شازده کوچولو

_oxygen

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/27
ارسالی ها
967
امتیاز واکنش
3,361
امتیاز
481
و بیش از این نتوانست حرف بزند. بی اختیار زد زیر گریه. شب شده بود. من افزارهای خود را ول کرده بودم. دیگر چکش و پیچ و مهره و تشنگی و حتی مرگ را به مسخره می‌گرفتم. در یکی از ستارگان، در یک سیاره، در سیاره من یعنی زمین، شازده کوچولویی بود که نیاز به دلجویی داشت! من او را در آغـ*ـوش گرفتم و تاب دارم. به او می‌گفتم: «گلی که تو دوستش داری در خطر نیست… من برای گوسفند تو پوزه بندی خواهم کشید… برای گلت هم یک وسیله دفاعی می‌کشم… من…» دیگر نمی‌دانستم چه می گویم. احساس می‌کردم که خیلی ناشی هستم. نمی‌دانستم چطور دوباره دلش را به دست بیاورم و در کجا به او برسم… وه که چه اسرار آمیز است دنیای اشک!
 
  • پیشنهادات
  • _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    خیلی زود راهش را پیدا کردم که آن گل را بهتر بشناسم. در سیاره شازده کوچولو همیشه گلهای خیلی ساده‌ای بودند که تنها یک صف گلبرگ داشته، جایی را نمی‌گرفته و مزاحم کسی نبوده‌اند. این گلها صبح لای علفها سبز می‌شده و شب هنگام می‌پژمرده‌اند. اما گل او یک روز از دانه‌ای روییده بود که معلوم نشد از کجا آورده بودند، و شازده کوچولو از آننهال لطیف که به هیچیک از نهال‌های دیگر شبیه نبود، با دلسوزی تمام مواظبت کرده بود. بعید نبود که آن نهال نوع جدیدی از بائوباب باشد. اما نهال زود از رشد و نمو بازماند و کم کم یک غنچه داد. شازده کوچولو که خود شاهد سر بر زدن غنچه بزرگی بود، خوب احساس می‌کرد که چیزی معجزه آسا از آن بیرون خواهد آمد. لیکن کار خودآرایی گل در حجره سبزرنگش به این زودیها تمام نمی‌شد. رنگ‌های خود را به دقت انتخاب می‌کرد، به کندی لباس می‌پوشید و گلبرگهایش را یک یک به خود می‌بست. نمی‌خواست مثل شقایق با برگهای شل و افتاده بشکفد،


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (20).jpg



    نمی‌خواست جز در اوج جمال جلوه کند. وای… که چه گل عشـ*ـوه گری بود! باری، آرایش اسرارآمیز او روزها و روزها طول کشیده بود، تا آخر، یک روز صبح، درست به هنگام دمیدن خورشید، خودنمایی کرده بود. و تازه با آن همه دقت که در کار آرایش خود به خرج داده بود، خمیازه‌ای کشیده و گفته بود:
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    آه! من هنوز خواب آلوده‌ام… از شما عذر می‌خواهم… گیسوانم چقدر آشفته است…


    آن وقت شازده کوچولو نتوانسته بود از تعجب و تحسین خودداری کند:


    – تو چه زیبایی!


    گل به نرمی گفته بود:


    – مگر نیستم؟! آخر من هم با خورشید در یک دم شکفته‌ام…


    شازده کوچولو پی بـرده بود که این گل آنقدرها هم فروتن نیست، ولی خیلی تأثر انگیز است!


    گل به سخن خود افزوده بود:


    – گویا هنگام صرف صبحانه است. لطفاً فکری هم به حال من بکنید…


    و شازده کوچولو با خجلت تمام رفته، یک آبپاش آب خنک پیدا کرده و به گل داده بود.


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (21).jpg



    بدین گونه، گل خیلی زود با خودپسندی آلوده به بدگمانی خود او را آزرده بود. مثلاً یک روز ضمن صحبت از چهار خار خود به شازده کوچولو گفته بود:


    – نکند ببرهای تیز چنگال بیایند؟
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (22).jpg



    شازده کوچولو اعتراض کرده و گفته بود:


    – در سیاره من ببر وجود ندارد، و تازه ببر هم علف نمی‌خورد.


    گل به نرمی جواب داده بود:


    – من که علف نیستم.


    – ببخشید…


    – من از ببر هیچ نمی‌ترسم. ولی از نسیم وحشت می‌کنم. شما آجر ندارید؟


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (24).jpg



    شازده کوچولو در دل گفته بود:


    – وحشت از نسیم یعنی چه… مگر نسیم به گیاهان چه می‌کند؟ این گل چه مرموز است!


    – شب مرا زیر حباب بلورین بگذارید. در خانه شما هوا خیلی سرد است. اینجا موقعیت خوبی ندارد. آنجا که من بودم …


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (23).jpg



    ولی گل حرف خودش را خورده بود. آخر او از اول به صورت دانه آمده و مجال نیافته بود که دنیاهای دیگری را بشناسد. شرمسار از اینکه برای بافتن دروغی به این آشکاری مشتش باز شده است، دوسه بار سرفه کرده بود تا شازده کوچولو را متوجه تقصیرش کند؛


    – پس آجر چه شد؟
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    – داشتم می‌رفتم آجر بیاورم ولی شما مرا به حرف گرفتید!


    آن وقت گل برای آنکه باز هم او را ملامت کرده باشد، بر شدت سرفه خود افزوده بود. بدین ترتیب شازده کوچولو با وجود صفایی که در عشق خود داشت، زود به گلش بدگمان شده بود. طفلک حرفهای سر سری او را جدی گرفته و پاک بیچاره شده بود.


    یک روز که با من درد دل می‌کرد گفت: «من نمی‌بایست به حرفهای او گوش بدهم. هرگز نباید به حرف گلها گوش داد. فقط باید نگاهش کرد و بوییدشان. گل من سیاره مرا معطر می‌کرد، اما من نمی‌دانستم چگونه از او لـ*ـذت ببرم. آن داستان ببر تیزچنگال که آنقدر آزرده خاطرم کرده بود، می‌بایست مرا به رقت آورده باشد …»


    بار دیگر با من درد دل کرد که:


    – من آن وقتها هیچ نمی‌توانستم بفهمم… می‌بایست درباره او از روی کردارش قضاوت کنم نه از روی گفتارش. او دماغ مرا معطر می‌کرد و به دلم روشنی می‌بخشید. من هرگز نمی‌بایست از او بگریزم! می‌بایست از ورای حیله گری های ناشی از ضعف او پی به مهر و عاطفه‌اش ببرم. وه، که چه ضد و نقیضند این گلها! ولی من بسیار خام‌تر از آن بودم که بدانم چگونه باید دوستش بدارم.


    به گمانم شازده کوچولو برای فرارش، از مهاجرت پرندگان کوهی استفاده کرد.


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (26).jpg



    صبح روز حرکت، سیاره‌اش را خوب مرتب کرد. آتشفشانهای روشنش را به دقت پاک کرد. دو آتشفشان روشن داشت که استفاده از آنها برای گرم کردن صبحانه‌اش بسیار راحت بود. یک
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    آتشفشان خاموش هم داشت. ولی به قول خودش: «کسی چه می‌داند؟» به همین جهت آتشفشان خاموشش را هم پاک کرد. آتشفشانها اگر خوب پاک شوند، ملایم و مرتب و بدون فوران می‌سوزند. فوران‌های آتشفشانی مثل گرگرفتن آتش بخاری است. البته ما، در زمین خود، بسیار کوچکتر از آنیم که بتوانیم آتشفشانهامان را پاک کنیم، و به همین دلیل برای ما زیاد دردسر درست می‌کنند.


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (25).jpg



    آتش فشانهای روشن خود را به دقت پاک کرد.


    شازده کوچولو با اندک تأثر، آخرین بائوبابهای نورسته را نیز از ریشه کند. گمان می‌کرد که دیگر هیچگاه نباید برگردد. ولی تمام این کارهای خانگی در آن روز صبح به نظرش بی اندازه شیرین آمد. و چون برای آخرین بار گلش را آب داد و آماده شد که او را در زیر حباب بلورینش بگذارد، احساس کرد که می‌خواهد گریه کند.


    به گلش گفت: خدا حافظ!


    ولی گل به او جواب نداد.


    باز گفت: خدا حافظ!


    گل سرفه کرد ولی این سرفه از زکام نبود. آخر گفت:
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    – من احمق بودم. من از تو عذر می‌خواهم. سعی کن خوشبخت باشی.


    و او از اینکه بر زبان گل طعنه و شماتت نرفت متعجب شد. در همانجا حباب به دست مات و مبهوت مانده بود. معنی این مهربانی ملایم را نمی‌فهمید.


    گل به او گفت: آری، من تو را دوست می‌دارم و تقصیر من است که تو از آن بی خبر مانده‌ای. این هیچ اهمیت ندارد. اما تو هم مثل من احمق بودی، سعی کن خوشبخت باشی… این حباب بلورین را بینداز دور. من دیگر آن را نمی‌خواهم.


    – ولی آخر باد …


    – نه، آنطورها هم زکام نیستم… هوای خنک شبانه به مزاج من سازگار است. آخر من
    گلم.


    – جانوارن چطور…؟


    – من اگر بخواهم با پروانه آشنا شوم، ناچار باید وجود دوسه کرم درخت را تحمل کنم. گویا پروانه خیلی زیباست. اگر پروانه هم نباشد، پس که به دیدن من خواهد آمد؟ تو که از من دور خواهی بود. از جانوران گنده هم نمی‌ترسم. آخر من هم چنگال دارم.


    و ساده دلانه چهار خار خود را نشان می‌داد. سپس به گفته افزود:


    – اینقدر مس مس نکن. این ناراحت کننده است. حال که تصمیم به رفتن گرفته‌ای برو!


    چون نمی‌خواست شازده کوچولو گریه‌اش را ببیند. وای که چه گل خود پسندی بود…!


    او خود را در منطقه ستارگان ۳۲۵، ۳۲۶، ۳۲۷، ۳۲۸، ۳۲۹ و ۳۳۰ دید. این بود که برای یافتن کاری و کسب دانشی سرکشی به همه آنها را آغاز کرد.


    در ستاره اول پادشاهی منزل داشت. پادشاه در جامه‌های ارغوانی و قاقم بر تختی بسیار ساده و در عین حال با شکوه نشسته بود.


    پادشاه وقتی شازده کوچولو را دید داد زد:


    – آهان… این هم رعیت!


    و شازده کوچولو در دل گفت:


    – از کجا مرا می‌شناسد؟ او که هیچوقت مرا ندیده است.


    و نمی‌دانست که مفهوم دنیا برای پادشاهان خیلی ساده است: همه مردم رعیت هستند.


    رمان کوتاه شازده کوچولو شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری در ادبیات فرانسه و داستان کودکان-ایپابفا  (27).jpg
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    پادشاه مغرور از اینکه برای کسی پادشاه است به او گفت:


    – نزدیک‌تر بیا تا تو را بهتر ببینم.


    شازده کوچولو با نگاه به جستجوی جایی بر آمد تا بنشیند ولی قبای قاقم پادشاه همه جای سیاره را فراگفته بود. ناچار بر سر پا ماند، و چون خسته بود خمیازه‌ای کشید.


    پادشاه به او گفت:


    – خمیازه کشیدن در حضور پادشاه بر خلاف ادب است. من تو را از این کار منع می‌کنم.


    شازده کوچولو خجلت زده جواب داد:


    – من نمی‌توانمجلو خمیازه‌ام را بگیرم. من راه درازی طی کرده‌ام و هیچ نخوابیده‌ام.


    پادشاه گفت:


    – پس به تو فرمان می‌دهم که خمیازه بکشی. سال‌ها است که ندیده‌ام کسی خمیازه بکشد. خمیازه برای من تازگی دارد. زود باش باز خمیازه بکش. فرمان است!


    شازده کوچولو که رنگش سرخ می‌شد گفت:


    – وا! زهره‌ام آب شد! دیگر خمیازه ام نمی‌آید…


    پادشاه گفت:


    – ها، ها! پس من به تو فرمان می‌دهم که گاه خمیازه بکشی و گاه…


    تند و نامفهوم حرف می‌زد و پیدا بود که عصبانی است.


    چون پادشاه اساساً مقیّد بود به اینکه فرمانش اجرا شود. او نافرمانی را بر کسی نمی‌بخشود. سلطان مستبدی بود ولی چون بسیار خوب بود فرمانهای عاقلانه می‌داد. مثلاً می‌گفت:


    – اگر من به یکی از سرداران فرمان بدهم که پرنده دریایی شود و او اطاعت نکند، گـ ـناه از او نیست بلکه از من است.


    شازده کوچولو با شرم و ادب پرسید:


    – اجازه هست بنشینم؟
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    پادشاه با جلال و جبروت، چینی از قبای قاقم خود را جمع کرد و فرمود:


    – من به تو فرمان می‌دهم که بنشینی!


    ولی شازده کوچولو تعجب می‌کرد. سیاره بسیار کوچک بود. پس پادشاه بر چه چیز سلطنتمی‌کرد.


    به او گفت:


    – اعلی حضرتا… عذر می‌خواهم از اینکه از شما سؤالمی‌کنم…


    پادشاه به شتاب گفت:


    – من به تو فرمان می‌دهم که از من سؤال کنی!


    – اعلیحضرتا…! شما بر چه چیز سلطنت می‌کنید؟


    پادشاه به سادگی تمام جواب داد:


    – بر همه چیز.


    – بر همه چیز؟


    پادشاه با یک حرکت شاهانه سیارۀ خود وسیارات دیگر و ستارگان را نشان داد.


    شازده کوچولوگفت:


    – یعنی بر همه اینها؟


    پادشاه جواب داد:


    – بلی، بر همه اینها.


    چون او نه تنها سلطان مطلق ، بلکه سلطان سلاطین بود.


    – و ستارگان همه از شما فرمان می‌برند؟


    پادشاه گفت:


    – البته! همه بیدرنگ اطاعت می‌کنند. من بی انضباطی را بر کسی نمی‌بخشایم.


    چنین اقتداری شازده کوچولو را به شگفتی واداشت. اگر خود او صاحب چنین قدرتی می‌بود، نه تنها چهل و چهار بار، بلکه هفتادو دو و شاید صد و حتی دویست بار در روز غروب خورشید را تماشا می‌کرد، بی آنکه هرگز مجبور باشد صندلیش را جابه جا کند. و چون به یاد سیاره کوچک و متروک خود دلش اندک پر شده بود، جراتی به خرج داد تا از پادشاه تقاضایی بکند:


    – دلم می‌خواست که یک بار غروب خورشید را تماشا کنم. لطفاً بفرمایید خورشید غروبکند…


    – اگر من به یکی از سرداران خود فرمان بدهم که مثل پروانه از گلی به گلی پرواز کند یا یک داستان غم انگیز بنویسد، یا پرنده دریایی شود و آن سردار فرمان مرا اجرا نکند، از ما دو تن کدامیک مقصریم؟
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    شازده کوچولو مردانه گفت:


    – البته شما.


    پادشاه باز گفت:


    – درست! باید از هر کس چیزی خواست که از عهده آن بر آید. قدرت قبل از هر چیز باید متکی به عقل باشد. اگر تو به ملت خود فرمان بدهی که همه خود را به دریا بیندازند انقلاب خواهند کرد. من حق دارم که از همه اطاعت بخواهم، چون فرمانهای من عاقلانه است.


    شازده کوچولو که هیچوقت سوالی را که یک بار کرده بود، از یاد نمی‌برد باز گفت:


    – پس غروب خورشید من چه شد؟


    – تو هم به غروب خورشید خودمی‌رسی. من خواهم خواست که خورشید غروب کند، ولی بنا به سیاست کشور داری منتظر خواهم ماند تا وضع مساعد شود.


    شازده کوچولو پرسید:


    – وضع کی مساعد خواهد شد؟


    پادشاه که اول به تقویم قطوری مراجعه کرد، گفت:


    – ها، ها… امشب… در… در حدود ساعت هفت و چهل دقیقه! آن وقت خواهی دید که فرمان من چگونه اجرا می‌شود.


    شازده کوچولو خمیازه کشید. متأسف بود که غروب خورشیدش را ندید. از این گذشته قدری هم کسل شده بود. این بود که به پادشاه گفت:


    – من دیگر کاری در اینجا ندارم. می‌خواهم بروم!


    پادشاه که از یافتن یک رعیت آن همه مغرور شده بود، در جواب گفت:


    – نرو، نرو! من تو را وزیر خواهم کرد.


    – وزیر چه؟
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا