داستان جغد سفید

  • شروع کننده موضوع DENIRA
  • بازدیدها 182
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

DENIRA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
9,963
امتیاز واکنش
85,309
امتیاز
1,139
محل سکونت
تهران
چاک جغد سفیدی بود که در جنگلی با خانواده اش زندگی می کرد.
او هنوز کوچک بود و خیلی چیزها را از پدر و مادرش یاد میگرفت.
همان طور که میدانید جغد ها کار زیادی انجام نمی دهند.
آنها روزها استراحت و شب ها کار میکنند.
چاک درباره ی جنگل چیز زیادی نمی دانست.
شب ها تمام جنگل تاریک میشود.
در طول روز، وقتی که خورشید در آسمان بود ، چاک میتوانست همه چیز را ببیند و بشنود.
وقتی که صدایی می شنید سرش را بر می گرداند و می فهمید صدا از کجا می آید.
اما شب ها نمی توانست این کار را بکند.
چون هیچ نوری نبود و نمی توانست چیزی ببیند.
فقط صدا ها را می شنید.
خیلی از این صداها عجیب و غریب بودند و باعث میشدند که او بترسد.
یک شب، صدای عجیبی شنید.
صدایی که قبلا آن را نشنیده بود.
صدا بلند بود.
چاک خیلی سعی کرد که ببیند صدا از چیست و کجاست اما هوا خیلی تاریک بود.
آن شب او راحت نخوابید و روز بعد خیلی زود بیدار شد.
خورشید داشت آرام آرام اشعه های گرم خود را به همه ی درختان و حیوانات جنگل می تابانید.
ناگهان چاک همان صدایی که شب قبل شنیده بود، دوباره شنید.
خوب که نگاه کرد دید صدا از یک جیر جیرک کوچک می آید.
خیلی تعجب کرد و فهمید صدای شب قبل که او را ترسانده بود از آن جیر جیرک کوچولو بوده نه یک چیز عجیب و غریب.
از آن به بعد احساس بهتری داشت و با شادی و خوشحالی زندگی کرد.
 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک قبلی
تاپیک بعدی
بالا