داستان اولین روزه‌ی کله گنجشگی

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
27

اولین روزه‌ی کله گنجشگی


مامان سفره ی سحر رو پهن کرد.بعد هم بابا و هدی روبیدار کرد تا سحری بخورن.

هدی کوچولو که تو اتاقش خواب بود با صدای بقیه از خواب بیدار شد، اومد دید مامان و بابا به همراه برادرش سعید کناره سفره نشستن و دارن غذا می خورن. هدی خیلی تعجب کرد و گفت: شما چرا الان دارین غذا می خورین، مگه صبح شده؟

بابا که از حرف هدی خنده اش گرفته بود هدی رو نشوند کنارش و گفت: دختر گلم از امروز ماه رمضان شروع شده. تو این ماه بزرگترها روزه می گیرن و از اذان صبح تا اذان مغرب چیزی نمیخورن بخاطر همین سحر قبل از اذان صبح سحری میخورن، ما هم داریم سحری میخوریم.

هدی دوست داشت مثل برادرش سعید روزه بگیره، به مامان گفت: پس من هم سحری میخورم تا با شما روزه بگیرم، اما یکدفعه فکر کرد که اگه گرسنه اش بشه چی؟!

مامان گفت: کوچولوهایی که اندازه تو هستن و دوست دارن روزه بگیرن روزه کله گنجشگی میگیرن یعنی بعد از اینکه سحری خوردند چیزی نمی خورن تا ظهر, بعد دوباره صبر می کنن تا موقع افطار.

هدی اون روز رو روزه کله گنجشگی گرفت. موقع افطار که همه دور هم جمع بودن هدی با اینکه یکم بهش سخت گذشته بود ولی خیلی خوشحال بود که تونسته مثل بقیه روزه بگیره.

بعد از افطار هم بابا هدیه ای رو به هدی داد و گفت: این هم هدیه ی اولین روزه ی کله گنجشگی.
 
تاپیک قبلی
تاپیک بعدی
بالا