داستان دانه‌ی خوش‌شانس

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
27

دانه‌ی خوش‌شانس


سالها پیش کشاورزی یک کیسه بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد.

که ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد کرد.

و یکی از دانه های توی کیسه روی زمین خشک و گرم افتاد.

دانه ترسید و پیش خودش گفت : من فقط زیر خاک در امان هستم.

گاوی که از آنجا می گذشت پایش را روی دانه گذاشت و او را به داخل خاک فرو برد.

دانه گفت :من تشنه هستم و به کمی آب برای رشد و بزرگ شدن احتیاج دارم.

کم کم باران شروع به باریدن کرد.

صبح روز بعد دانه یک جوانه کوچولوی سبز در آورد.

جوانه تمام روز زیر نور خورشید نشست و قدش بلند و بلند تر شد.

روز بعد اولین برگش در آمد.برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگتر شود.

یک روز غروب پرنده ای گرسنه خواست تا آن را بخورد.امام ریشه های دانه آن را محکم در خاک نگه داشتند.

سالها گذشت و دانه آب باران زیادی خوردو مدتهای زیادی در زیر نور خورشید نشست.

تا اینکه در ابتدا تبدیل به یک درخت کوچک شد. وبعد تبدیل به درخت بزرگی شد.

حالا وقتی شما به کوه و دشت می روید درخت قوی وبزرگی را می بینید که خودش دانه های بسیاری دارد.
 
بالا