شازده کوچولو

_oxygen

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/27
ارسالی ها
967
امتیاز واکنش
3,361
امتیاز
481
داده‌ام، فقط او را در زیر حباب بلورین گذاشته‌ام، فقط او را پشت آجر پناه داده‌ام، فقط کرمهای او را کشته‌ام (بجز دو یا سه کرم که برای او پروانه شوند)، چون فقط به شکوه و شکایت او، به خودستایی او، و گاه نیز به سکوت او گوش داده‌ام. زیرا او گل سرخ من است.


و تو اگر مثلاً هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی، من از ساعت سه به بعد خوشحال خواهم شد…


آنگاه پیش روباه بازگشت و گفت:


– خداحافظ…!


روباه گفت: خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است: بدان که جز با چشم دل نمی‌توان خوب دید. آنچه اصل است، از دیده پنهان است.


شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد، تکرار کرد:


– آنچه اصل است، از دیده پنهان است.


– آنچه به گل تو چندان ارزشی داره، عمری است که تو به پای او صرف کرده‌ای.


شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد، تکرار کرد.
 
  • پیشنهادات
  • _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    – عمری است که من به پای گل خود صرف کرده‌ام.


    روباه گفت: آدم‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند. ولی تو نباید فراموش کنی. تو هر چه را اهلی کنی، همیشه مسئول آن خواهی بود. تو مسئول گل خود هستی…


    شازده کوچولو برای آنکه به خاطر بسپارد، تکرار کرد:


    – من مسئول گل خود هستم…


    شازده کوچولو گفت: سلام!


    سوزنبان راه آهن گفت: سلام!


    شازده کوچولو پرسید: تو اینجا چه می‌کنی؟


    سوزنبان گفت: من مسافران را دسته دسته تقسیم می‌کنم و قطارهای حامل هر دسته را گاهی به راست می‌فرستم و گاهی به چپ.


    در همین دم یک قطار تندرو با چراغهای روشن که همچون رعد می‌غرید، اتاقک سوزنبان را به لرزه درآورد.


    شازده کوچولو گفت: این‌ها خیلی عجله دارند. پی چه می‌گردند؟


    سوزنبان گفت: راننده قطار هم نمی‌داند.


    و باز قطار تندرو دیگری در جهت مخالف غرید.


    شازده کوچولو پرسید: مگر آنها به این زودی برگشتند…؟


    سوزنبان گفت: همان‌ها نیستند. این یک قطار تعویضی است.


    – مگر از جایی که بودند راضی نبودند؟


    سوزنبان گفت: آدم هیچوقت از جایی که هست، راضی نیست.


    قطار تندرو و روشن دیگری غرش کنان آمد.


    شازده کوچولو پرسید: این‌ها مسافران اول را تعقیب می‌کنند؟
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    سوزنبان گفت: این‌ها هیچ چیز را تعقیب نمی‌کنند. این‌ها در قطار یا می‌خوابند یا خمیازه می‌کشند. فقط بچه‌ها هستند که بینی خود را به شیشه‌هامی‌فشارند.


    شازده کوچولو گفت: فقط بچه‌هامی‌دانند که به دنبال چه می‌کردند. آن‌ها وقت خود را صرف یک عروسک پارچه‌ایمی‌کنند و همان برای ایشان عزیز خواهد شد، و اگر آن را از ایشان بگیرند، گریه خواهند کرد…


    شازده کوچولو گفت: سلام!


    دکاندار گفت: سلام!


    این کاسب قرصی می فروخت برای رفع تشنگی. هفته‌ای یک بار یکی از آن قرصها را می‌خورند و دیگر تشنه نمی‌شوند.


    شازده کوچولو پرسید: تو چرا از این قرص‌هامی‌فروشی؟


    دکاندار گفت: برای صرفه جویی زیاد در وقت. کارشناسان حساب کرده‌اند که با خوردن یکی از این قرصها پنجاه و سه دقیقه وقت در هفته صرفه جویی می‌شود.


    – خوب، آن پنجاه و سه دقیقه را صرف چه می‌کنند؟


    – صرف هر کاری که بخواهند…


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (42).jpg



    شازده کوچولو با خود گفت: «من اگر پنجاه و سه دقیقه وقت زیادی داشتم، خرامان خرامان به چشمه می‌رفتم…»


    از خرابی هواپیمای من در صحرا هشت روز می‌گذشت و من به قصه قرص فروش با نوشیدن آخرین قطره آب زفیره خور گوش داده بودم. آهی کشیدم و به شازده کوچولو گفتم:


    – خاطرات تو چه زیبا است، ولی افسوس که من هنوز هواپیمای خود را تعمیر نکرده‌ام و آب آشامیدنی هم ندارم، و چه سعادتی بود اگر من هم می‌توانستم خرامان خرامان به سوی چشمهای بروم.
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    او به من گفت: دوستم روباه…


    گفتم: ول کن، طفلک ساده دل من! صحبت بر سر روباه نیست!


    – چرا؟


    – برای اینکه داریم از تشنگی می‌میریم…


    او استدلال مرا نفهمید و در جواب گفت:


    – چه خوب است که آدم حتی در دم مرگ فراموش نکنند که دوستی داشته است. من بسیار خوشحالم از اینکه دوستی چون روباه داشته‌ام…


    در دل گفتم: این آدمک متوجه خطر نیست. هرگز نه گرسنگی می‌کشد و نه تشنگی، و با کمی نور آفتاب می‌سازد…


    ولی او نگاهی خیره به من کرد و جواب فکر مرا دارد:


    – من هم تشنه‌ام… بیا تا چاهی پیدا کنیم.


    من حرکتی کردم به نشانه خستگی، یعنی چه رنج باطلی است در پهنه بیابان به دنبال چاه نامعلوم گشتن! با این حال به راه افتادیم.


    وقتی ساعتها ساکت و خاموش راه رفتیم، شب فرا رسید و ستارگان درخشیدن گرفتند. من چون از فرط تشنگی کمی تب داشتم، ستاره‌ها را مثل اینکه در خواب و رؤیا باشم، می‌دیدم. گفته‌های شازده کوچولو در خاطرم می‌رقصیدند. از او پرسیدم: پس تو هم تشنه‌ای؟


    ولی او به سؤال من جواب نداد، فقط گفت:


    – آب ممکن است برای قلب هم خوب باشد…
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    من از جواب او چیزی نفهمیدم و خاموش ماندم… خوب می‌دانستم که نباید چیزی از او بپرسم.


    او خسته بود و نشست. من نیز پهلوی او نشستم. پس از مدتی سکوت باز گفت:


    – زیبایی ستارگان به خاطر گلی است که دیده نمی‌شود..


    من در جواب گفتم: «البته!» و بی آنکه حرف دیگری بزنم به چین و شکن شنهای بیابان در پرتو مهتاب نگاه کردم.


    او باز گفت: بیابان زیباست.


    و راست می‌گفت. من همیشه بیابان را دوست داشته‌ام. آدم روی یک تپه شنی می‌نشیند، چیزی نمی‌بیند و چیزی نمی‌شنود، و با این وصف چیزی در سکوت و خاموشی می‌درخشد…


    شازده کوچولو گفت: چیزی که بیابان را زیبا می‌کند چاه آبی است که در گوشه‌ای از آن پنهان است…


    من ناگاه متعجب شدم از اینکه به راز این درخشیدن‌های اسرار آمیز شن پی بـرده‌ام. وقتی پسر بچه کوچکی بودم در خانه کهنه سازی منزل داشتم و به افسانه شایع بود که گنجی در آن پنهان است. البته هرگز کسی نتوانست آن گنج را پیدا کند و شاید هیچکس هم در صدد پیداکردن آن بر نیامد، ولی آن گنج تمام اهل خانه را شاد و ذوق زده کرده بود. خانه من رازی در دل خود پنهان داشت…


    به شازده کوچولو گفتم: آری، خواه خانه باشد یا ستاره یا بیابان، فرق نمی‌کند، آنچه آنها را زیبا کرده است به چشم نمی‌آید.


    او گفت: خوشحالم از اینکه تو با روباه من هم عقیده هستی.


    چون شازده کوچولو به خواب می‌رفت او را بغـ*ـل گرفتم و باز به راه افتادم. نگران بودم. به نظرم چنین می‌آمد که حامل گنجینه‌ای آسیب پذیرم. حتى احساس می‌کردم که در روی زمین آسیب پذیرتر از بار من هیچ باری نبوده است. در پرتو مهتاب، به آن پیشانیپریده رنگ، به آن چشمان به هم رفته و به آن حلقه‌های گیسو که با وزش نسیم می‌لرزیدند، نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: آنچه به ظاهر می‌بینم قشری بیش نیست. اصل به چشم نمی‌آید…
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    و چون بر لبان نیمه بازش نیم لبخندی شیرین نشسته بود، باز با خود گفتم: «آنچه در وجود این شاهزاده کوچولوی خواب رفته مرا تا به این اندازه منقلب می‌کند، وفای او نسبت به گلی است و این، تصویر همان گل است که در وجود او، حتی در خواب، همچون شعله چراغ می‌درخشد..» و آنگاه حدس زدم که او آسیب پذیرتر از آن است که می‌پنداشتم. باید از چراغها خوب مواظبت کرد. یک وزش باد می‌تواند آنها را خاموشکند…


    و همچنان که می‌رفتم، به هنگام دمیدن خورشید چاه را یافتم.


    شازده کوچولو گفت: آدم‌ها در قطارهای تندرو می چپند ولی نمی‌دانند پی چه می‌گردند. آن وقت تکانی به خود می‌دهند و چرخی می‌خورند…


    و باز گفت: به زحمتش نمی‌ارزد…


    چاهی که ما به آن رسیده بودیم شباهتی به چاههای صحرایی نداشت. چاههای صحرایی گودال‌هایساده‌ای هستند که در شن حفر شده‌اند. این چاه به چاه دهات شبیه بود، ولی در آن دور و بر دهی وجود نداشت و من خیال می‌کردم خواب می‌بینم.


    به شازده کوچولو گفتم: عجیب است! همه چیز حاضر است. هم چرخ، هم دلو و همطناب…


    شازده کوچولو خندید، دست به طناب برد، دسته چرخ را چرخاند و چرخ مانند بادنمای کهنه‌ای که مدتها پس از نشستن باد صدا کند، نالید.


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (43).jpg



    شازده کوچولو گفت: می‌شنوی؟ ما چاه را بیدار کرده‌ایم و او آواز می‌خواند.
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    من که نمی‌خواستم او تقلا کند گفتم:


    – بگذار من بچرخانم. این کار برای تو خیلی سنگین است.


    آهسته دلو را تا لبه چاه فرو دادم و آن را راست نگاهداشتم.


    صدای آواز چرخ در گوشم مانده بود، و در آن آب که هنوز می‌لرزید، عکس لرزان خورشید را می‌دیدم.


    شازده کوچولو گفت: من تشنه این آبم، قدری بده بنوشم…


    فهمیدم که او در جستجوی چه بوده است!


    دلو را تا به لبان او بالا بردم. او با چشمان بسته آب نوشید. آبی بود به شیرینی عید، آبی بود که با هر چیز خوردنی فرق داشت، آبی بود که از شبگردی در پرتو ستارگان، از آواز چرخ چاه و از تقلای بازوان من تراویده بود. برای دل، به خوبی هدیه بود. آن وقتهاکه من پسر بچه‌ای بودم، چراغ‌های درخت نوئل و نغمه نماز نیمشب و شیرینی لبخندها به همین شیوه به عیدی نوئل که می‌گرفتم، جلوه می‌بخشیدند.


    شازده کوچولو گفت: آدم‌های سیاره تو پنج هزار گل سرخ را در یک باغچه می‌کارند… و گلی را که می‌خواهند در آن میان پیدا نمی‌کنند…


    در جواب گفتم: بلی، پیدا نمی‌کنند…


    – و با این وصف آنچه را که ایشان می‌جویند می‌توان تنها در یک گل سرخ یا در کمی آب پیدا کرد…


    در جواب گفتم: البته.


    و شازده کوچولو باز گفت:
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    – ولی چشمها کورند. باید با دل جستجو کرد.


    شازده کوچولو خندید، دست به طناب برد و دسته چرخ را چرخاند.


    من آب نوشیده بودم. نفسم به راحتی بیرون می‌آمد. به هنگام طلوع صبح، شن به رنگ عسل است. از این رنگ عسل نیز لـ*ـذت می‌بردم. پس چرا بایستی ناراحت باشم…


    شازده کوچولو که باز در کنار من نشسته بود، آهسته گفت:


    – تو باید به وعده خود وفا کنی.


    – چه وعده‌ای؟


    – خودت میدانی.. پوزه بندی برای گوسفندم… آخر من مسئول آن گل هستم.


    من طرحهایی را که کشیده بودم از جیبم بیرون آوردم. شازده کوچولو نگاهی به آنها کرد و به خنده گفت:


    – درخت‌های بائوبابت کمی به کلم شباهت دارند…


    اوه! مرا ببین که به تصویر درختان بائوبابم آن همه می‌نازیدم!


    – روباهت هم، چه عرض کنم….. گوش‌هایش… به شاخ می‌ماند… خیلی دراز است…


    و باز خندید.


    – تو چه بی انصافی، آدمک! آخر من بجز نقاشی مار بوآی باز و مار بوآی بسته چیزی بلد نبودم.


    گفت: آه! عیب ندارد… بچه‌هامی‌فهمند.


    من با مداد پوزه بندی کشیدم و وقتی به دستش دادم، دلم پر شد:


    – تو نقشه‌هایی داری که من از آن بیخبرم …


    ولی او جواب ندارد، فقط گفت:


    – هیچ میدانی… فردا یک سال تمام از فرود آمدن من به زمین می‌گذرد…


    و بعد، پس از یک لحظه سکوت باز گفت:


    – من در همین نزدیکیها افتاده بودم …


    و رنگش سرخ شد.
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    و باز بی آنکه بدانم چرا، غم عجیبی در دل احساس کردم. در آن حال سوالی به زبانم آمد:


    – پس بیخود نبود که هشت روز پیش، صبح، در آنجا که با تو آشنا شدم، تو یکه و تنها در هزار میل دور از آبادی‌هامی‌گشتی. پس تو از آنجا به طرف نقطه فرود خودمی‌رفتی؟


    شازده کوچولو باز سرخ شد.


    و من با تردید به گفته افزودم:


    – نکند برای جشن یکمین سال فرود آمدنت می‌رفتی…؟


    شازده کوچولو باز سرخ شد. او هیچوقت به پرسش‌ها جواب نمی‌داد ولی وقتی آدم سرخ می‌شود در حکم جواب مثبت است. مگر نه؟


    به او گفتم: وای! می‌ترسم…


    ولی او در جواب گفت:


    – تو حالا باید به کارت برسی. باید برگردی پیش هواپیمایت. من اینجا منتظرت خواهم ماند. فردا عصر برگرد…


    اما من خاطر جمع نبودم. به یاد حرف روباه افتادم. آدم اگر تن به اهلی شدن داده باشد، باید پیه گریه کردن را به تن خود بمالد…


    در کنار چاه، خرابه یک دیوار سنگی کهنه برجا بود. وقتی عصر روز بعد از کار خود برگشتم، از دور شازده کوچولوی خود را دیدم که آن بالا نشسته و پاهایش را آویزان کرده بود.


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (44).jpg



    شنیدم که حرف می‌زد و می‌گفت:
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    – پس تو یادت نمی‌آید؟ درست همینجا نبود!


    بی شک صدای دیگری به او جواب می‌داد، چون شازده کوچولو باز گفت:


    – چرا، چرا، روزش که همان روز است، ولی جایش درست اینجا نیست…


    من به راه رفتن به طرف دیوار ادامه دادم ولی باز نه کسی را می‌دیدم و نه صدایی می‌شنیدم. در آن حال شازده کوچولو باز گفت:


    – البته! ببین ردپای من در شن از کجا شروع شده است، همانجا منتظر من باش. امشب آنجا خواهم بود.



    حالا برو دیگه…! من می‌خواهم بیایم پایین!


    من به بیست متری دیوار رسیده بودم و باز چیزی نمی‌دیدم.


    شازده کوچولو پس از مدتی سکوت باز گفت:


    – زهر خوب داری؟ مطمئنی که زیاد عذابم نخواهی داد؟


    من با قلبی فشرده از اندوه ایستادم ولی باز چیزی نمی‌فهمیدم. او گفت:


    – حالا برو دیگر! … من می‌خواهم بیایم پایین!


    آن وقت من هم چشم به پای دیوار دوختم و یکه خوردم. آنجا مار زردرنگ وحشتناکی، از آنها که آدم را در سی ثانیه به آن دنیا می‌فرستد، رو به شازده کوچولو سر کشیده بود. من در آن حال که در جیب خود می‌گشتم تا هفت تیرم را در بیاورم، قدم تند کردم. ولی مار از صدای پای من، همچون فواره‌ای که فرو نشیند، آهسته به روی شنها لغزید و با صدای خفیفی شبیه به صدای فلز در لای سنگها فرو خزید.


    من به موقع به پای دیوار رسیدم و شازده کوچولو را که رنگش مثل برف سفید شده بود، در آغـ*ـوش گرفتم.


    – این چه حکایتی است! حالا دیگر با مارها صحبت می‌کنی؟


    شال گردن زرد همیشگیش را باز کردم، به پیشانیش آب زدم و قدری هم به او نوشاندم. حالا دیگر جرات نداشتم چیزی از او بپرسم. او نگاهی متین به من کرد وبازوانش را به دور گردنم حلقه زد. حس می‌کردم که قلبش مانند قلب پرنده تیر خورده در حال مرگ می‌تپد. به من گفت:


    – خوشحالم از اینکه کسری لوازم ماشینت را جور کرده‌ای و حالا می‌توانی به خانه‌ات برگردی…


    – تو از کجا می دانی؟


    از قضا آمده بودم به او خبر بدهم که با همه ناامیدی در کار خود موفق شده‌ام!


    او به سؤال من جواب نداد ولی به گفته افزود:


    – من هم امروز به خانه خود برمی گردم…


    سپس به لحنی افسرده اضافه کرد:
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا