داستان قصه ی میمون کوچولو

  • شروع کننده موضوع ԼƠƔЄԼƳ
  • بازدیدها 172
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

ԼƠƔЄԼƳ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
3,970
امتیاز واکنش
22,084
امتیاز
736
محل سکونت
زیر سقف آسمون
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود


روزی روزگاری مردی بود که یک میمون کوچولو داشت.او هر روز با میمونش برای مردم نمایش میداد و آنها را سرگرم می کرد و از این راه پول به دست می آورد.میمون کوچولو دلش می خواست دوستی داشته باشد و با او بازی کند،اما دوستی نداشت.او پدر و مادرش را به یاد نمی آورد و نمی دانست چطور آن مرد صاحب او شده است.از وقتی یادش می آمد، با آن مرد زندگی کرده بود.صاحبش به او یاد داده بود که برای مردم برقصد،پشتک و وارو بزند و شکلک دربیاورد و آنها را بخنداند.همیشه یک زنجیر بلند دور گردنش می بست تا فرار نکند.






میمون کوچولو با شنیدن صدای ساز صاحبش شروع به جست و خیز و پشتک و وارو زدن می کرد و مردم با دیدن حرکات او می خندیدند و برایش دست می زدند و به آنها پول می دادند.اما این کارها میمون کوچولو را خوشحال نمی کرد.او از زنجیری که دور گردنش بود خوشش نمی آمد و می خواست آن را باز کند ولی نمی توانست.در خانه مجبور بود داخل قفسی آهنی بخوابد که صاحبش با قفل بزرگی در آن را می بست.میمون کوچولو همیشه با دقت به دست های صاحبش نگاه می کرد تا ببینید چطور قفل را می بندد و باز می کند. می خواست بازکردن آن را یاد بگیرد و فرصتی به دست آورد و از قفس فرار کند.یک شب صاحبش بیمار شد. وقتی میمون کوچولو را داخل قفس انداخت، یادش رفت در را قفل کند.حالش خوب نبود و زود خوابید.میمون کوچولو هم از فرصت استفاده کرد و از قفس بیرون آمد و فرار کرد.روی پشت بام پرید و از آنجا به خانه ی همسایه رفت.پشت پنجره ایستاد و بچه های همسایه را دید که در اتاق با هم بازی می کردند.خواست برود و با آنها بازی کند اما بچه ها ترسیدند و جیغ کشیدند.مادرشان هم در و پنجره ها را محکم بست. میمون کوچولو از آنجا به خانه ی دیگری رفت اما در آن خانه هم کسی او را راه نداد.میمون کوچولو همین طور از خانه ای به خانه ی دیگر می رفت تا شاید کسی او را راه بدهد،اما هیچ دری به روی او بازنشد.کم کم تمام مردم شهر فهمیدند که میمون کوچولودارد توی شهر می گردد و به خانه ها سر میزند.

خبر به مأموران آتش نشانی رسید. آنها آمدند و میمون کوچولو را در گوشه ای به دام انداختند و گرفتند و با خودشان به باغ وحش بردند و او را داخل قفس میمون ها انداختند.میمون کوچولو برای اولین بار حیواناتی شبیه خودش دید،خوشحال شد و شروع کرد به دست زدن و بالا و پایین پریدن.بقیه میمون ها که دیدند میمون کوچولو شاد و خوش اخلاق است،از او خوششان آمد.میمون کوچولو همان جا توی باغ وحش ماند و با بقیه ی میمون ها دوست شد.او از این که میمون های دیگری را در کنارش می دید خوشحال بود و خیال می کرد همه ی میمون های باغ وحش مثل او خوشحالند.تا این که روزی میمون پیر برای او قصه ی جنگل را تعریف کرد.جنگلی که درختان بلند و پرمیوه داشت و هزاران میمون روی آنها زندگی می کردند.

میمون کوچولو که جنگل را ندیده بود،کنجکاو شد و تصمیم گرفت هرطور شده به جنگل برود و آنجا را ببیند،اما هنوز نتوانسته از باغ وحش فرار کند. او به دوستانش گفته که روزی به جنگل خواهدرفت و آنها را هم از باغ وحش نجات خواهد داد و به آنجا خواهدبرد.به جایی که پر از درختان بلند و پرمیوه و حیوانات آزاد است؛به جایی که از قفس خبری نیست وآنها می توانند آزادانه به هرکجا که می خواهند بروند.
 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک قبلی
تاپیک بعدی
بالا