣۴٣ ) عنوانی دارد که میتوان آنرا به
    ترجمه کرد. چنین بنظر میرسد که نیچه دفتر پنجم دانش شاد را بنحوی و سببی از چهار دفتر دیگر
    متمایز میدانسته است. علت این امر هرچه باشد فعلاً مورد نظر ما نیست. یا اگر به عبارت دیگر بگوئیم:
    نیچه چهار دفتر نخست را به عللی یک کتاب تمام تلقی میکرده و این خصوصاً از این نظر قطعی است
    » : که او در مقدمه ای که همزمان با نگارش دفتر پنجم بر کتاب مذکور نوشته موکداً متذکرمیگردد
    جمله ایست که در پایان کتاب آمده، کتابی که بی دغدگی اش دغدغه انگیز است، « تراژدی آغاز میشود
    .« باید هوشیار بود
    10
    با توجه به اینکه ارتباط زمانی کتاب دانش شاد و چنین گفت زرتشت و نیز رابطۀ متناسب قطعاتی
    که ما به آنها اشاره کردیم و در این دو کتاب حاوی اندیشۀ مرگ خدا، باز آیی جاودان و آغاز تراژدی
    هستند، تصادفی نیست، نخست نگاهی کوتاه به محتوای دو قطعۀ ٣۴١ و ٣۴٢ کتاب دانش شاد
    تراژدی آغازمیگردد » و میندازیم. همینجا این نکتۀ مهم را متذکر میگردیم که قطعه ٣۴٢ بدون عنوان
    به استثنای یک تغییر منحصر بفرد و صرفاً لغوی که از حیث معنا کمترین نقشی درمتن مربوط ندارد،
    کلمه به کلمه و جمله به جمله عیناً همان قطعه ای است که کتاب چنین گفت زرتشت با آن آغاز
    میگردد. آنگاه نخستین عبارت قطعۀ ٣۴٣ ، آغاز پنجمین دفتر کتاب دانش شا درا بدست خواهیم داد تا
    بستگی و رابط هاش از حیث معنا و منظور با دو اندیشه اساسی قطعات ٣۴١ و ٣۴٢ روشن گردد.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    « بزرگترین مرکز ثقل »
    به ما بگوید همه چیز هماره باز میاید، ما چه خواهیم گفت، و این که هرگاه این اندیشه، یعنی اندیشۀ
    « زرتشت » قطعۀ ٣۴٢ آغاز حکایت .« برتو مستولی گردد ترا دگرگون خواهد ساخت » بازآئی جاودان
    پس از پایان این قطعه که نخست در دانش شاد و .« دگرگون میگردد » است که پس از ده سال تنهائی
    سپس در چنین گفت زرتشت آمده، در این کتاب آخری بلافاصله م یخوانیم که زرتشت در راه به
    دگرگون گشته » قدیسی بر میخورد و آن قدیس وی را باز میشناسد، اما موکداً میگوید که زرتشت
    .« است
    11 خدا را » در پاسخ به این پرسش زرتشت که قدیس در جنگل چه میکند، قدیس میگوید وی
    مگر چنین چیزی ممکن است! یعنی این » : وچون 12 زرتشت تنها میماند با خود میگوید .« ستایش میکند
    .« قدیس پیر در جنگل خود اصلاً نشنیده که خدا مرده است
    13
    در شماره ٢ قطعۀ سیزدهم از بخش سوم چنین گفت زرتشت است که زرتشت اندیشۀ بازآئی
    « بی خدا » میخواندو در بستگی با اندیشه خود را « ورطۀ اندیش ههای خود » جاودان را
    14 مینامد . قطعه ٣۴٣
    بزرگترین » : با این عبارت آغاز میشود « معنائی که سرخوشی ما دارد » کتاب دانش شاد پس از عنوان
    اینکه نیچه .«. رویداد جدید، یعنی این که خدا مرده است... نخستین سایه های خود را براروپا میفکند
    دربستگی فکری و ارتباط دانسته و شاید حساب شدۀ زمانی قطعاتی که بدانها اشاره شد با چنین تأکیدو
    معنائی که » تصریحی از اندیشۀ بازآی ی جاودا نبعنوان بزرگترین مرکز ثقل، با سرآغاز غریبی چون
    از مرگ خدا بعنوان بزرگترین رویداد جدید، و از زرتشت بعنوان ات هایستی که ،« سرخوشی ما دارد
    ورطۀ اندیشه هایش بازآیی جاودان است سخن میگوید، درهیأت زرتشت از ب یخبری قدیس در این
    مورد که خدا مرده است متحیر میگردد، زرتشت را دگرگون شده میخواند و کسی را دگرگونشده
    میداند که اندیشۀ بازآیی جاودا نبر او مستولی شده باشد، نه فقط ارتباط ضروری و ذاتی اندیشۀ بازآیی
    جاودان و مرگ خدا را در تفکر نیچه مسلم میسازد، بلکۀ این را نیز محرز میدارد که ما فقط ب راساس
    درک یک چنین ارتباطی میتوانیم به معنای عمیق این گفتۀ نیچه که خدا مرده است و موضوع اصلی
    متن مورد تفسیر ماست پ یبریم.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    اینک با توجه دائم به این ملاحظات و به ارتباط اندیش ههائی که در بالا نشان دادیم میخواهیم به
    بپردازیم. برای اینکه ما پاسخی برای این پرسش که آدم دیوانه کیست بیابیم، « آدم دیوانه » تفسیر قطعۀ
    نخست باید بفهمیم آدم دیوانه چه میکند و چه میگوید، چه آدم همیشه برحسب آنچه میکند و میگوید
    میتواند دیوانه قلمداد گردد. نخستین کاری که آدم دیوانه میکند این است که صبح روشن با فانوس
    ورد که خدا را میجوید. وقتی کسی چیز ی را میجوید، معنی اش این Ĥ افروخته به میدان میاید و فریاد برمی
    است که جای آن چیز را درست نمیداند، اما برحسب شواهد و قرائن جائی دنبال آن میگردد که آن
    چیز باید آنجا باشد، آنجایی که آدم دیوانه خدا را میجوید، در متن ما میدان نامیده شده است. میدان
    در معنای متداول و قدیمی خود جائی است خاص اجتماع مردم و بر آوردن حوائج روزمرۀ آنها. اینکه
    آدم دیوانه خدا را در میدان، یعنی میان مردم جستجو میکند، دال براین است که برای وی خدا آن جا
    یند، بهم میپیوندند. به این اعتبار میتوان گفت آدم دیوانه خدا را آن چیزی Ĥ هست که آدمها گردهم می
    میداند که در جمعیت آدمها موجب پیوند آنها میگردد و آنها را در این پیوند نگهمیدارد. اما آدم دیوانه
    با این اظهار که وی خدا را میجوید و یقیناً بدین سبب نیز که روز روشن فانوس بدست به میدان آمده، نه
    فقط مورد تمسخر آدمها قرار میگیرد، بلکه حتی حیرت آنها را نیز برمینگیزد. این تمسخر و حیرت از
    ورند. چنین امری البته غیرعادی Ĥ اینروست که آدمهای مذکور از رفتار و گفتار آدم دیوانه سردرنمی
    نیست، چون آدم دیوانه نزد آدمها چیزی میجوید که آنها از وجودش بی خبرند، یا برایشان فاقد معنی
    است.
    بنا بر این ما میتوانیم ازعک سالعمل آدمهای میدان در برابررفتاروگفتار آدم دیوانه دو نتیجه بگیریم:
    لاً Ĥ یکی اینکه آنها نمیدانند آدم دیوانه چه چیز نزد آنها میجوید، و دیگر اینکه آدم دیوانۀ دور افتاده و م
    بیگانه نیز نمیداند درغیاب وی حوادثی رویداده اند که ظاهراً جستجوی وی را بی معنا میسازند.
    بدینترتیب نه آدمهای میدان منظورآدم دیوانه را م یفهمند و نه آدم دیوانه منظور آدمهای میدان را. آنچه
    درغیاب آدم دیوانه نزد آدمها رویداده نتیجه اش لااقل عدم مطلق شناسائی آنها از چیزی است که آدم
    دیوانه خدا مینامد. اینطور بنظر میرسد که آدم دیوانه از گفتار و رفتار استهزاآمیز آدمها متوجه بی خبری
    خود ازحوادثی که نزد آدمها درغیاب وی رویداده نمیگردد، چه تازه ازآدمهائی که درمیدان جمع
    هستند ازنو می پرسد: خدا کجا رفته است؟
    این پرسش در نفس خود به اندازۀ کافی غریب هست، چون خدا را چیزی میداند که باید درجائی
    باشد. چه فقط چیزی که درجائی هست میتواند به جائی دیگر رود. به معنای این گفته بعداً خواهیم
    پرداخت. امری که برای ما در بستگی با منظورمان مهمت راست این است که آدم دیوانه پس ازاین
    پرسش بلافاصله میگوید: خود وی میخواهد به آنها بگوید که خدا کجا رفته است! چطور است که آدم
    دیوانه هم خود میپرسد و هم خود پاسخ میدهد؟ روشن است که چنین پرسشی خصلت واقعی پرسش
    ندارد. پرسش واقعی را کسی میکند که پاسخ آن را نمیداند و میکوشد تا پاسخ آن را بیابد، امری که از
    نحوۀ اظهار آدم دیوانه هرگز استنباط نمیگردد. بنابراین آدم دیوانه نمیپرسد، بلکه چیزی را بصورت
    پرسش میندیشد و میخواهد بگوید. اگر چنین باشد، یعنی آدم دیوانه بداند خدا کجا رفته است، برای او
    لااقل معنایش این است که خدا دیگر نزد آدمها نیست. به همین ترتیب اعلام نخست وی در مورد
    اینکه او خدا را میجوید نیز معنای خود را از دست میدهد. کسی که میداند چیزی در جای معین و
    مشخص خودش نیست، هرگز نمیتواند آن چیز را در جائی بجوید که میداند آن چیز در آنجا نیست.
    پس غرض آدم دیوانه از این نحوۀ اظهار چیست؟ غرض وی این است که توجه آدمها را به گفتۀ خود
    جلب کند. بدین منظور وی این گفته خود را به شیوۀ سخنوری در پرسش بیان میکند.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چنانکه ملاحظه میکنیم آدم دیوانه با رفتار و گفتار غی رعادی خود میکوشد نظر آدمها را به امری
    جلب کند که مربوط به خداست. به همین سبب میپرسد خدا کجا رفته است! اما پاسخی که او خود به
    این پرسش میدهد: این که ما خدا را کشت هایم و این که ما همه قاتلتان او هستیم، نه فقط متناسب با
    اظهاری که وی بصورت پرسش کرده نیست، بلکه از یک نظر بسیار عجیب هم هست. چه همانطور که
    قبلاً گفتیم کشتن خدا در حدی که جدی گرفته شود ذاتاً بی معنی است. هرگاه آدم دیوانه پرسیده بود:
    خدا چه شده، یا چه برسرخدا آمده است؟ د راینصورت پاسخی که وی داده است نسبت به چنین
    پرسشی البته نامربوط نمیبود. اما اگر ما بخواهیم غرض آدم دیوانه را از چنین پاسخی دریابیم نخست
    باید غرض پرسش او را درک کنیم و دائماً در مد نظر داشته باشیم. همانطور که دیدیم معنی چنین
    پرسشی اعم از اینکه ناظر بر خدا یا امری دیگر باشد همیشه این است که آنچه به جائی رفته، دیگر
    آنجائی که بوده نیست. بنابراین وقتی آدم دیوانه میپرسد خدا کجا رفته است، منظورش این است که
    خدا آنجائی که بوده است نیست. و آدم دیوانه خدا را کجا میجسته؟ نزد آدمها. پس همانطور که قبلاً
    دیدیم خدا بدین ترتیب دیگر نزد آدمها نیست. اما معنی این گفته این نیست که خدا از این پس نزد
    جزآدمها و به معنای وسیع آن در طبیعت است. خدائی که خدائ یاش به این است که نزد آدمها باشد،
    وقتی دیگر در جمع آنها نباشد، در هیچ جا و نزد هی چچیز دیگر نیست. به این معنی است که آدم دیوانه
    در این ارتباط از کشتن خدا میگوید. بدین ترتیب ما غرض آدم دیوانه را از کشتن خدا در این معنی
    دنبال میکنم. پیش از اینکه از منظور آدم دیوانه از کشتن خدا بپرسیم، میتوانیم حدس بزنیم که کشتن به
    معنای وسیع آن از بین بردن است. باوجود این، مشکل ما باز هم حل نمیشود: چطور میتوان خدا را از
    نتیجۀ « بین بردن » بین برد! به توضیح منظور چنین امری خواهیم پرداخت، اما فعلاً با توجه به این که از
    دقیقتر و عمیقتر شویم. کشتن نیز یعنی کسی یا « کشتن » نهائی کشتن است، می خواهیم در معنی
    چیزی را بیجان کردن. اما فقط کسی یا چیزی را میتوان ب یجان ساخت که جان داشته باشد، جاندار
    باشد. بنابراین فقط جانداررا میتوان کشت. اکنون میتوانیم معنای کشتن خدا را بهتر در ک کنیم: در
    حدی که کشتن معن یاش بیجان ساختن است و چیزیا امری که بیجان شد دیگر منشأ اثر نیست، معنای
    این گفته که ما خدا را کشت هایم باید این باشد که ما حیات را از خدا گرفت هایم: خدا دیگر منشأ اثر
    نیست. بنابراین میتوانیم بعکس نیز بگوئیم: خدا هرچه تاکنون بوده در این حد بوده که منشأ اثر بوده
    است. پس اکنون که خدا منشأ اثر نیست، دیگر نیست. آنچه براساس چنین اندیش های آدم دیوانه
    بلافاصله میگوید نه فقط مؤید این توضیح است، بلکه اهمیت نابودگی خدا را نیز از این پس نشان
    میدهد. بهمین جهت است که آدم دیوانه میپرسد: چگونه چنین کاری کردیم؟ چگونه توانستیم دریا را
    کنایه از اقدامی عظیم است. بمحض اینکه چنین گفته ای از سربهت و « دریا را سرکشیدن » ؟ سرکشیم
    حیرت بصورت پرسش بروز میکند، معنای قطعی قبلی اش این است که ما دریا را سرکشیده ایم و افق را
    نیز سربسرزدود هایم. اما منظور آدم دیوانه از این کنایه چیست که ما دریا را سرکشید هایم و افق را
    زدوده ایم؟ پاسخ دادن به این پرسش مستلزم این است که نخست بدانیم دریا چیست و افق چیست.
    هرکس معنا و منظور این دو کلمه را بیواسطه و روشن میداند. با وجود این ما میخواهیم در این مورد
    بیشتر درنگ کنیم. به همین مناسبت از نو میپ رسیم: دریا چیست؟ دریا در حدی که در کلیتش آب
    است، مایۀ حیات است. اما به سبب پهناوری و ژرفایش بهمان اندازه نیز برای ما خطرناک ومهلک
    است، بمحض اینکه در قبالش ب یاحتیاط باشیم. هرآببازی خطروهول دریا را میشناسد. وافق چیست؟
    افق حد فاصلی ست که در وسیعترین زاویۀ دید ما آسمان و زمین، یعنی برترین و نابرترین امور را از هم
    جدا میکند. بمحض اینکه دریا مایۀ حیات ما باشد و افق حد فاصل میان زمین و آسمان، و ما این مایۀ
    حیاتی را سرکشیده باشیم، یعنی تمام کرده باشیم و این حد فاصل را زدوده باشیم، یعنی محو کرده
    باشیم، دو کار کرد هایم: یکی اینکه چشمۀ حیات خود را خشکانده ایم و دیگر اینک هبرترین و نابرترین
    خدا و به سبب « بی اثر ساختن » را بهم آمیخت هایم و یکی کرده ایم. در چنین معنا و در ارتباط با
    مخاطره ای که در این امر است، آدم دیوانه در کنایۀ بعدی خود میگوید: ما زمین را از خورشیدش جدا
    ساختیم. و درواقع با چنین عملی، یعنی با کشتن خدا به معنائی که دیدیم، ما آب و نور را بعنوان نشأت
    حیاتی مان از خود گرفته ایم، و تفاوت آسمان و زمین را زائل ساخت هایم، یعنی همه چیز را یکسان و
    همسان نمود هایم.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    هرگاه به این نکته توجه کنیم که خدا تا کنون محور وجودی انسان بوده و انسان دراتکا به این
    لاً انسان ثبات و قرار Ĥ محورعملاً مقرواستقرار داشته است، روشن خواهد شد که با نیستی این محور، م
    خود را از دست میدهد، دیگردرجائی وجایگاهی استوار نم یماند، بلکه بیجا میگردد و کسی که بیجا و
    بی جایگاه شد، چون محور خود را از دست داده است، درهمۀ جهات پرت میشود و در ب یمحوری خود
    دورترو دورتر میگردد، و خود را از دست میدهد. در این ارتباط باید بیاد بیاوریم که آدم دیوانه در
    آغاز برای جلب نظرآدمهای ب یخیال و بی خبر از مرگ خدا به معنائی که توضیح دادیم میپرسد: خدا
    کجا رفته است؟ ظاهراً چنین گفت های، مطابق احساس آن آدمها، باید این معنی را بدهد که آنها درجای
    خود باقیند، و چیز دیگری است که از جای خود و از نزد آنها رفته است. اما ما که پس از اندیشیدن
    منظور و غرض آدم دیوانه رفته رفته گفته های وی را می فهمیم، میدانیم که ماجرا درست بعکس است.
    در واقع این خدا نیست که رفته و این ما نیستیم که به جای خود مانده ایم، بلکه چون ما خدا را در نفاذ و
    اثرگذاری اش بی اثر کرد هایم و بدینگونه او را بعنوان محور ثبات و استقرار خود از دست داد هایم، ما
    هستیم که از مدار هستی خود خارج شده ایم و در همۀ جهات سقوط میکنیم. به همین سبب اینبار آدم
    آیا ما مدام سقوط » : دیوانه میپرسد: این زمین با دورشدن از خورشیدهایش کجا میرود! و این که
    نمیکنیم، به پس، به پهلو، به پیش وهمه سو؟ یعنی دیگر بالا و پایینی هست؟ آیا ما در نیستی نامتناهی
    سرگردان نیستیم؟ و فضای تهی ما را ها نم یکند؟ آیا سردتر نشده است؟ و شب مدام بیشتر و شبتر
    می بینیم که نیچه به زبان آدم دیوانه چه معضلی را مطرح میکند: معضل خدا و معضل بی اثر .«؟ نمیشود
    شدن خدا را. نیچه تا اینجا و حتی در سراسر متن فقط به طرح مسئله میپردازد و اهمیت آن را نشان
    میدهد. اما ب راساس ملاحظاتی که ما تا اینجا کردیم قضیه صورت دیگری پیدا میکند، یعنی ما حالا از
    پیش هم کمتر می فهمیم چرا نیچه آدمی با چنین دیدی را که باید از هر عاقلی عاقلتر باشد، دیوانه
    خوانده است!
    تاکنون در تفسیر خود به اینجا رسیدیم که خدا بر اثر اقدام آدمها نفاذ و اثر بخشی خود را از دست
    داده و به این معنی مرده است، بی آنکه این اقدام را بشناسیم و بی آنکه معضل مردن خدا را در ابعال
    عمیتقترش حل کرده باشیم، و البته چنین قصدی هم نداشتیم، خصوصاً که حل معضل در تفکر فلسفی
    معنایش هرگز این نیست که از آن پس همه چیز چنان روشن میشود که هرگونه تفکری را زائد خواهد
    ساخت. بمحض اینکه ما خدا را که دریا و خورشید زمین بوده بی اثر کردیم و نابود ساختیم، و آسمان
    و زمین را با زدودن افق که آن دو را در عین حال جدا میساخته و پیوند میداده در هم آمیختیم، مائی که
    در این مایۀ حیاتی، در این وابستگی زمین به آسمان در نور و پیوندی جانبخش میزیستم، یکباره
    ازاینهمه عاری میشویم. دیگر حتی نوری نیست تا ما خود را در پرتوش بیابیم و بدانیم کجائیم. همه جا
    شب است، همه چیز تاریک است. در فقدان نور حتی دیگر نابودگی دریا و نیستی افق را نیز نم یبینم. و
    این وضعی است که مردم میدان دچارش هستند. درست در همی نجا، یعنی هنگامی که آدم دیوانه
    آدمهای میدان را به این مهلکه توجه میدهد و میکوشد تا ظلمت مطلق زندگانی آنها را نشانشان دهد،
    آیا سردتر نشده » : چه میگوید، برای اینکه این وضع را برای آنها محسوس و ملموس نماید؟ میگوید
    آنچه وی .« ؟ است؟ و شب مدام بیشتر و شبتر نم یگردد؟ آیا مجبور نیستیم فانو سها را صبح ب رافروزیم
    در اینجا میگوید درست همانکاری است که خود در آغاز ورود به میدان عملاً نمایش داده است. با
    چنین نمایشی که در آغاز میدهد و اظهاراتی که در این مورد میکند آدم دیوانه دو منظور دارد: یکی
    اینکه مخافت وضع جهانی آدمی بی خورشید شده را نشان دهد و دیگر اینکه تلاش عبث چنین آدمی را
    بنمایاند که میخواهد جهان تاریک شدۀ خود را از این پس به نور فانوسی خود روشن سازد و بدینگونه
    جانشینی برای خورشید درخشانی که دیگر نیست بیافریند!
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    آدم دیوانه در رشتۀ همین افکار که ناظر برآغاز چنین فاجع های هستند از همهمۀ گورکنان میگوید،
    گورکنانی که خدا را گورمیکنند، و نیز اظهارات دیگری میکند که تفسیر آنها را ما به وقتی دیگر
    موکول میکنم. به سبب اینکه در غیراینصورت میبایست به اندیشه های دیگری از نیچه میپرداختیم که در
    متن ما نیامد هاند، اندیشه هائی که نخست خود باید تفسیر و توضیح میشدند، امری که در اینجا حلقۀ
    محدود تفسیر ما را میگسلاند. به برخی از این گونه اظهارات ما فقط در حدی میتوانیم فعلاً توجه دهیم
    « خدا مرده است و ما او را کشته ایم » که بر اساسشان معضل و برد گفتۀ اصلی آدم دیوانه، یعنی اینکه
    نمودارتر میشد. این که آدم دیوانه میگوید آیا ما خود نباید خدا شویم، این که رویدادی به عظمت
    کشتن خدا تاکنون بروز نکرده است و به همین علت آیندگان متعلق به تاریخ برتری هستند، نه هزل
    است، نه طنز است و نه وهم. اما هیچ پنداری نیز ازاین واهی تر و نامربو ط تر نمیبود که ما میخواستیم
    را. جدی بودن امر در خود « هیولای ابرمردی » عرفانی را بیابیم یا « شبح فنا فی اللهی » دراین اظهارات
    رویداد است، درخلاِ نیست کنند های ست که در این رویدادآدمی را در خود فرو میکشد. جدی بودن
    امر در این است که آدمی به هرحال خود باید این خلاِ را پرکند و این محکومیت در این حد ضرورت
    ذاتی آدمی است، چون خود او عامل این رویداد است. اما نخست آدمی باید خود و وضع مهلک خود
    را دریابد. چنانکه باز خواهیم دید آدم دیوانه گمان نمیکند که استشعار به این امر، یعنی نخستین
    ضرورت لازمۀ چاره جوئی اساساً برای آدمی حاصل شده باشد. به همین جهت وی پس ازاین اظهارات
    خاموش میشود و فانوس خود را بزمین میزند و خرد میکند و بدینگونه به نمایش خود، یعنی به نمودن
    وضعی که آدمی برای خود ایجاد کرده است خاتمه میدهد. گفته های بعدی آدم دیوانه کاملاً دال براین
    است که شنوندگانش منظور وی را نفهمید هاند و این نفهمیدن الزاماً نه نتیجۀ کند ذهنی یا عدم درک
    شخصی آنهاست و نه ناشی ازعدم توجه آنها به گفته های آدم دیوانه. چه پس از نخستین بانگی که آدم
    ورد که خدا کجا رفته است و تا آخرین سخنانی که در پی آن میگوید، Ĥ دیوانه با نهیب این پرسش برمی
    آدمها ساکت میمانند و به او گوش فرامیدهند. بدین ترتیب علت عدم درک برد و معنای خطیر امر را
    نباید نزد آدمهای شنوندۀ او جست. پس کجا باید جست؟ این علت را آدم دیوانه خود پس از کوشش
    عبثی که برای فهماندن این رویداد بزرگ به آدمها میکند به ما میشناساند: این رویداد در برد تاریخی و
    زمانی خود چنان از دور به ما نزدیک و چنان از نزدیک به ما دوراست و دراین دو بعد متخالف خود
    چنان ما را درخود گرفته و با خود میبرد که ما از درک احساس آن عاجزیم. به همین سبب آدم دیوانه
    متوجه میشود که حضور زمانی خود وی برای اعلام این رویداد هنوز برای مردم زود است و همین
    این رویداد بزرگ هنوز در راه است... رعد و برق زمان میخواهد، نور ستارگان زمان » : است که میگوید
    میخواهد و اعمال نیز، حتی پس از آنکه صورت گرفتند، زمان میخواهند تا دیده و شنیده شوند. و این
    «. عمل از دورترین ستارگان نیز به آنها دورتر است باوجود این خود اینها چنین عملی کرده اند.
     
    بالا