داستان مامان گنجشک کوچولو!

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26

مامان گنجشک کوچولو!


امروز خیلی خسته شدم. آخر شب است. الآن دارم توی تاریکی برای شما نامه می‏نویسم، چراغ اتاق را خاموش کرده‏ام تا بچه‏ام خوابش ببرد. از بس جیک جیک کرد گلویش گرفت. شامش را داده‏ام، جایش هم که خشک است؛ پس بهتر است بخوابد. آقاجون تعجب نکن! من امروز مامان شدم. مامان یک جوجه گنجشک او را توی باغچه پیدا کردم. داشت بال بال می‏زد. اگر من پیدایش نمی‏کردم، آن گربه سیاه ناقلا می‏خوردش. آن را توی یک جعبه‏ی پر از پنبه گذاشتم. فقط یک کمی شکموست. مدام نوکش را باز می‏کند و غذا می‏خورد.

یاد داستانی از زندگی شما افتادم. آن را بابا حیدر تعریف کرده است. در آن داستان شما مشکل یک گنجشک مادر را که خیلی نگران بود، فهمیدید. او هی دور سر شما پرواز می‏کرد. بقیه می‏خواستند او را دور کنند؛ اما شما دنبال او رفتید و دیدید یک ماربزرگ نزدیک‏ لانه‏ی او شده و می‏خواهد جوجه‏هایش را بخورد. آن وقت به یاران‏تان گفتید مار را بگیرند و به یک بیابان ببرند تا به جوجه‏ها آسیب نرسد. برای همین مهربانی‏هاست که به شما می‏گویند امام رئوف!

شما که دلتان برای یک گنجشک و یک بچه آهو می‏سوزد و صدای دل آنها را می‏شنوید، پس حتماً صدای دل مردمی را که از شهرهای دور به دیدن‏تان می‏آیند می‏شنوید و با آنها مهربان هستید من به خودم قول دادم مامان خوبی برای این جوجه باشم و او را بزرگ کنم. من به او اسم شما را یاد می‏دهم و می‏گویم که شما چه‏قدر خوب هستید. می‏خواهم هر وقت بزرگ شد او را به حرم بیاورم. اصلا شاید او دلش خواست توی خانه‏ی شما بماند و قاطی کبوترهای شما بشود. همه شما را دوست دارند؛ حتی کبوترها و گنجشک‏ها.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا