شازده کوچولو

_oxygen

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/27
ارسالی ها
967
امتیاز واکنش
3,361
امتیاز
481
وزیر… وزیر… دادگستری!


– ولی در اینجا کسی نیست که محاکمه شود!


پادشاه گفت:


– از کجا معلوم؟ من که هنوز به دور کشور خود نگشته‌ام. من خیلی پیر شده‌ام. جای نگاهداری کالسکه ندارم و پیاده روی هم مرا خسته می‌کند.


شازده کوچولو که خم شده بود تا باز نظری به آن سوی سیاره بیندازد گفت:


– اوه! من خوب نگاه کردم، آن طرف هم کسی پیدا نمی‌شود..


پادشاه در جواب گفت:


– پس تو خودت را محاکمه خواهی کرد. این دشوارترین کار است. محاکمه خود از محاکمه دیگران مشکل‌تر است. تو اگر توانستی درباره خودت درست قضاوت کنی، قاضی واقعی هستی.


شازده کوچولو گفت:


– من هر کجا باشم می‌توانم درباره خود قضاوت کنم. دیگر چه نیاز به اینکه در اینجا ساکن شوم.


پادشاه گفت:


– ها… ها……! من گمان می‌کنم که در گوشه‌ای از سیاره من موش پیری هست. من شبها صدایش را می‌شنوم. تو می‌توانی آن موش پیر را محاکمه کنی. هر چند وقت یک بار محکوم به اعدامش کن. به این ترتیب زندگی او بستگی به عدالت تو خواهد داشت. ولی تو باید هر بار او را ببخشی تا از دستش ندهی. یکی که بیشتر نیست.


شازده کوچولو جواب داد:


– من دوست ندارم کسی را به اعدام محکوم کنم. دیگر مثل اینکه باید بروم.


پادشاه گفت: نه، نه!
 
  • پیشنهادات
  • _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    ولی شازده کوچولو که ساز سفر دیده بود، دیگر نخواست مزاحم سلطان پیر شود و گفت:


    – اگر اعلیحضرت بخواهند که فرمانشان بی چون و چرا اجرا شود، بهتر آنکه فرمان عاقلانه‌ای صادر کنند. مثلاً به من بفرمایند که یک دقیقه نشده از اینجا بروم. فکر می‌کنم که وضع هم مساعد باشد…


    چون پادشاه جوابی نداد، شازده کوچولو ابتدا دودل ماند، سپس آهی کشید و براه افتاد. آن وقت پادشاه دستپاچه شد و داد زد:


    – من تو را سفیر خود می‌کنم!


    و لحنی بسیار مقتدرانه داشت. شازده کوچولو در راه با خود گفت: «این آدم بزرگها چه عجیبند!»


    در سیاره دوم خود پسندی منزل داشت.


    خودپسند همینکه شازده کوچولو را دید، از دور فریاد برآورد:


    – به! به! این هم ستایشگری که به دیدن من می‌آید!


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (28).jpg



    چون برای خودپسندان، مردم دیگر همه ستایشگرند.


    شازده کوچولو گفت:


    – سلام آقا، شما چه کلاه عجیبی دارید؟


    خودپسند در جواب گفت:


    – این کلاه برای سلام دادن است، سلام دادن به کسانی که برای من دست می‌زنند. بدبختانه هیچوقت کسی از اینجا عبور نمی‌کند.


    شازده کوچولو که نفهمید، گفت:


    – بله؟


    خودپسند به او توصیه کرد که:


    – دست بزن!


    شازده کوچولو دست زد.خود پسند با فروتنی کلاه از سر برداشت و سلام داد.


    شازده کوچولو در دل با خود گفت:


    – این دیدار از دیدار پادشاه جالب‌تر است.
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    و دوباره شروع به دست زدن کرد. خودپسند نیز با بلند کردن کلاه خود سلام دادن را از سر گرفت.


    پس از پنج دقیقه تمرین، شازده کوچولو از یکنواختی بازی خسته شد و پرسید:


    – چه باید کرد که کلاه از سرت بیافتد؟


    ولی خود پسند حرف او را نشنید. خودپسندان بجز وصف خود هرگز چیزی نمی‌شنوند. آخر، از شازده کوچولو پرسید:


    – راستی، من به نظر تو خیلی تعریف دارم؟


    شازده کوچولو پرسید:


    – تعریف یعنی چه؟


    خودپسند گفت:


    – تعریف یعنی تو بپذیری که من زیباترین، خوش پوش ترین، پولدارترین و باهوش‌ترین ساکن این سیاره هستم.


    – ولی تو که در این سیاره تنها هستی!


    – باشد، به هر حال تو دلخوشم کن و از من تعریف کن!


    شازده کوچولو کمی شانه بالا انداخت و گفت:


    – من از تو تعریف می‌کنم، ولی این به چه درد تو می‌خورد؟


    و شازده کوچولو از آنجا رفت.


    در بین راه با خود گفت: «راستی که این آدمبزرگها خیلی عجیبند!»
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    سیاره چهارم از آن مرد کارفرما بود. این مرد آنقدر مشغول بود که حتی با ورود شازده کوچولو سربلند نکرد.


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (30).jpg



    شازده کوچولو به او گفت؛


    – سلام آقا، سیگارتان خاموش شده است.


    – سه و دو پنج، پنج و هفت دوازده. دوازده و سه پانزده… سلام. پانزده و هفت بیست و دو. بیست ودو و شش بیست و هشت… وقت ندارم سیگارم را دوباره روشن کنم. بیست و شش و پنج سی ویک… آخ….. پس این می‌شود پانصدویک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و سی ویک.


    – پانصد میلیون چه؟


    – وا! تو هنوز اینجایی؟ پانصدویک میلیون چیز… چه میدانم…. آنقدر کار دارم که نگو! من یک آدم جدی هستم و وقت خود را به یاوه بافی نمی‌گذرانم. دو و پنج هفت..


    شازده کوچولو که به عمر خود هرگز از سوالی که می‌کرد دست بردار نبود، باز پرسید:


    – آخر پانصدویک میلیون چه؟
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    کار فرما سر بلند کرد و گفت:


    – در پنجاه و چهار سالی که ساکن این سیاره هستم، فقط سه بار مزاحم من شده‌اند. بار اول در بیست و دو سال پیش یک سوسک طلایی ناراحتم کرد که خدا می‌داند از کجا افتاده بود. حیوان صدای وحشتناکی از خود در می‌آورد و من در یک عمل جمع چهار تا اشتباه کردم. بار دوم در یازده سال پیش به بیماری روماتیسم دچار شدم. من ورزش نمی‌کنم و وقت گردش هم ندارم. من جدی هستم. بار سوم هم… که حالا است! بلی، داشتم می‌گفتم پانصدویک میلیون و …


    – میلیون چه آخر؟


    کارفرما که فهمید امیدی نیست به اینکه راحتش بگذارند گفت:


    – میلیون‌ها از این چیزهای کوچک که گاه گاه در آسمان دیده می‌شوند.


    – مگس؟


    – نه بابا، از این چیزهای ریز که می‌درخشند.


    – زنبور عسل؟


    – نه خنگ خدا، از این چیزهای طلایی که آدمهای بیکاره را خیالاتی می‌کنند. ولی من جدی هستم. من وقت خیالبافی ندارم!


    – آها! ستاره‌ها را می گویی؟


    – بله درست است، ستاره.


    – خوب، تو با پانصد میلیون ستاره چه می‌خواهی بکنی؟


    – پانصدویک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصدوسی ویک. بله، من جدی هستم. من حسابم درست است.


    – آخر تو با این ستاره‌ها چه می‌کنی؟


    – چه می‌کنم؟


    – خوب، بله.
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    – هیچ، من مالک آنها هستم.


    – تو مالک ستاره‌ها هستی؟


    – بله.


    – ولی من پیش از این پادشاهی را دیدم که…


    – پادشاهان مالک چیزی نیستند. آن‌ها «سلطنت» می‌کنند. موضوع فرق دارد.


    – خوب، مالک ستاره‌ها بودن برای تو چه فایده‌ای دارد؟


    – فایده‌اش این است که ثروتمند هستم.


    – ثروتمند بودن چه فایده‌ای برای تو دارد؟


    – فایده‌اش این است که اگر کسی ستارگان دیگری پیدا کند، من آنها را می‌خرم.


    شازده کوچولو در دل گفت که این مرد هم تا اندازه‌ای مثل می خواره استدلال می‌کند.


    با این حال باز سوالهایی کرد:


    – چگونه می‌توان مالک ستاره‌ها شد؟


    کارفرما با اوقات تلخی گفت:


    – مگر این ستاره‌ها مال که هستند؟


    – من چه می دانم، مال کسی نیستند.


    – پس مال من هستند، چون اول بار من به این فکر افتاده‌ام.


    – همین کافی است؟


    – البته! وقتی تو الماسی پیدا می‌کنی که مال کسی نیست، مال تو است دیگر! وقتی جزیره‌ای کشف می‌کنی که مال کسی نیست، مال تو است. وقتی تو زودتر از همه فکری پیدا می‌کنی، آن را به نام خود به ثبت می‌رسانی، و آن وقت آن فکر از آن تو خواهد بود. من هم مالک ستاره‌ها هستم، چون هیچکس پیش از من به فکر تملّک آنها نیافتاده است.


    شازده کوچولو گفت:


    – این درست، ولی آخر تو با آنها چه می‌کنی؟


    کارفرما گفت:


    – من از آنها مواظبت می‌کنم. می‌شمارم و باز می‌شمارمشان. این کار مشکل است، ولی من مرد جدی‌ای هستم.


    شازده کوچولو که هنوز قانع نشده بود گفت:


    – من اگر شال گردنی داشته باشم، می‌توانم آن را به دور گردنم بپیچم و با خودم ببرم. اگر گلی داشته باشم، می‌توانم گلم را بچینم و با خودم ببرم. ولی تو که نمی‌توانی ستاره‌ها را بچینی.


    – نه، ولی می‌توانم آنها را در بانک بگذارم.


    – یعنی چه؟


    – یعنی من تعداد ستاره‌های خود را روی یک ورقه کاغذ می‌نویسم و بعد، آن ورقه را در کشویی می‌گذارم و در آن را قفل می‌کنم
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    همین؟


    – بلی که همین.


    شازده کوچولو فکر کرد که این کار بامزه‌ای است و شاعرانه هم هست، ولی خیلی جدی نیست.


    تعبیری که شازده کوچولو از چیزهای جدی می‌کرد، با تعبیر آدم بزرگها خیلی فرق داشت. باز گفت:


    – من گلی دارم که هر روز صبح آبش می‌دهم. سه آتشفشان هم دارم که هر هفته پاکشان می‌کنم. حتى آتشفشان خاموشم را هم پاک می‌کنم. آدم چه می‌داند. این کار من هم برای آتشفشانهای خاموش من و هم برای گلم فایده دارد که من صاحب آنها باشم. اما تو که برای ستاره‌ها فایده‌ای نداری…


    کارفرما دهان باز کرد که چیزی بگوید، ولی جوابی نداشت و شازده کوچولو از آنجا رفت.


    در بین راه با خود می‌گفت: «به راستی که این آدم بزرگها خیلی خیلی عجیبند!»


    ستاره پنجم بسیار عجیب بود. ستاره‌ای بود از همه کوچکتر. در آنجا فقط برای یک فانوس و یک فانوس افروز جا بود.


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (31).jpg



    شازده کوچولو نمی‌توانست سر در بیاورد که در نقطه‌ای از آسمان، در سیاره‌ای که نه خانه‌ای در آن بود و نه ساکنی، فانوس و فانوس افروز به چه کار می‌آمد. معهذا، در دل گفت:


    – شاید این مرد احمق باشد، ولی هر چه هست از پادشاه و خودپسند و کارفرما و می خواره احمق‌تر نیست. کار او لااقل معنایی دارد. وقتی فانوسش را روشن می‌کند مثل این است که ستاره‌ای دیگر یا گلی به وجود می‌آوردو وقتی فانوسش را خاموش می‌کند مثل این است که آن گل یا آن ستاره را خواب می‌کند. همین خود سرگرمی زیبایی است، و به راستی که مفید هم هست، چون زیبا است.


    شازده کوچولو همین که وارد آن سیاره شد به احترام فانوس افروز سلام کرد:
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    – روز به خیر، آقا، چرا فانوست را خاموش کردی؟


    فانوس افروز در جواب گفت: دستور است آقا. روز به خیر.


    – دستور چیست؟


    – دستور این است که فانوسم را خاموش کنم. شب به خیر.


    و باز فانوس را روشن کرد.


    – پس چرا باز روشن کردی؟


    فانوس افروز جواب داد: دستور است.


    شازده کوچولو گفت: من نمی‌فهمم.


    فانوس افروز گفت: فهمیدن ندارد. دستور دستور است. روز به خیر!


    و باز فانوسش را خاموش کرد. سپس عرق پیشانی خود را با دستمالی که خالهای چهار گوش قرمز داشت، خشک کرد:


    – من اینجا شغل بسیار بدی دارم. این کار سابقاً معقول بود چون صبحها فانوس را خاموش می‌کردم و شبها روشن. در باقی مدت روز مجال استراحت داشتم و در باقی مدت شب مجال خوابیدن…


    – و از آن وقت به بعد دستور عوض شده است؟


    فانوس افروز گفت: دستور عوض نشده و غصه من هم از همین است. سیاره سال به سال بر سرعت گردش خود افزوده و دستور هم تغییر نکرده است.


    شازده کوچولو گفت: پس چه؟


    – هیچ. حالا که سیاره در هر دقیقه یک بار به دور خود می‌گردد، من دیگر یک ثانیه هم وقت استراحت ندارم. هر دقیقه یک بار فانوس را روشن و خاموش می‌کنم!


    من شغل بسیار بدی دارم


    – خیلی عجیب است! یعنی در سیاره تو روز یک دقیقه طول می‌کشد؟


    فانوس افروز گفت:


    – هیچ عجیب نیست. حالا یک ماه است که ما داریم با هم صحبت می‌کنیم.


    – یک ماه؟


    – بلی، سی دقیقه، یعنی سی روز! شب به خیر.


    و دوباره فانوسش را روشن کرد.


    شازده کوچولو به فانوس افروز نگاه کرد و از او که تا به این اندازه به دستور وفادار بود، خوشش آمد. به یاد غروبهایی افتاد که خودش سابقاً با حرکت دادن صندلیش تماشا می‌کرد. خواست تا کمکی به روستش بکند:


    – گوش کن… من راهی بلدم که تو هر وقت بخواهی می‌توانی استراحت کنی…


    فانوس افروز گفت: البته که می‌خواهم. چون آدم می‌تواند در آن واحد هم وفادار باشد و هم تنبل.


    شازده کوچولو ادامه داد:


    – ستاره تو آنقدر کوچک است که تو با سه قدم بلند می‌توانی دور آن را بگردی. پس کافی است قدری آهسته راه بروی تا همیشه در آفتاب بمانی. هر وقت می‌خواهی استراحت کنی، راه برو… آن وقت تا دلت بخواهد روز دراز خواهد شد.
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    فانوس افروز گفت: این دردی از من دوا نمی‌کند. آنچه من در زندگی دوست دارم، خوابیدن است.


    شازده کوچولو گفت: حیف! این هم که نشد.


    فانوس افروز گفت: بلی که نشد. روز به خیر.


    و فانوس خود را خاموش کرد.


    وقتی شازده کوچولو به سفر خود ادامه می‌داد، در دل گفت که شاید این مرد مورد تحقیر و تمسخر آنهای دیگر یعنی پادشاه و خودپسند و می خواره و کارفرما قرار بگیرد، با این حال، او تنها کسی است که به نظر من مضحک نمی‌آید. شاید علتش این است که او به چیزی غیر از خود مشغول است.


    و آهی از حسرت کشید و باز با خود گفت:


    – این مرد تنها کسی است که من می‌توانستم به دوستی خود برگزینم، ولی حیف که ستاره‌اش به راستی بسیار کوچک است و دو نفر در آن جا نمی‌گیرند.


    چیزی که شازده کوچولو جرات نداشت پیش خود اقرار کند، این بود که حسرت این سیاره فرخنده را می‌خورد، بخصوص از آن جهت که در بیست و چهار ساعت، هزار و چهار صد و چهل غروب خورشید داشت.


    سیاره ششم ستاره‌ای بود ده برابر فراخ‌تر. در آنجا خانه آقای پیری بود که کتابهای بزرگ می‌نوشت.


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (32).jpg



    او وقتی شازده کوچولو را دید به صدای بلند گفت:


    – به به! این هم یک کاشف!


    شازده کوچولو روی میز نشست و قدری نفس زد. چون خیلی راه رفته بود.


    آقای پیر به او گفت: از کجا می‌آیی؟


    شازده کوچولو گفت: این کتاب بزرگ چیست و شما اینجا چه می‌کنید؟


    آقای پیر گفت: من جغرافی دانم.
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    – جغرافیدان چیست؟


    – جغرافیدان دانشمندی است که می‌داند دریاها و رودها و شهرها و کوهها و بیابانها در کجا واقع شده‌اند.


    شازده کوچولو گفت: این بسیار جالب است! این شد کار حسابی!


    و نظری به اطراف خود در سیاره جغرافیدان انداخت. تا کنون سیاره‌ای به این عظمت ندیده بود


    – سیاره شما بسیار زیبا است. آیا اقیانوس هم در آن هست؟


    جغرافیدان گفت: من از کجا بدانم؟


    شازده کوچولو که از این جواب جا خورده بود پرسید:


    – کوه چطور؟


    جغرافیدان گفت: از آن هم بیخبرم.


    – شهر و رودخانه و بیابان چطور؟


    جغرافیدان گفت: از آنها هم نمی‌توانم خبر داشته باشم.


    – ولی شما که جغرافیدان هستید!


    جغرافیدان گفت: درست، ولی من که کاشف نیستم. من اصلاًً کاشف ندارم. جستن و شمردن شهرها و رودخانه‌ها و کوهها و دریاها و اقیانوس‌ها و بیابانها کار جغرافیدان نیست. مقام جغرافیدان بالاتر از آن است که برود و بگردد. او از دفترکار خود بیرون نمی‌رود، بلکه کاشفان را در آنجا می‌پذیرد. از ایشان چیز می‌پرسد و خاطراتشان را یادداشت می‌کند. و اگر خاطرات یکی از ایشان به نظرش جالب آمد، تحقیقی در باره خصوصیات اخلاقی کاشف می‌کند.


    – این کار برای چیست؟


    – چون اگر کاشفی دروغ بگوید، اشتباهات اَسَف انگیزی در کتابهای جغرافیا پیدا خواهد شد. همچنین اگر کاشفی زیاد نوشیدنی بخورد.


    شازده کوچولو پرسید: این دیگر چرا؟


    – برای آنکه مستها یکی را دو می‌بینند. آن وقت جغرافیدان در جایی که یک کوه بیشتر نیست، دوتا می‌نویسد. شازده کوچولو گفت: من کسی را می‌شناسم که کاشف بدی می‌شد.


    – ممکن است… به هر حال وقتی خصوصیات اخلاقی کاشف خوب بود، تحقیقی هم راجع به کشف او می‌کنند.


    – یعنی می‌روند و به چشم می‌بینند؟


    – نه، رفتن و دیدن مشکل است. از کاشف می‌خواهند که مدارکی هم ارائه کند. مثلاً اگر موضوع کشف کوه بزرگی باشد، از او می‌خواهند که سنگهای بزرگی از آن کوه بیاورد.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا