- عضویت
- 2019/04/27
- ارسالی ها
- 967
- امتیاز واکنش
- 3,361
- امتیاز
- 481
اما آنجا بسیار دورتر است. و رفتن به آنجا بسیار مشکلتر…
خوب حس کردم که اتفاق ناگواری در پیش است. من او را مانند طفل کوچکی در بازوان خود می فشردم و با این وصف به نظرم میآمد که او با سر در گردابی فرو میرود، بی آنکه من بتوانم کاری برای نگاهداشتنش بکنم …
نگاه نافذش به نقطه روری دوخته شده بود:
– من گوسفند تو را دارم، و صندوق گوسفند را هم دارم و پوزه بند را نیز …
و تبسمی از اندوه کرد.
من مدت زیادی صبر کردم. احساس میکردم که کم کم دارد گرم میشود.
– آدمک کوچولو، ترسیده بودی…؟
البته که ترسیده بود، ولی آهسته خندید:
– امشب بیشتر خواهم ترسید…
باز از احساس پیش آمدن ضایعهای جبران ناپذیر بدنم یخ کرد و فهمیدم که تاب محروم شدن از آن خندههای شیرین را برای همیشه ندارم. آن خندهها برای من همچون چشمهای در بیابان بود.
– آدمک کوچولو، باز دلم میخواهد خنده تو را بشنوم…
ولی او به من گفت: امشب درست یک سال خواهد شد. ستاره من درست در بالای همان نقطهای خواهد بود که سال قبل افتادم…
– کوچولوی من، آیا داستان مار و میعادگاه و ستاره خوابی پریشان نیست؟
ولی او به سؤال من جواب نداد، فقط گفت:
– آنچه اصل است به چشم نمیآید…
البته…
– همینطور برای گل. تو اگر گلی را دوست بداری که در ستارهای باشد، چه شیرین است که شب هنگام به آسمان نگاه کنی. همه ستارهها به گل نشستهاند.
– البته…
– همینطور برای آب. آن آبی که تو برای نوشیدن به من دادی، به سبب آن چرخ و آن طناب مانند نغمه موسیقی بود… یادت میآید… چه خوب بود.
– البته…
– تو شب هنگام به ستارهها نگاه خواهی کرد. ستاره من کوچکتر از آن است که من بتوانم جای آن را به تو نشان بدهم. و این طوری بهتر است. چون ستاره من برای تو یکی از آن ستارهها خواهد بود. آن وقت تو دوست خواهی داشت که به همه ستارهها نگاه کنی. همه آنها دوست تو خواهند بود. از این گذشته من میخواهم هدیهای به تو بدهم…
و باز خندید.
خوب حس کردم که اتفاق ناگواری در پیش است. من او را مانند طفل کوچکی در بازوان خود می فشردم و با این وصف به نظرم میآمد که او با سر در گردابی فرو میرود، بی آنکه من بتوانم کاری برای نگاهداشتنش بکنم …
نگاه نافذش به نقطه روری دوخته شده بود:
– من گوسفند تو را دارم، و صندوق گوسفند را هم دارم و پوزه بند را نیز …
و تبسمی از اندوه کرد.
من مدت زیادی صبر کردم. احساس میکردم که کم کم دارد گرم میشود.
– آدمک کوچولو، ترسیده بودی…؟
البته که ترسیده بود، ولی آهسته خندید:
– امشب بیشتر خواهم ترسید…
باز از احساس پیش آمدن ضایعهای جبران ناپذیر بدنم یخ کرد و فهمیدم که تاب محروم شدن از آن خندههای شیرین را برای همیشه ندارم. آن خندهها برای من همچون چشمهای در بیابان بود.
– آدمک کوچولو، باز دلم میخواهد خنده تو را بشنوم…
ولی او به من گفت: امشب درست یک سال خواهد شد. ستاره من درست در بالای همان نقطهای خواهد بود که سال قبل افتادم…
– کوچولوی من، آیا داستان مار و میعادگاه و ستاره خوابی پریشان نیست؟
ولی او به سؤال من جواب نداد، فقط گفت:
– آنچه اصل است به چشم نمیآید…
البته…
– همینطور برای گل. تو اگر گلی را دوست بداری که در ستارهای باشد، چه شیرین است که شب هنگام به آسمان نگاه کنی. همه ستارهها به گل نشستهاند.
– البته…
– همینطور برای آب. آن آبی که تو برای نوشیدن به من دادی، به سبب آن چرخ و آن طناب مانند نغمه موسیقی بود… یادت میآید… چه خوب بود.
– البته…
– تو شب هنگام به ستارهها نگاه خواهی کرد. ستاره من کوچکتر از آن است که من بتوانم جای آن را به تو نشان بدهم. و این طوری بهتر است. چون ستاره من برای تو یکی از آن ستارهها خواهد بود. آن وقت تو دوست خواهی داشت که به همه ستارهها نگاه کنی. همه آنها دوست تو خواهند بود. از این گذشته من میخواهم هدیهای به تو بدهم…
و باز خندید.