داستان ويني کوچولو و يک روز زمستاني

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26

وینی کوچولو و یک روز زمستانی


یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. یک غول کوچولوی مهربانی بود که همه وینی صدایش می کردند.

20110416120045352_vinney%20-0.jpg

یک روز صبح مامان وینی کوچولو به او گفت" عزیزم، از امروز شما باید لباس های زمستانیت را بپوشی. چون از این به بعد دیگر هوا سرد می شود."

اما وینی کوچولو دلش نمی خواست زمستانبیاید، چون او تابستان را خیلی دوست داشت. در فصل تابستان او هر چقدر دلش می خواست می توانست در جنگل بازی کند. وینی کوچولو پیش خودش فکر کرد هرچه زودتر لباس های زمستانیش را بپوشد، زمستان زودتر می آید.

یک روز صبح وقتی وینی از مدرسه به خانه برمیگشت، اتفاقی افتاد. رنگ آسمان خاکستری شد و هوا سرد شد. بادی هم از شمال شروع به وزیدن کرد.

20110416120045727_vinney-cold%201.jpg

وینی خیلی سردش شده بود. او خیلی خیلی سردش شده بود.

وینی کوچولو با خودش گفت" هوا خیلی سرد شده، باید گوش هایم را دربیاورم و داخل جیب هایم بگذارم." و بعد گوش هایش را درآورد و در جیب هایش گذاشت.

201104161200468_vinney-ears2.jpg

وینی کوچولو کمی که راه رفت بیشتر سردش شد و گفت" باید ابروهایم را هم دربیاورم و در جیب هایم بگذارم." بعد ابروهایش را هم درآورد.

20110416120046289_vinney-eyebrows%203.jpg

کمی بعد وینی کوچولو که خیلی سردش شده بود و انگشت های پایش داشت یخ می زد گفت" خیلی سردم شده، باید انگشت های پایم را هم دربیاورم و داخل جیب هایم بگذارم." و این کار را کرد.

20110416120047586_vinney-toes%204.jpg

نزدیک های خانه وینی کوچولو که انگشت های دستش هم یخ زده بود گفت" بایدانگشت های دستم را دربیاورم و داخل جیب هایم بگذارم." و این کار را هم کرد.

20110416120046711_vinney-fingers%20%205.jpg

حالا وینی کوچولو پشت در خانه است، اما نمی تواند در را باز کند، چون انگشت هایش داخل جیب هایش است، به خاطر همین زنگ در خانه را زد.

وینی کوچولو گفت" در را باز کنید. من خیلی گرسنه و خسته هستم."

مامان وینی کوچولو گفت"شما کی هستید؟"

وینی فریاد زد"مامان،منم، پسرت، وینی کوچولو!"

مامان وینی گفت" نه پسر من گوش داشت، ابرو داشت."

"پسر من 8 انگشت دست و 6 انگشت پای بنفش داشت. تو پسر من نیستی و در را بست."

وینی کوچولو گفت" صبر کن! من الان به شما نشان می دهم که پسر شما هستم." بعد وینی کوچولو گوش و ابرو و انگشت های دست و پایش را درآورد و آن ها را اشتباهی جای هم گذاشت. او ابروهایش را جای گوش هایش گذاشت.انگشت های دستش را جای انگشت های پایش گذاشت. ابروهایش را جای گوش هایش گذاشت. و انگشت های پایش را جای انگشت های دستش قرار داد.

20110416120046961_vinney-itsme%206.jpg

بعد وینی کوچولو با صدای بلند گفت"ببین مامان من وینی هستم."

بعد مادر وینی خندید و گفت" این پسر من است" و او را بغـ*ـل کرد و بوسید و یک سوپ داغ برایش ریخت. مامان وینی گفت" وینیجان اگر کلاه و دستکش و جوراب با خودت می بردی، دیگر لازم نبود گوش و ابرو و انگشت های دست و پایت را دربیاوری."

20110416120047273_vinney-mom%207.jpg


 

برخی موضوعات مشابه

بالا