داستان تيرهاي شيطان

гคђค1737

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
7,959
امتیاز واکنش
45,842
امتیاز
1,000
محل سکونت
زیر خاک
در يك روز سرد زمستان ، شيطان با همسرش به زمين آمد تا انساني را بيابد و او را گمراه کند. او و همسرش به دهكده اي رفتند كه مردمي ساده و زحمتكش داشت. آنها به يك كلبه ي متروك كه در وسط دهكده قرار داشت رفتند.
شيطان و همسرش كنار پنجره ايستادند و كلبه ي همسايه را زير نظر گرفتند. در آن كلبه زن جواني مشغول پخت و پز و خانه داري بود. در كنارش دختر كوچك زيبايي با موهاي مجعد طلايي راه مي رفت و بازي مي كرد. زن گاهي به كودك نگاهي مي انداخت و لبخندي مي زد. كودك هم مي خنديد و از حركاتش معلوم بود كه شيرين زباني مي كند.
با ديدن اين منظره اخم هاي شيطان درهم رفت . رو به همسرش كرد و گفت : « من امروز با اين زن جوان كاري مي كنم كه محبتش به اين كودك ، به كينه و نفرت تبديل شود.»
همسرش از كنار او دور شد و در گوشه اي نشست و با بي تفاوتي گفت :« هر كاري كه مي خواهي بكن ، اما فكر نمي كنم كه فريب دادن اين زن كار آساني باشد. او مادر است و كينه و نفرت نمي تواند در قلبهاي مادران راه پيدا كند.»
تیرهای شیطان.نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی
تیرهای شیطان.نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی
شيطان با خوشحالي دستهايش را به هم ماليد ، دمش را تكان داد ، سمهايش را به زمين كوبيد و گفت : « اما اين زن مادر نيست. او نامادري است . مادر اين كودك ، بعد از تولد او مرده و اين زن بچه را بزرگ كرده است.»زن شيطان دماغ سرخ شده از سرمايش را با ناخنهاي درازش خاراند ، شانه هايش را بالا انداخت و گفت : « اگر اين طور باشد ، شايد بتواني موفق شوي.»
شيطان چيزي نگفت اما زن همسايه و كودك را همچنان زير نظر داشت. زن جوان بعد از انجام كارهاي خانه ، كودك را روي زانويش نشاند و به او يك ليوان شير گرم داد. بعد هم اورا بغـ*ـل كرد و بوسيد و در بسترش خواباند. خودش هم كنار بستر او نشست و به نوازش موهاي طلايي كودك پرداخت. كودك با چشمان خمـار و لب هاي خندان به چهره ي زن مي نگريست. زن هم با نگاهي سرشار از محبت به كودك نگاه مي كرد و برايش لالايي مي خواند. شيطان صداي قلب زن را مي شنيد كه به آرامي در سينه اش مي تپيد و از آن نوايي مانند زمزمه ي فرشتگان به گوش مي رسيد:« خدايا ! از تو سپاسگزارم كه اين دختر زيبا و اين زندگي شيرين را نصيبم كردي.
خدايا ! نمي دانم چرا مادر اين كودك را از او گرفتي ، اما عشقي كه در قلب من نهادي باعث شدكه بتوانم جاي مادرش را بگيرم . خدايا ! من چه خوشبختم كه مي توانم به او مهر بورزم و زندگيم رابا خنده هايش ، روشني بخشم. آه ! خداي من ! تو چه خوبي كه اين سعادت را نصيبم كردي! »
شيطان مي خواست تيرهاي كينه و حسد را به سوي زن بفرستد، اما صداي قلب زن مانع كارش مي شد. شيطان مي دانست تا وقتي كه زن به خدا و نعمتهايش مي انديشد ، او نمي تواندكاري بكند. پس منتظر ماند.
كودك كم كم به خواب رفت . زن پيشانيش را بوسيد ، لحاف را روي او كشيد و آهسته از جا برخاست و كنار پنجره ايستاد و به تماشاي مناظر زمستاني پرداخت.
شيطان براي لحظه اي صداي قلب او را نشنيد. از فرصت استفاده كرد و تيري از حسد به سويش رها كرد. زن همان طور كه به درخت هاي پوشيده از برف چشم دوخته بود ، احساس كرد اندوهي روي سينه اش سنگيني مي كند. نگاهي به اطرافش انداخت و با خود گفت : « من چقدر بيچاره ام كه بايد در اين روستاي كوچك و اين كلبه ي محقر ، عمرم را سپري كنم. اين بچه هم وبال گردنم شده ، كاش لااقل بچه ي خودم بود! اما افسوس كه من توانايي مادرشدن را ندارم ! »
بعد آه بلندي كشيد و ادامه داد : « اگر خدا مرا دوست داشت ، فرزندي به من مي داد تا مادر باشم نه نامادري . . . آه … آه …خدايا تو تمام آرزوهاي مرا به باد دادي . . .آه ! »
شيطان كه از شادي در پوست نمي گنجيد ، تير ديگري رها كرد . زن با چشماني پر از نفرت به دور و برش مي نگريست و زير لب غرو لند مي كرد و به بخت بد خود لعنت مي فرستاد.در همان حال ، شوهرش كه از سفر برمي گشت ، پشت در كلبه رسيد و در زد.صداي در، زن را به خود آورد. رفت و در را باز كرد.مرد جواني كه كلاه و پالتو و دستكش و چكمه پوشيده بود و كوله پشتي بزرگي بر پشت داشت ، در آستانه ي در ظاهر شد ، لبخندي زد و سلام كرد.
چهره ي خندان مرد ، دل سرد و غمزده ي زن را شاد كرد. بدبختي هايش را از ياد برد ، دست مرد را گرفت و با هم به درون كلبه رفتند. مرد كنار بخاري ايستاد. دستهايش را گرم كرد ، كوله پشتي را به زن داد و به سوي كودك رفت. كنار بسترش نشست و پيشانيش را بوسيد.
زن همان طور كه كوله پشتي را در دست داشت و به او نگاه مي كرد ، با خود گفت :« افسوس كه اين كودك فرزند من نيست ! اگر من مادرش بودم ، شوهرم بيشتر دوستم مي داشت.»
شيطان با شادماني تير ديگري به سوي او رها كرد.زن كوله پشتي را به گوشه اي انداخت و كنار بخاري چمباتمه زد. مرد كنارش نشست و گفت : « مي دانم كه كارهاي خانه و بچه داري
خسته ات مي كند. من از تو كه خانه را به اين خوبي اداره مي كني ، ممنونم. به خاطر زحمت هاي
توست كه من احساس خوشبختي مي كنم . اگر تو در اين خانه نبودي ، من نمي توانستم با خيال راحت كار كنم و براي گذران زندگي پول درآورم. تو زن خوب و مهربان مني . دوستت دارم.»
آخرين جمله كه از دهان مرد خارج شد ، قلب زن را لرزاند و لبخندي بر لبانش نشاند. برخاست و براي شوهرش يك فنجان چاي داغ آورد. مرد چاي را نوشيد و كوله پشتي را باز كرد. از درون آن يك شال پشمي به رنگ آبي آسماني بيرون آورد و روي شانه هاي زن انداخت و با لبخند نگاهش كرد. شال آبي رنگ خيلي به زن مي آمد. مرد گفت :« چقدر زيبا شده اي ! درست مثل فرشته ها ! بيا خودت را در اين آيينه ببين . . . »و از كوله پشتي يك آينه با قاب نقره اي بيرون آورد و به زن داد.
زن تصوير خودش را ديد و با خوشحالي خنديد. شيطان نجواي قلب او را شنيد:
« آه خداي من ! من خوشبخت ترين زن جهانم. مردي در كنار من است كه دوستم دارد و مرا مادر كودكش مي داند. خداوندا از تو سپاسگزارم.»
شيطان با خشم دمش را تكان داد و سمش را به زمين كوبيد. همسرش كه در گوشه اي دراز كشيده بود و چرت مي زد ، چشمانش را باز كرد و گفت :« چي شده ؟ نتوانستي به مقصودت برسي؟»
شيطان زوزه اي كشيد و با خشم گفت : «من تيرهاي كينه و حسادت را به سوي قلب اين زن فرستادم. براي دقايقي هم تيرهايم كارگر شدند ؛ اما عشق و اميد و محبت آنها را خنثي كردند. همين كه اين زن خدا و نعمتهايش را به ياد مي آورد ، تيرهاي من بي اثر مي شوند . اينجا جاي ما نيست. در اين روستاي سرد و يخزده ، دلهاي گرمي هست كه به من اجازه ي شيطنت نمي دهند. بيا از اينجا برويم.»
آنها دست هم را گرفتند و به سوي سرزمين هاي گرم رفتند. شيطان اميدوار بود كه در آن
سرزمين هاي گرم ، دلهايي سرد و يخزده بيابد و تيرهاي كينه و حسد را به سويشان رها كند.
 
تاپیک بعدی
بالا