داستان افسانه ی سه آرزو

гคђค1737

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
7,959
امتیاز واکنش
45,842
امتیاز
1,000
محل سکونت
زیر خاک
روزى روزگارى، هيزم‌شكنى به همراه همسرش در يك كلبه‌ى كوچك چوبى در وسط جنگلى بزرگ، با خوشى و شادمانى زندگى مى‌كرد. هيزم‌شكن، هر روز صبح با خوشحالى و در حالى كه آواز مى‌خواند، براى كار از خانه خارج مى‌شد و هنگام غروب، زمانى كه به خانه بازمى‌گشت، يك كاسه سوپ داغ و خوشمزه در انتظارش بود.
يك روز كه مثل هميشه در جنگل مشغول قطع درختان و شكستن هيزم بود، ناگهان چشمش به درختى افتاد كه سوراخ‌هاى عجيبى در تنه‌اش بود. يكى از سوراخ‌ها كاملاً با بقيه متفاوت بود و هنگامى كه هيزم‌شكن داشت آماده مى‌شد تا درخت را قطع كند، ناگهان يك پرى كوچك سر از آن درآورد و بى‌مقدمه پرسيد: اين سر و صداها براى چيه؟
بعد نگاهى به هيزم‌شكن و تبر در دستش انداخت و گفت: هى! تو كه نمى‌خواى اين درختو قطع كنى؟ اين‌جا خونه‌ى منه!
هيزم‌شكن ناگهان يكه خورد و آن قدر شگفت‌زده شد كه تبر از دستش روى زمين افتاد و در حالى كه زبانش بند آمده بود و بريده بريده صحبت مى‌كرد، گفت: او...و...و...ه! خدا..ا..و...ندا!
پرى كوچك با صدايى غمگين به حرف زدن ادامه داد و گفت: ببين! درخت‌هاى زيادى توى اين جنگل هست؛ چرا نمى‌رى و يكى ديگه را قطع نمى‌كنى؟ مثلاً اون يكى.
هيزم‌شكن با اين كه شوكه و متعجب شده و كمى هم ترسيده بود، اما خودش را جمع و جور كرد و با شجاعت گفت: من هر درختى را كه بخوام قطع مى‌كنم!
پرى در حالى كه هنوز صحبت هيزم‌شكن به آخر نرسيده بود، گفت: بسيار خب. پس بذار يه راه ديگه پيشنهاد كنم. اگر تو اين درختو قطع نكنى، من هم در عوض كارى مى‌كنم كه سه تا از آرزوهات برآورده بشه. قبول؟!
هيزم‌شكن پشت گوشش را خاراند و گفت: سه تا آرزو؟ هوووووم! باشه، قبول!
و بعد هم دنبال درخت ديگرى رفت و در همان حال كه به كار مشغول بود، مرتب به آرزوهايى كه مى‌توانست داشته باشد و برآورده شود فكر مى‌كرد و زير لب با خودش مى‌گفت: نمى‌دونم همسرم درباره‌ى اين موضوع چى فكر مى‌كنه؟
زمانى كه هيزم‌شكن داشت به خانه برمى‌گشت، همسرش بيرون از خانه مشغول تميز كردن يك ديگچه بود. هيزم‌شكن با عجله و خوشحالى به طرفش دويد، دستش را گرفت و در حالى كه با ذوق‌زدگى فراوان دستانش را تكان مى‌داد گفت: زود باش، زود باش، ما خيلى خوش شانسيم!

همسر هيزم‌شكن نمى‌توانست دليل هيجان‌زدگى شوهرش را بفهمد و داشت به خاطر بالا و پايين پريدن او و حركت دادن دستهايش، تعادلش را از دست مى‌داد. كمى بعد كه هيزم‌شكن آرام‌تر شد و با يك فنجان چاى در پشت ميز ساده‌ى درون خانه‌شان نشست، درباره‌ى اتفاقى كه آن روز در جنگل برايش افتاده بود و حرف‌هاى آن پرى، با همسرش صحبت كرد و همسرش فوراً شروع كرد به فكر كردن درباره‌ى چيزهاى خوب و جالبى كه با اين سه آرزو مى‌توانستند به دست بياورند.

بعد، كمى از فنجان شوهرش چاى نوشيد و كمى آن را مزمزه كرد و گفت: من دلم يه رشته (رديف) سوسيس خوشمزه مى‌خواد. ناگهان متوجه اشتباهى كه كرده بود شد و جلوى زبانش را گرفت، اما ديگر دير شده بود و در همان موقع، رديفى از سوسيس پيش چشمان آنها ظاهر شد.

هيزم‌شكن با تعجب و عصبانيت فرياد كشيد: سوسيس؟! چه آرزوى بيخودى! اى كاش اون سوسيس مى‌چسبيد به دماغت! به محض گفتن اين حرف، سوسيس‌ها از جا جستند و به دماغ همسرش چسبيدند.
همسرش با ناراحتى و عصبانيت گفت: اى بى‌عقل! ديدى چيكار كردى؟! و بعد شروع كرد به گريه كردن و با خودش فكر كرد كه چه چيزهايى كه نمى‌توانستند آرزو كنند.

هيزم‌شكن به شدت عصبانى شد و شروع كرد به فرياد زدن و دشنام دادن: آرزوى شش من يه غاز!
اما فريادهاى او با صداى همسرش متوقف شد: چيه آدم بى‌ارزش؟! مى‌خواى زبون منو قطع كنى تا راحت بشى؟!
هيزم‌شكن جا خورد، اما وقتى به همسرش كه داشت زارى كنان غر و لند مى‌كرد نگاه كرد، ناگهان از خنده روده‌بر شد و در همان حال گفت: اگر فقط مى‌تونستى خودتو ببينى كه با اون سوسيس‌هاى آويزون از دماغت چه‌قدر خنده‌دار شدى.....!
زن سعى كرد كه با كشيدن سوسيس‌ها، آنها را از دماغش جدا كند، اما آنها سفت و سخت سر جايشان ايستاده بودند. او دوباره و دوباره تلاش كرد اما بى‌فايده بود. سوسيس‌ها محكم به دماغش چسبيده بودند و جدا نمى‌شدند. براى همين هم، دوباره گريه را از سر گرفت و گفت: اينها براى هميشه و تا آخر عمر اينجا مى‌مونن.
هيزم‌شكن كه داشت كم كم از آرزويى كه در حق همسرش كرده بود احساس پشيمانى مى‌كرد و نگران بود كه چطور مى‌تواند با همسرش كه بينى‌اى عجيب و غريب پيدا كرده بود به زندگى ادامه دهد، گفت: بذار من امتحان كنم. بعد رشته‌ى سوسيس‌ها را گرفت و تا جايى كه قدرت داشت به طرف خودش كشيد. اما او فقط با اين كار، همسرش را به سمت خودش مى‌كشيد. آن دو روى زمين نشستند و با ناراحتى به يكديگر نگاه كردند. بعد هر دو گفتند: حالا چى كار كنيم؟

و هر دو به يك چيز فكر كردند: فقط يك راه چاره باقى مونده! همسر هيزم‌شكن با خجالت، اين كلمات را بر زبان آورد.
هيزم‌شكن با حسرت گفت: آه...! بله، موافقم؛ فقط يه راه چاره داريم. و بعد همان‌طور كه به آرزوهاى فراوانشان فكر مى‌كرد، با شجاعت و اطمينان گفت: من آرزو مى‌كنم كه اين سوسيس‌ها از بينى همسرم جدا بشن.
و بلافاصله اين اتفاق اقتاد و آن دو با افسوس، دست‌هاى يكديگر را گرفتند و گفتند: آه! اگر فقط كمى در گفتن حرف‌هامون تأمل مى‌كرديم.....

پرى‌هاى ساكن جنگل، حدس مى‌زدند كه چنين اتفاقات عجيبى ممكن است روى بدهد و مخفيانه، هيزم‌شكن و همسرش را زير نظر داشتند و تمام آن‌چه را كه اتفاق افتاد مشاهده كردند. آنها از كارهاى انسان‌ها در تعجب بودند و مى‌دانستند كه اين قدرت آنها نيست كه آرزوهاى انسان‌ها را برآورده مى‌كند، بلكه قدرت فكر و اراده‌ى خود انسان‌هاست كه به برآورده شدن آرزوهاى آنان كمك مى‌كند. كافى است كه انسان‌ها به آن چه مى‌خواهند به دست بياورند باور داشته باشند و با كار و اراده براى كسب آنها تلاش كنند و از قدرت و توانايى‌اى كه خداوند بزرگ به آنها بخشيده در راه درست استفاده كنند.
 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک بعدی
بالا