شازده کوچولو

_oxygen

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/27
ارسالی ها
967
امتیاز واکنش
3,361
امتیاز
481
جغرافیدان ناگهان به خود آمد:.


– خوب، تو هم که از راه دوری می‌آیی! پس تو هم کاشفی! تو باید سیارات را برای من تشریح کنی.


و جغرافیدان دفتر یادداشت خود را باز کرد و مدادش را تراشید. خاطرات کاشفان را اول با مداد می‌نویسند و تا وقتی که کاشف دلیل نیاورده است، با جوهر پاکنویس نمی‌کنند.


جغرافیدان گفت: خوب، شروع کن!


شازده کوچولو گفت:


– اوه! سیاره من زیاد جالب نیست. خیلی کوچک است. من سه تا آتشفشان دارم. دو آتشفشان روشن و یک آتشفشان خاموش. ولی آدم چه می‌داند…


جغرافی دان گفت: بلی، آدم چه می‌داند.


– من یک گل هم دارم.


جغرافیدان گفت: ما گلها را یادداشت نمی‌کنیم.


– چرا؟ گل که زیباترین چیز است!


– چون گل، فانی است.


– «فانی» یعنی چه؟


جغرافیدان گفت: کتاب‌های جغرافیا از تمام کتابهای دیگر ارزنده‌ترند و هرگز از اعتبار نمی‌افتند. بسیار به ندرت ممکن است کوه جای خود را تغییر دهد و بعید است که آب اقیانوس خالی شود. ما چیزهای جاودانی را یادداشت می‌کنیم.


شازده کوچولو در حرف او دوید:


– ولی آتشفشانهای خاموش ممکن است دوباره روشن شوند. نگفتید «فانی» یعنی چه؟


جغرافیدان گفت:


– آتشفشان چه روشن باشد و چه خاموش، از نظر ما فرق نمی‌کند. برای ما اصل همان کوه است چون تغییر نمی‌کند.


شازده کوچولو که به عمر خود هرگز از سوالی که می‌کرد دست بردار نبود، باز پرسید:


– «فانی» یعنی چه؟


جغرافیان گفت: فانی یعنی «چیزی که زود از بین برود.»


– پس گل من هم زود از بین می‌رود؟


– البته.


شازده کوچولو با خود گفت: حیف که گل من فانی است و برای دفاع خود از گزند دنیا چهار خار بیشتر ندارد. و مرا ببین که او را تنها در خانه گذاشته‌ام!


این نخستین ابراز تأسف او بود. اما باز قوت قلبی یافت و پرسید:


– به نظر شما من به دیدن کجا بروم؟
 
  • پیشنهادات
  • _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    جغرافیدان به او جواب داد:


    – برو به دیدن سیاره زمین که شهرت به سزایی دارد…


    و شازده کوچولو همچنان که به فکر گل خود بود، از آنجا رفت.


    بنابر این سیاره هفتم زمین شد.


    زمین سیاره گمنامی نیست. در آنجا صد و یازده پادشاه (البته پادشاهان سیاه پوست فراموش نشوند) و هفت هزار جغرافیدان و نهصدهزار کارفرما و هفت میلیون و نیم مـسـ*ـت و سیصد و یازده میلیون خودپسند، یعنی جمعاً نزدیک به دو میلیارد «آدم بزرگ» وجود دارد.


    برای آنکه مقیاسی از اندازه‌های زمین به شما بدهم، می گویم که پیش از اختراع برق می‌بایست در هر شش قاره لشکری بزرگ مرکب از چهار صد و شصت و دو هزار و پانصد و یازده فانوس افروز نگاه داشت.


    تماشای این صحنه از کمی دورتر،تأثیر بسیار جالبی می‌کرد. حرکات این لشکر مانند حرکات رقاصان «اپرا» منظم می‌بود. ابتدا نوبت به فانوس افروزان زلاند جدید و استرالیا می‌رسید. سپس همینکه ایشان چراغهای خود را روشن می‌کردند، می‌رفتند بخوابند. آن وقت، فانوس افروزان چین و سیبری به نوبه خود به رقـ*ـص در می‌آمدند. بعد، ایشان نیز در پشت صحنه ناپدید می‌شدند. آنگاه نوبت به فانوس افروزان روسیه و هند می‌رسید. سپس فانوس افروزان آفریقا و اروپا می‌آمدند. پس از آن، فانوس افروزان آمریکای جنوبی، و از آن پس فانوس افروزان آمریکای شمالی پیدا می‌شدند. و هرگز در ترتیب ورودشان به صحنه اشتباهی روی نمی‌داد. چه منظره باشکوهی می‌بود!


    تنها افروزنده یگانه فانوس قطب شمال و همکارش افروزنده یگانه فانوس قطب جنوب عمری به بیکاری و مهملی بسر می‌بردند: چون سالی دوبار کار داشتند.


    وقتی بخواهند خود را زرنگ جلوه بدهند، چه بسا که کمی دروغگو از آب در آیند. من در صحبتی که از فانوس افروزان برای شما کردم خیلی صادق نبودم. می‌ترسم در کسانی که سیاره ما را نمی‌شناسند، تصور نادرستی بوجود آورده باشم. آدم‌ها روی زمین‌های بسیار کمی را اشغال کرده‌اند. اگر دو میلیارد آدمیزادی که در زمین ساکنند، ایستاده و قدری فشرده به هم بمانند –همچنان که برای میتینگ – به آسانی می‌توانند در یک میدان عمومی به درازای بیست میل و به پهنای بیست میل جا بگیرند، یعنی می‌توان جامعه بشریت را در کوچکترین جزیره اقیانوس آرام توده کرد.
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    آدم بزرگها مسلماً حرف شما را باور نخواهند کرد. ایشان خیال می‌کنند جای زیادی اشغال کرده‌اند، و خود را به عظمت درختان بائوباب می‌بینند. پس شما به ایشان توصیه کنید که حساب کنند. ایشان ارقام را بسیار دوست دارند و از حساب کردن خوششان می‌آید. اما شما وقت خود را صرف این تکلیف شاق نکنید، چون بیفایده است. شما که به من اعتماد دارید.


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (33).jpg



    باری، شازده کوچولو وقتی به زمین رسید از اینکه کسی را ندید متعجب شد. می‌ترسید نکند سیاره را عوضی گرفته باشد که ناگاه چنبری به رنگ ماه در لای شنها تکان خورد.


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (34).jpg



    شازده کوچولو بیهوا گفت: شب به خیر!


    مار گفت: شب به خیر!


    شازده کوچولو پرسید: من بر کدام سیاره افتاده‌ام؟


    مار گفت: بر زمین، در خاک آفریقا.


    – آه… پس کسی در زمین نیست؟


    مار گفت: اینجا بیابان است و کسی در بیابان پیدا نمی‌شود، زمین بزرگ است.


    شازده کوچولو بر سر سنگی نشست، سر به آسمان برداشت و گفت:


    – من فکر می‌کنم نکند روشنی ستارگان برای این است که هر کس بتواند روزی ستاره خود را پیدا کند. تو به سیاره من نگاه کن، درست بالای سر ما است… ولی چقدر دور است…!


    مار گفت: چقدر هم زیباست! تو اینجا آمده‌ای چه بکنی؟
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    مار گفت: چقدر هم زیباست! تو اینجا آمده‌ای چه بکنی؟


    شازده کوچولو گفت: با گلی حرفم شده است.


    مار گفت: آه!


    و هر دو خاموش ماندند.


    آخر شازده کوچولو پرسید:


    – پس آدمها کجا هستند؟ آدم در بیابان احساس تنهایی می‌کند…


    مار گفت: با آدمها نیز آدم احساس تنهایی می‌کند.


    شازده کوچولو مدت زیادی به مار خیره شد. آخر به او گفت:


    – تو چه حیوان مضحکی هستی! مثل انگشت باریکی…


    مار گفت: ولی من از انگشت پادشاه تواناترم.


    شازده کوچولو تبسمی کرد؛


    – تو خیلی توانا نیستی… تو که پنجه نداری… حتی به سفر هم نمی‌توانی بروی…


    مار گفت:


    -من می‌توانم تو را از کشتی‌ها هم دورتر ببرم و مانند خلخال طلا به دور قوزک شازده کوچولو پیچید. باز گفت:


    – من هر کس را لمس کنم، او را به خاکی که از آن بیرون آمده است باز می‌گردانم. ولی تو پاکی و از ستاره فرود آمده‌ای…


    شازده کوچولو جواب نداد.


    – دلم به حال تو که موجودی چنین ضعیف بر این زمین خارایی هستی، می‌سوزد. اگر روزی دلت خیلی برای سیاره‌ات تنگ شد، من می‌توانم به تو کمک کنم. من می‌توانم.


    شازده کوچولو گفت: اوه! من بسیار خوب فهمیدم. ولی تو چرا همیشه با رمز حرف می‌زنی؟


    مار گفت: من همه رمزها را می‌گشایم.


    و هر دو خاموش شدند.


    شازده کوچولو از بیابان گذشت و جز به یک گل، به چیزی برنخورد، گلی که سه گلبرگ داشت، گلی ناچیز…


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (35).jpg



    شازده کوچولو گفت: سلام.
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    گل گفت: سلام.


    شازده کوچولو با ادب پرسید: آدم‌ها کجا هستند؟


    گل که یک روز کاروانی را در حال عبور دیده بود گفت:


    – آدم‌ها؟ گمان می‌کنم شش هفت تایی باشند. من ایشان را سالها پیش دیدم. ولی هیچ معلوم نیست کجا می‌شود گیرشان آورد. باد ایشان را با خود می‌برد. آدم‌ها ریشه ندارند و از این جهت بسیار ناراحتند.


    شازده کوچولو گفت: خداحافظ.


    گل گفت: به امان خدا.


    شازده کوچولو از کوه بلندی بالا رفت.


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (36).jpg



    تنها کوههایی که او به عمر خود دیده بود، همان سه آتشفشانی بودند که تا زانوی او می‌رسیدند، و او از آتشفشان خاموشش به جای چهارپایه استفاده می‌کرد. با خود گفت: «لابد از کوه به این بلندی تمام سیاره و تمام آدمهای آن را خواهم دید….». ولی وقتی به بالای کوه رسید بجز سنگ‌های سوزنی نوک تیز چیزی ندید. بیهوا سلام کرد.


    انعکاس صدا جواب داد: سلام. سلام… سلام


    شازده کوچولو پرسید: شما که هستید؟


    انعکاس جواب داد: شما که هستید… که هستید… که هستید…


    شازده کوچولو گفت: با من دوست شوید! من تنها هستم.


    انعکاس جواب داد: تنها هستم. تنها هستم… تنها هستم…
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    آن وقت شازده کوچولو با خود اندیشید که: «چه سیاره عجیبی! یکپارچه خشکی و تیزی و شوری است! آدم‌ها نیز نیروی تخیل ندارند و هر چه می‌شنوند، همان را تکرار می‌کند… من در خانه خود گلی داشتم. اول بار همیشه او حرف می‌زد…»


    لیکن از قضا شازده کوچولو بعد از مدتها راهپیمایی از میان شنها و سنگها و برفها عاقبت راهی پیدا کرد، و راهها همه به آدم‌هامی‌رسند.


    شازده کوچولو سلام کرد. آنجا گلستانی پر از گلهای سرخ شکفته بود.


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (37).jpg



    گلهای سرخ گفتند: سلام.


    شازده کوچولو به آنها نگاه کرد. همه به گل او شباهت داشتند. مات و متحیر از آنها پرسید:


    – شما که هستید؟


    گل‌ها گفتند: ما گل سرخیم!


    شازده کوچولو آهی کشید و خود را بسیار بدبخت احساس کرد. گلش به او گفته بود که در عالم بی همتا است. ولی اینک پنج هزار گل دیگر، همه شبیه به گل او در یک باغ بودند.


    با خود گفت: «اگر گل من این گلها را می‌دید، بور می‌شد… سخت به سرفه می‌افتاد، و برای آنکه مسخره‌اش نکنند، خود را به مردن می‌زد. من هم مجبور می‌شدم به پرستاری او تظاهر کنم، وگرنه برای تحقیر من هم که بود، به راستی می‌مرد …»


    بعد، باز با خود گفت: «من گمان می‌کردم که با گل بی همتای خود گنجی دارم، و حال آنکه فقط یک گل سرخ معمولی داشتم. من با آن گل و آن سه آتشفشان که تا زانویم می‌رسند، و یکی از آنها شاید برای همیشه خاموش بماند، نمی‌توانم شاهزاده بزرگی به حساب بیایم…»


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (38).jpg



    و همانطور که روی علفها دراز کشیده بود، به گریه افتاد.
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    در این هنگام بود که روباه پیدا شد.


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (39).jpg



    روباه گفت: سلام!


    شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را ندید، ولی مؤدبانه جواب سلام داد.


    صدا گفت: من اینجا هستم، زیر درخت سیب…


    شازده کوچولو پرسید: تو که هستی؟ چه خوشگلی…!


    روباه گفت: من روباه هستم.


    شازده کوچولو به او تکلیف کرد که بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه به دل دارم که نگو…


    روباه گفت: من نمی‌توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده‌اند.


    شازده کوچولو آهی کشید و گفت: بخش!


    اما پس از کمی تأمل باز گفت:


    – «اهلی کردن» یعنی چه؟


    روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چه می‌گردی؟


    شازده کوچولو گفت: من پی آدم‌هامی‌گردم. «اهلی کردن» یعنی چه؟


    روباه گفت: آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. این کارشان آزاردهنده است. مرغ هم پرورش می‌دهند و تنها فایده‌شان همین است. تو پی مرغ می‌گردی؟


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (40).jpg



    شازده کوچولو گفت: نه، من پی دوست می‌گردم. نگفتی «اهلی کردن» یعنی چه؟


    روباه گفت: «اهلی کردن» چیز بسیار فراموش شده‌ای است، یعنی «علاقه ایجاد کردن…»


    – علاقه ایجاد کردن؟
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    روباه گفت: البته. تو برای من هنوز پسر بچه‌ای بیش نیستی. مثل صدها هزار پسربچه دیگر، و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود…


    شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می‌فهمم… گلی هست… و من گمان می‌کنم که آن گل مرا اهلی کرده است…


    روباه گفت: ممکن است. در کره زمین همه جور چیز می‌شود دید.


    شازده کوچولو آهی کشید و گفت: آنکه من می گویم در زمین نیست.


    روباه به ظاهر بسیار کنجکاو شد و گفت:


    – در سیاره دیگری است؟


    – بله.


    – در آن سیاره شکارچی هم هست؟


    -نه.


    -چه خوب..! مرغ چطور؟


    – نه!


    روباه آهی کشید و گفت: حیف که هیچ چیز بی عیب نیست.


    لیکن روباه به فکر قبلی خود بازگشت و گفت:


    – زندگی من یکنواخت است. من مرغها را شکار می‌کنم و آدمها مرا. تمام مرغها به هم شبیهند و تمام آدمها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می‌گذرد ولی تو اگر مرا اهلی کنی، زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرابه سوراخ فرو خواهد برد، ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه، خوب نگاه کن! آن گندم زارها را در آن پایین می‌بینی؟ من نان نمی‌خورم و گندم در نظرم چیز بیفایده ای است. گندم زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی‌اندازند و این جای تأسف است! اما تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندم زار دوست خواهم داشت…


    روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد.


    آخر گفت:


    – بی زحمت… مرا اهلی کن!


    شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می‌خواهد، ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.


    روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند، نمی‌توان شناخت. آدم‌ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آن‌ها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می‌خرند. اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد، آدم‌ها بی دوست و آشنا مانده‌اند. تو اگر دوست می‌خواهی مرا اهلی کن!
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟


    روباه در جواب گفت: باید صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علف‌هامی‌نشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرف نخواهی زد. زبان سرچشمه سوء تفاهم است. ولی تو هر روز می‌توانی قدری جلوتر بنشینی.


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (41).jpg



    فردا شازده کوچولو باز آمد.


    روباه گفت:


    – بهتر بود به وقت دیروز می‌آمدی. تو اگر مثلاً هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی، من از ساعت سه به بعد کم کم خوشحال خواهم شد، و هر چه بیشتر وقت بگذرد، احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجان زده خواهم شد و آن وقت به ارزش خوشبختی پی خواهم برد. ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی، دل مشتاق من نمی‌داند کی خود را برای استقبال تو بیاراید … آخر در هر چیز باید آیینی باشد.


    شازده کوچولو پرسید: «آیین» چیست؟
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    شازده کوچولو پرسید: «آیین» چیست؟


    روباه گفت: این هم چیزی است بسیار فراموش شده، چیزی است که باعث می‌شود روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعتهای دیگر فرق پیدا کند
    ن در آن روز تا پای تاکستانها به گردش می‌روم. اگر شکارچی‌ها هروقت دلشان می‌خواستمی‌رقصیدند، روزها همه به هم شبیه می‌شدند و من دیگر تعطیل نمی‌داشتم.


    بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همین که ساعت وداع نزدیک شد، روباه گفت:


    – آه…! من خواهم گریست.


    شازده کوچولو گفت: گـ ـناه از خود تو است. من که بدی به جان تو نمی‌خواستم. تو خودت می‌خواستی که من تو را اهلی کنم…


    روباه گفت: درست است.


    شازده کوچولو گفت: در این صورت باز گریه خواهی کرد؟


    روباه گفت: البته.


    شازده کوچولو گفت: ولی گریه هیچ سودی به حال تو نخواهد داشت.


    روباه گفت: به سبب رنگ گندم زار گریه به حال من سودمند خواهد بود.


    و کمی بعد به گفته افزود: یک بار دیگر برو و گلهای سرخ را تماشا کن. آن وقت خواهی فهمید که گل تو در دنیا یگانه است. بعد، برگرد و با من وداع کن، و من به رسم هدیه رازی برای تو فاش خواهم کرد.


    شازده کوچولو رفت و باز به گلهای سرخ نگاه کرد. به آنها گفت:


    – شما هیچ به گل من نمی‌مانید. شما هنوز چیزی نشده‌اید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده‌اید. شما مثل روزهای اول روباه من هستید. او آن وقت روباهی بود مثل صدها هزار روباه دیگر. اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی همتا است.


    و گلهای سرخ سخت رنجیدند.


    شازده کوچولو باز گفت:


    – شما زیبایید ولی درونتان خالی است. به خاطر شما نمی‌توان مرد. البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما می‌ماند، ولی او به تنهایی از همه شما سر است. چون من فقط به او آب
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا