داستان خرگوش سیاه و سفید

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
26

خرگوش سیاه و سفید


یکی بود یکی نبود، خرگوش سفید به خرگوش سیاه گفت: «بیا بریم گردش».

خرگوش سیاه گفت: «کجا بریم؟»

2382192218135452065822785149190656413192.gif


خرگوش سفید گفت: «توی جنگل».

خرگوش سیاه گفت: «باشه، بریم گردش کنیم، بازی کنیم. دل‌هامونو راضی کنیم».

آن‌ها راه افتادند و رفتند تا به جنگل رسیدند.

یک درخت نارنج دیدند. سنجاب کوچولویی روی آن نشسته بود. سنجاب کوچولو آن‎‌ها را دید و صدا زد: «خرگوش سفید، خرگوش سیاه سلام، نارنج دوست دارید؟»

خرگوش‌ها جواب دادند: «سلام، بله دوست داریم».

سنجاب کوچولو یک نارنج چید و به طرف آن‌ها انداخت و گفت: «بگیرید که اومد».

خرگوش سفید پرید و نارنج را گرفت و به خرگوش سیاه داد.

آن‌ها با هم گفتند: «دستت درد نکنه، سنجاب مهربون!»

خرگوش سیاه نارنج را پاره کرد؛

یک قاچ به خرگوش سفید داد و یک قاچ هم در دهان خودش گذاشت.

خرگوش سفید نارنج را خورد و گفت: «وای چه ترشه!»

سنجاب داد زد: «بخور تا شکمت پُرشه!»

خرگوش‌ها خندیدند. از سنجاب خداحافظی کردند و رفتند تا به یک بوته‌ی لوبیا رسیدند. خرگوش سیاه گفت: «وای! لوبیا!»

خرگوش سفید گفت: «فردا زود بیا.»

خرگوش سیاه خندید و دوید. خرگوش سفید هم دنبالش دوید. آنها دویدند و دویدند تا به درختی رسیدند که روی شاخه‌های آن چند تا طوطی نشسته بود. خرگوش سفید گفت: «وای چقدر طوطی!»

خرگوش سیاه گفت: «بپر تو قوطی!»

خرگوش سفید گفت: «چی گفتی؟»

خرگوش سیاه گفت: «یه وقت نیفتی!» و دوید.

خرگوش سفید دنبالش دوید


آن‌ها دویدند و رفتند تا به یک روباه رسیدند. ترسیدند و زیر بوته‌ها پنهان شدند. روباه، دنبال غذا بود. بو کشید و بو کشید تا به بوته‌ها رسید. داد زد: «آهای خرگوش‌ها، می‌دونم اون جایید. بیایید بیرون!»

خرگوش‌ها از جایشان تکان نخوردند. روباه دستش را جلو آورد تا آن‌ها را بیرون بکشد. خرگوش‌ها یواشکی خودشان را عقب کشیدند. از زیر بوته‌ها بیرون آمدند و پا به فرار گذاشتند.

روباه دنبالشان دوید. خرگوش‌ها بدو روباه بدو. روباه پشت سر و خرگوش‌ها جلو. خرگوش‌ها به لانه‌شان رسیدند. داخل لانه پریدند و قایم شدند. روباه ناامید برگشت و رفت تا شکار تازه‌ای پیدا کند.

خرگوش سفید رو به خرگوش سیاه کرد و گفت: «روباهِ بلا!» خرگوش سیاه گفت: «هم کلک بود و هم ناقلا!»

خرگوش سفید گفت: «روباه بلا، کلک بود و ناقلا، دشمن خرگوشا، نذاشت راحت گردش کنیم».

خرگوش سیاه گفت: «اون یکی بود ما دو تا». خرگوش سفید گفت: «دمت کوتاه»

خرگوش سیاه گفت: «چی گفتی؟ دُمب کی کوتاه؟»

خرگوش سفید گفت: «دُمب تو». خرگوش سیاه نگاهی به دم خودش کرد، نگاهی هم به دم خرگوش سفید انداخت و با خنده گفت: «دم‌های هردوتامون کوتاهه. فقط مال تو سفیده مال من سیاه».

خرگوش سفید گفت: «دم من مثل ماه، دم تو مثل شب سیاه».

خرگوش سیاه گفت: «وای! امروز چه روز شادی بود». خرگوش سفید گفت: «پر از ماجرا بود!»

خرگوش سیاه گفت: «من که خسته شدم». خرگوش سفید گفت: «من هم چشم‌هایم بسته شدند».

هردو با لبخندی به خواب رفتند و خواب‌های خرگوشی دیدند.
 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک قبلی
بالا