داستان روزه‌ی کوچولو

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26

روزه‌ی کوچولو

صبح شد و مامان مثل هر روز صبحانه رو آماده کرد. اما مثل مثل هر روزه که نه . یه خورده فرق داشت . آخه فقط یه لیوان شیر گذاشت توی سفره و یه ساندویچ نون و پنیر درست کرد.

کوچولو اومد جلو و گفت پس من چی؟

مامان گفت بفرمایید اینا برای شماست.

کوچولو گفت پس خودت چی؟

مامان گفت من روزه ام.

کوچولو گفت روزه چیه .

مامان گفت یعنی من چیزی نمی خورم تا شب.

کوچولو گفت: خوب منم روزه ام.

مامان گفت: نه شما هنوز کوچولویی . باید بخوری.

کوچولو ناراحت شد و بلند گفت : من بزرگ چُدم.بعد بلند شد ایستاد و قدشو کشید و گفت ببین چقدر بزرگ شدم.

مامان لپشو کشید و گفت : کوچولویی کوچولو .

کوچولو عصبانی شد . دوباره پا شد و دستاشو بلند کرد و روی پنجه پا ایستاد و گفت ببین قد بابا شدم.

مامان با خنده کوچولو رو بوسید و گفت آره بزرگ شدی . پس دیگه صبحانه نمی خواهی؟

کوچولو گفت نه من روزم.

کوچولو همین طور که حرف می زد لیوان شیرشو برداشت و خورد.

مامان گفت مگه روزه نیستی؟

کوچولو گفت شیر بخورم بعدا.

مامان گفت خوب ساندویچتم بخور بعدا روزه بگیر.

کوچولو گفت باشه . ساندویچشو گرفت و شروع کرد به خوردن.

وقتی سیر شد گفت حالا من روزم .

مامان گفت روزتون قبول باشه.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا