- عضویت
- 2019/04/27
- ارسالی ها
- 967
- امتیاز واکنش
- 3,361
- امتیاز
- 481
و بیش از این نتوانست حرف بزند. بی اختیار زد زیر گریه. شب شده بود. من افزارهای خود را ول کرده بودم. دیگر چکش و پیچ و مهره و تشنگی و حتی مرگ را به مسخره میگرفتم. در یکی از ستارگان، در یک سیاره، در سیاره من یعنی زمین، شازده کوچولویی بود که نیاز به دلجویی داشت! من او را در آغـ*ـوش گرفتم و تاب دارم. به او میگفتم: «گلی که تو دوستش داری در خطر نیست… من برای گوسفند تو پوزه بندی خواهم کشید… برای گلت هم یک وسیله دفاعی میکشم… من…» دیگر نمیدانستم چه می گویم. احساس میکردم که خیلی ناشی هستم. نمیدانستم چطور دوباره دلش را به دست بیاورم و در کجا به او برسم… وه که چه اسرار آمیز است دنیای اشک!