- عضویت
- 2017/07/30
- ارسالی ها
- 3,720
- امتیاز واکنش
- 65,400
- امتیاز
- 1,075
- سن
- 27
روزهی کوچولو
صبح شد و مامان مثل هر روز صبحانه رو آماده کرد. اما مثل مثل هر روزه که نه . یه خورده فرق داشت . آخه فقط یه لیوان شیر گذاشت توی سفره و یه ساندویچ نون و پنیر درست کرد.
کوچولو اومد جلو و گفت پس من چی؟
مامان گفت بفرمایید اینا برای شماست.
کوچولو گفت پس خودت چی؟
مامان گفت من روزه ام.
کوچولو گفت روزه چیه .
مامان گفت یعنی من چیزی نمی خورم تا شب.
کوچولو گفت: خوب منم روزه ام.
مامان گفت: نه شما هنوز کوچولویی . باید بخوری.
کوچولو ناراحت شد و بلند گفت : من بزرگ چُدم.بعد بلند شد ایستاد و قدشو کشید و گفت ببین چقدر بزرگ شدم.
مامان لپشو کشید و گفت : کوچولویی کوچولو .
کوچولو عصبانی شد . دوباره پا شد و دستاشو بلند کرد و روی پنجه پا ایستاد و گفت ببین قد بابا شدم.
مامان با خنده کوچولو رو بوسید و گفت آره بزرگ شدی . پس دیگه صبحانه نمی خواهی؟
کوچولو گفت نه من روزم.
کوچولو همین طور که حرف می زد لیوان شیرشو برداشت و خورد.
مامان گفت مگه روزه نیستی؟
کوچولو گفت شیر بخورم بعدا.
مامان گفت خوب ساندویچتم بخور بعدا روزه بگیر.
کوچولو گفت باشه . ساندویچشو گرفت و شروع کرد به خوردن.
وقتی سیر شد گفت حالا من روزم .
مامان گفت روزتون قبول باشه.