داستانک کاربران دفتری دیگر | ع . ر . محبوب نیا

ع ر محبوب نیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/03
ارسالی ها
364
امتیاز واکنش
5,375
امتیاز
441
سن
60
محل سکونت
رشت
همۀ کسانی که در عرصۀ ادبیات فعالیت می کنند، احساساتِ خود را در قالبهای مختلفی؛ از دلنوشته، تا شعر و ذاستانِ کوتاه عرضه می کنند. بنده هم بعنوانِ عضوِ کوچکی از این مجموعۀ بزرگ، در گیر و گذار از دورانِ مختلفِ عمر؛ گاهی دجارِ حسی خاص می شدم که برای رمان شدن کوچک بود، ولی حرفی برای بازگفتن داشت و باید حیات می یافت. پس کاری دیگر می طلبید و زایشی متفاوت. پس داستانِ کوتاهی یا شعری می شد که تصمیم گرفتم در این دفتر گرد آورم. امید که دوستان استقبال کنند و لطفِ خود را دریغ ننمایند، تا کلبۀ کوچکِ ما گرم شود و هوایی پُر از صفا و صمیمیت احاطه مان کند.
لازم بذکر است که دوستی عزیز، همراه و همکارم شده و مرا به حضورِ دائمی و سبزِ خود مفتخر ساخته است. m.94 که با داستان های زیبایش رونقی باشکوه به دفترمان می بخشد. امیدوارم که این مجموعه موردِ پسندتان بشود و از خواندنش لـ*ـذت ببرید و نظراتِ خود را باز گوئید. دوست کوچکتان
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    ((دوچرخه))


    از وقتی ده سالم بود، دلم دوچرخه می خواست. تنها وقتی که حسِ مالکیتِ چیزی به نامِ چرخ در ذهنم بود، بر می گشت به دورانِ کودکی...
    هنوز مدرسه نمی رفتم. پدرم یک سه چرخه برایمان خریده بود. من آخرین فرزند خانواده بودم و برادرم که سه سال از من بیشتر سن داشت، بزرگترین پسر بود. او بعد از هشت دختر که حاصلِ دو ازدواجِ پدرم بود، به دنیا آمد. طبیعی ست که در دورۀ با شکوهِ پسر سالاری دهۀ سی و چهل، آن هم ظهور پس از هشت دختر؛ جایگاهِ برادرم ویژه و خاص بود. او ولیعهدِ بلامنازع و صاحبِ عنوان و باقی نسلِ پدر و باعثِ شوق و ذوق و نشاطِ خانه شد. به مناسبتِ تولدِ او جشن و سرور برپا گردید و خانه منور شد و ولیمه و انفاق جاری گردید.
    آن طور که بعد ها شنیدم و شخصاً هم تجربه کردم، آخ که می گفت، چهار نفر از حال می رفت. گرسنه که می شد، شش نفر سراسیمه بود و وقتی می خوابید، دو سه نفر قراول می داد تا حشره ای، خزنده ای، نزدیکش نشود.
    بدیهی ست در این مُلکِ تسخیر شده، و این دولتِ صاحبِ وارث جایی برای شریک و همپالگی نبود و اهلِ خانه با این درجه از شیفتگی و دلدادگی، جایی برای توجه و محبت به کسِ دیگری نداشت و نمی خواست داشته باشد.
    از شانسِ بد، بنده در چنین شرایطی پا به عرصۀ وجود نهادم و دچارِ عدمِ استقبالِ مزمن شدم و هرچه سعی کردم، جماعت را توجیه کنم، که این از بدِ روزگار و عادتِ پدر است و بنده گناهی ندارم، نشد. به هر حال از راه رسیده بودم، البته سه سال دیر.دیگر نه پست و مقامی در دلربایی مانده بود و نه جایگاهی. آنچه نصیبِ من شد، زندگی در سایۀ برادر بزرگتر و محبوب و مقتدر بود. خیلی زود روحیۀ اطاعت را آموختم. چون او هم به سن هم به زور هم به پشتیبان از من سرتر بود و من هیچ چاره ای جز اطاعت نداشتم.
    دقیقاً بنا به دلایلِ گفته شده، خاطره ام از سه چرخه؛ سوار بودن و گشت زدن در حیاطِ بزرگ توسطِ برادرم و سهمِ من دنبالِ چرخ دویدن و گاهی که شانس می آوردم، لمسِ گلگیر عقب بود.
    اما در دوازده سالگی خیال برم داشت که با آن همه فرمانبری در خانه، لابد من هم پست و مقامی، هر چند ناچیز دارم و می توانم خواستۀ مستقلی داشته باشم. پس درنگ نکردم و سختکوشانه، تلاش کردم تا پدر دوچرخه ای برایم بخرد. چه گریه ها و التماسها کردم. چقدر کتک خوردم و تهدید شدم، اما دست از لجبازی بر نداشتم و عرصه را مخصوصاً بر مادر تنگ کردم تا به خواسته ام برسم.
    برادرم نظری نداشت. ظاهراً موضوع برایش بی اهمیت بود و حاضر نمی شد کمکم کند در گوشه ای به دیوار تکیه می زد و نگاهم می کرد. نمی دانم تمسخرم می کرد، یا باورم نداشت.هنوز هم نفهمیده ام...
    خلاصه در یک ظهرِ تابستانی، راس ساعتی که پدر برای صرفِ نهار به خانه می آمد، متوجۀ سر و صدایی شدم. به سرعت از درِ آشپزخانه به حیاط دویدم و وقتی ناباورانه پدرم را دیدم که تلاش می کرد تا یک دوچرخۀ بیست و شش هندی آبی رنگ را واردِ خانه کند، در حالیکه از شادی نفسم بند آمده بود عنانِ اختیار از کف دادم و با پای برهنه به طرفش دویدم و بدونِ هیچ ملاحضه ای او را در آغـ*ـوش گرفتم و بوسیدم.
    بلا فاصله هم از کردۀ خود پشیمان شدم و یک قدم عقب کشیدم تا بی ادبی خود را جبران کنم. ولی مگر دوچرخۀ دلربا می گذاشت مثلِ بچۀ آدم رفتار کنم. چقدر دلم می خواست لمسش کنم. سعی کردم با چشم هایم، قورتش دهم...
    پدرم هم که لبخند به لب داشت، با بزرگواری فرمانِ دوچرخه را به طرفِ من گرفت و گفت:
    -بگیر و آرام بذار کنارِ دیوار. مواظب باش زخمش نکنی.
    بعد هم نگاهی به طرفِ آشپزخانه انداخت و رو به برادرم که آمده بود تا ببیند چه خبر شده، کرد و ادامه داد:
    -بیا پسر جون این دوچرخه رو واست خریدم تا سرت بهش گرم بشه و نری سرِ کوچه با لات و لوتا بازی کنی.
    سرم گیج رفت. نزدیک بود دوچرخه از دستم ول شود. آبِ دهانم توی گلو سفت شد و داشت خفه ام می کرد. دلم برای آن همه عجز و التماس و گریه زاریم، سوخت.
     
    آخرین ویرایش:

    مریم حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/14
    ارسالی ها
    138
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    فارس
    سلام و عرض ادب خدمت شما و دوستان خوبمون . ممنون از شما که لطفتون همیشه شامل حال بنده ست :)
    خوشحالم که در خدمتتون هستم .اولین داستان کوتاهم رو با اجازه تون در این تاپیک قرار می دم .


    "چشم انتظار "

    گاهی آفتاب نزده ، گاهی کمی دیرتر به عشق رفتن به باغ لیمویی که ثمره ی همه ی عمر و جوونیش بود راهی کوه می شد،هر روز ! باغی در سـ*ـینه کش کوه که به لطف رسیدگی او در اون سال های گذشته معروف و نمونه شده بود ... همه در منطقه می شناختندش .. باغ عمو فلانی ..پر آب با لیموهای درشت آب دار که هر سال وقت برداشت همسایه ها رو هم بی نصیب نمی ذاشت .
    دستهاش زبر و خشن شده بود و پینه بسته ...چندباری لمسش کردم که می گم ..که می دونم . آخه به جز باغبونی یه شغل دیگه هم داره ، یا بهتره بگم " داشت " که از اون هم معروف تر بود ... میشه گفت معروف بودنش برای همین شغل دومش بود . بعضی ها که خیلی بهش ارادت داشتند دکتر صداش می کردند ... از هر جای شهر که فکرش را بکنی می آمدند سراغش ...طبیب سنتی شکست و بند بود ، دست و پا و کمری که از جا در می رفت یا رگ به رگ می شد رو راحت بر می گردوند و جا می نداخت . حرفه ای بود ..دست منم یکی دوبار دیده بود .. برا همین می گم دستاش خیلی زبر و خشن بود و پینه داشت .... امروز خودش عصا به دست شده !حالا بگذریم از این ها .. دیگه طبابت هم نمی کنه ...می خوام بگم دلم واسش گرفته ... آخه "نوبتی" شده ! کارش نه ها ...
    " خودش " ... بین بچه هاش " نوبتی " شده .... هر روز و هر شب "نوبت" یکیشونه که بیان و بهش سر بزنند ...اوایل که داشت فراموشی می گرفت هنوز عزت و احترامی داشت ... خونه نشین شده بود اما باز هم برو بیایی داشت ..هنوز می خواستنش . واسه به پاش موندن نرخ نمی ذاشتن که اینقدر می گیرم شبا می مونم !
    باغ رو که عشقش بود راحت از دستش گرفتند . خودش هنوز خبر نداره ...مدام دم در نشسته هر کی که رد میشه بهش می گـه زنگ می زنی به پسرم بیاد منو ببره باغ ؟
    گاهی هم میبینی سر کوچه نشسته و باز هم چشم انتظاره ، میپرسی عمو چرا اینجا ؟ تو سرما ؟
    می گـه :" منتظرم" پسرم بیاد منو ببره باغ !
    بغض میپیچه تو گلوی آدم ... فرقی نمی کنه کی باشی .. همین که بشناسیش دلت واسش می گیره .
    پیرمرد بیچاره از صبح تا شب منتظره تا یکی بیاد با خودش ببردش ...
    اون یه نفر میاد نه اینکه نیاد ..تازگی صداشو می بره بالا روی پدری که اون همه عزیز بود ... که چرا به مردم گفته باهاش تماس بگیرن .. چرا تو کوچه مونده و مردمو دور خودش جمع کرده که ...
    این روزها که داره سنگ از سرما می ترکه باز هم دم در "چشم انتظاره" ..می لرزه .. نگاش به دوطرف کوچه ست که یکی بیاد ...
    همیشه منتظره !
    هرروز ... هر دقیقه ... مثل مادر بزرگ من ..مثل خیلی های دیگه که در دنیای سیاه و تنهایی فراموشی غرق شدند ...همه اونایی که مدتها چشمشون به در خشکید تا یکی بیاد و ....
     
    آخرین ویرایش:

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    ((یک دقیقۀ آخر))


    در اتاقِ سفید و بی روح بیمارستان روی تخت، با اضطراب و نگرانی، به تدریج بیهوش می شوم...
    چشم های خسته و پیرم آرام و قرار ندارند و به طرفِ بالای کاسه می جنبند؛ آزارم می دهند و خسته ام می کنند. شاید رنگم پریده باشد! در خلسه ای که تا بحال تجربه نکرده ام، قرار دارم. مثلِ اینست که در یک قایق، روی امواجِ موزونی شناور باشم.
    بی حسی تمامِ وجودم را دربر گرفته. اما مغزم حتی برای یک لحظه تن به نسیان نمی دهد. می خواهم بی رحمانه همه چیز را از یاد ببرم، ولی قیافه اش، اندامش، چهرۀ خندان و نازنینش که لبریز از جوانی و شور زندگی بود، از خاطرم نمی رود... پس چطور می توانم به این کار تن بدهم؟!!!
    کاش می توانستم زمان را به عقب برگردانم و اتفاقی را که شش ساعتِ پیش؛ همین شش ساعتِ پیش... لعنتی... کاری از من ساخته نیست و نبود. مجبورم این درد و رنج را با بردباری بپذیرم و صبور باشم.
    به گمانم دارم گریه می کنم. چون پرستار گوشۀ چشم هایم را پاک کرد و دستش را روی پیشانیم گذاشت و نوازشم می دهد:
    -آروم باش پیرمرد. مقاومت نکن، بزا دارو اثر کنه. می دونم چه حالی داری، ولی نه تقصیرِ تو بود و نه هیچ کسِ دیگه؛ و حالا این تنها کارِ درستیه که میشه کرد و از دستِ ما بر میاد.
    با شنیدنِ زمزمه های پرستار، سعی می کنم چشم هایم را باز کنم. ولی فقط تصویر تاری از ادغامِ نور با رنگ ها پیداست. همه چیز توی هم رفته. سرم گیج است. باید بیشتر تلاش کنم. آهان توی نور مثلِ عروسکِ قشنگی نشسته. بچه که بود همینطور چهار زانو می نشست. گلِ رزِ قشنگی وسطِ موهای صافش هست و لبخندِ نمکینی به لب دارد. چقدر دلم می خواهد بغلش کنم... اما افسوس که حسِ حرکت ندارم و اندامم از من دستور نمی گیرند. می خواهم صدایش بزنم، که بیاید در آغوشم... ولی حتی قادر نیستم صدایش کنم.
    خسته هستم. خیلی خسته. چشم ها را می بندم و بلافاصله تصویرِ قلبی که پمپ می کند و با هر انقباض و انبساطی – شلپ- خون می پراکند؛ در نظرم مجسم می شود... کابوسِ این لحظاتِ من؛ و سئوالی که پاسخش بدجوری آزارم می دهد: این قلبِ کیست؟ مالِ من یا دخترم؟ یا مال هر دوتایمان است؟
    دلم می خواهد فریاد بزنم:
    -آهای دکترا من نمی تونم تن به این کار بدم. ازم بر نمی یاد. آخه مگه می شه؟
    اما حنجرۀ لعنتی، انگار مثلِ روحم مرده است و باز هم هیچ صدایی از آن در نمی آید. اتاق ساکت و سرد است و تنها صدای منظم و یکنواختِ دستگاهی که به قلبم وصل است سکوت را بی رحمانه، و متصل و به شکلی مشمئز کننده، می شکند و بیشتر غمزده ام می کند. چقدر خوب بود اگر این صدا برای همیشه خاموش می شد.
    وجودِ چند نفر را در اطرافِ خود حس می کنم که آماده می شوند به محضِ بیهوش شدنم، با کاردهای تیزشان سـ*ـینه ام را پاره کنند. هیچ وقت علی رغم، چهار سال توقف در لیستِ انتظار و منتظرِ پیوند ماندن، و لحظه شماری کردن، حتی تصور چنین اتفاقی را هم نمی کردم. آیا واقعاً زندگی ارزشِ چنین رذالتی را دارد؟ اگر دخترم در چنین شرایطی قرار می گرفت چه می گفت...
    ((-بابا جون خواهش می کنم بازی در نیار ! ناز نکن دیگه! خودت خوب می دونی منم همینو می خواستم. ))
    وای خدای من صدای نازنینش را شنیدم. کاش می توانستم این چشم های سنگینِ لعنتی را باز کنم و ببینمش. اما مثل اینکه باز هم دست های پرستار است که چشم هایم را پاک می کند. صدای پرستار که حالا دلسوزانه تر هم شده و انگار می خواهد گریه بکند را می شنوم:
    -اگه با خودت کنار نیای و این طور سرسختی کنی، بیهوش نمی شی. اونوقت کارِ همه مون مشکل میشه. خواهش می کنم آروم باش.
    چقدر صدایش آشناست. انگار یکی از دوست های دخترم باشد. شاید با او به خانۀ مان هم آمده باشد و من از توی اتاقِ خودم، وقتی مشغولِ مطالعه بودم، صدای خنده هایشان را شنیده باشم. اینبار صدای آمرانۀ یک مرد را می شنوم:
    -فشارِ خون؟
    -یازده روی هشت.
    -بیهوشی کامله؟
    -یکی دو دقیقۀ دیگه آماده ست دکتر.
    سنگینی ماسک را روی صورتم حس می کنم. دلم می خواهد قبل از اینکه بیهوش شوم، شروع کنند ، تا کاردی را که پوست و گوشتم را می برد، و دستی که قلبِ بی رحم و از کار افتاده ام را بیرون می کشد، حس کنم. شاید به این ترتیب دردی که توی این قلب انباشته شده، بیرون بریزد و التیام پیدا کنم.
    نفس گیر بودنِ این چند دقیقۀ آخر، که مانند ابدیت طول دارد، زیاد است. انگار بی آغاز و بی انتهاست. گویی خلاء احاطه ام کرده و در آن مواج هستم، رها شده ام و هیچ دست آویزی ندارم. شاید خواب می بینم و غرقِ رویا شده ام! بله همینطور است!
    چهرۀ غمگینِ دخترم را از لای ابر و مه، در حالی که روی یک سنگِ بزرگ نشسته و اخم کرده می بینم. خودم نیستم، اما دست هایم را می بینم که به طرفش دراز شده و انتظار در آغـ*ـوش کشیدنش را دارم. انگار روی صورتم دوربین بسته اند و این صحنه را برداشت می کنند. اما به جای اینکه پیش بیاید، هر لحظه دور تر و دورتر می شود. توی این همه بخار و مه تنفس دشوار است. احساسِ خفه گی می کنم و بشدت گرمم شده. می خواهم یقه ام را باز کنم تا بهتر نفس بکشم. دستی، مچم را می گیرد. همان صدای آشنای زنانه است. لطیف و پرمحبت. درست مثلِ دست های دخترم. شاید خودش باشد... وجودش را حس می کنم. بوی تنش را و گرمای جانش را:
    -دخترم خودتی؟
    -بله بابا آروم باشین.
    -واقعاً خودتی عزیزِ دلم؟... یعنی باور کنم؟ آه خدای من...
    -بابا چرا اینقدر اذیتم می کنین؟ مگه منو دوست ندارین؟
    -چرا عزیزم. خوب میدونی که از هرچیز دیگه بیشتر دوس ت دارم، حتی از خودم.
    -پس چرا انقد کش می دین؟
    -آخه برام خیلی سخته عزیزِم. احساس می کنم مثِ ضحاک شدم و دارم قلبِ عزیزترین کسمو می گیرم.
    -امان از دست شما و شاهنامه تون. این فکرو نکنین. شما می خواین یه بارِ دیگه به من زندگی بدین. می تونین تصور کنین که هیچ اثری ازم نمونه؟ دلتون نمی گیره،نمی سوزه؟
    -خب معلومه که می سوزه، ولی این طوری یم...
    -اینطوری چی بابا؟ جز اینه که همیشه با همیم؟ در وجودتون، منو، اونم با تمامِ احساساتم، دارین؟ تنِ شما و قلبِ من. در ضمن بدونین که این خواستِ خودم بوده. شما که مجبورم نکرده بودین چیزی اهدا کنم. خودم اینطور خواستم و حالا بهترین هدیه رو از دخترتون بپذیرید. چهار ساله که ما با هم منتظرِ این لحظه بودیم. پس خواهش می کنم خرابش نکنین.
    سرم خیلی درد می کند. عطش دهانم را خشک کرده و آبی برای فرودادن در آن باقی نمانده. پلک هایم سنکین شده اند و دچار رخوتِ فزاینده ای می شوم. دیگر حتی قدرتِ نفس کشیدن هم ندارم. ولی هنوز گوش هایم می شنوند و صدای مردی به وضوح به گوشم می رسد:
    -خانم ها، آقایون، پیشنهاد می کنم به خاطر احترام به روحِ بزرگِ پرستارِ نمونۀ این بیمارستان، همکارِ عزیزمون، که در اوجِ جوانی توی تصادف، جونشو از دست داد و با اهدا اعضاء بدنش جونِ چند بیمارِ بد حال از جمله پدرش رو نجات داد یک دقیقه سکوت کنیم و بعد جراحی رو شروع کنیم...

     

    مریم حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/14
    ارسالی ها
    138
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    فارس
    " ترس"

    بچه های جنوب از بالا رفتن به نخل ترس و ابایی ندارند ... من هم نداشتم ... تا ده سالگی راحت از نخل تو حیاط بالا می رفتم ... یه سطل با خودم می بردم و پر می کردم از رطب های طلایی رنگِ شیرین... "رطب شاهانی" ... تنها نبودم خواهرم هم با من می اومد ... بماند چقدر خنده و شوخی و بچگی با این کار همراهمون می شد ، یادش بخیر !!
    داد پدربزرگ رودر می آوردیم ... اون وقتا فکر می کردم از روی خساسته که نمی ذاره من و خواهرم بریم بالا و رطب بچینیم .. برای همین از لج او هم که شده می رفتم بالا ...ظاهرا دختر آرومی بودم اما از این شیطنت ها زیاد داشتم ... می ذاشتیم وقتی او خوابید از سمتِ دیگه طوری که متوجهِ ما نشه و از پنجره ی رو به رو ما رو نبینه می رفتیم بالا و ... چه کیفی می داد .. البته اگر بیدار می شد و می اومد پای نخل که حسابی از خجالتمون در می اومد و تا ما رو نمی کشید پایین دست بردار نبود .
    بعدها فهمیدم از خساست و بد جنـ*ـسی نبوده .. نگران افتادنمون بوده ... خدات بیامرزه پدربزرگ ... دلتنگ اون روزام ! دلتنگ بودن تو و مادربزرگ !
    این حسِ دلواپسیِ او دلچسب تر از بالا رفتن از نخل و رطب چینی بود ... اما هنوز از روی شیطنت بالا می رفتیم ... ترس از افتادن و فرو رفتن خار به دستمون هم ابدا با ما نبود ! فقط به فکر مسابقه بودیم .. ببینیم کی زودتر سطلشو پر می کنه بر می گرده پایین !
    یاد روزهای بچگی بخیر ... واقعا نمی دونم چرا آرزو داریم زود بزرگ بشیم ؟ بزرگ شدن یعنی ... بگذریم !
    همون روزا بود که شنیدم یه دخترِ هیجده نوزده ساله از چهار پایه افتاده و قطع نخاع شده ! اسیر بسترِ بیماری و ...
    چقدر این خبر برای من وحشتناک بود ... همه ی شجاعتم را با شنیدنِ این خبرِ ناگهانی از دست دادم ... دیگه نتونتستم از نخل بالا برم ... چی می گم ؟ ! نخل که جای خود داره .. من حتی از بالا رفتن از یه چهارپایه ی کوتاه هم می ترسیدم ... هنوزم که هنوزه می ترسم ... بعد از گذشتِ اون همه سال .. با این حالی که دیگه بچه نیستم !! الان حتی از رد شن از جدول کنار خیابون وقتی که یه طرفش بالا تر باشه و من اونطرفِ بالاتره باشم ، می ترسم ! از نرده بوم و پله ی بدون نرده هم که اصلا نمی تونم بالا برم !! سوار شدن به هواپیما و رفتن به ارتفاعات هم که فقط یه بار توی خواب دیدم که با وحشت از خواب پریدم ! حسِ خیلی بدیه ... سرگیجه و لرزشِ دست و پا و ...
    این حسِ بد با منه ...
    چند وقت پیش دختر خاله ی همون دختری که قطع نخاع شده بود رو دیدم ... دختره از دنیا رفته بود .. حالم خیلی گرفته شد حیف از جوونی و حتما یک دنیا آرزوش!
    موضوع ترس از ارتفاعم را برایش تعریف کردم و اضافه کردم : از وقتی شنیدم از چهار پایه افتاده و قطع نخاع شده اینجوری شدم . یه ترسِ مبهم با منه که ....
    تعجب کرد : دختر خاله ی من که از چهار پایه نیفتاد ! گردنشو برای تمیز کردن پنکه ی سقفی زیادی بالا نگه داشته بود و به سمت پشت خم کرده بود ...
    نگاهم به دهانش خشک شد .. آن همه ترسِ من .... این همه سال و مشکلِ امروزم ... !!!
    " ترسِ جدید" !!
     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    ارزش ضایعات

    روزِ گرم و خسته کننده ای است. کار به کندی پیش می رود. هوا گرم و مرطوب و سرگیجه آور است. از شدتِ گرما چشم هایم پف کرده اند و خواب آلود، کار می کنم. می خواهم کمی استراحت کنم و نفسی تازه کنم که صدای گریۀ دختری نظرم را جلب می کند. شاید باز هم یکی از همسایه ها دخترش را تنبیه می کند و به پادرمیانی نیاز است. از کارگاه می زنم بیرون، تا هم هوایی بخورم؛ هم ببینم چه خبر شده که دخترک گریه می کند. فورانِ نورِ سفید و تندِ خورشید می ریزد توی چشم هایم. برای یک لحظه کور می شوم و مجبورم برای محافظت از چشم ها آنها را ببندم. وقتی بازشان می کنم اول به باغِ روبرو نگاهی می اندازم. خبری نیست. شاید صدا از پشتِ کارگاه و از محوطۀ کارخانۀ پارچه بافی باشد. دو سه قدم جلو می روم. نزدیکِ نهری که بینِ دیوارِ کارگاه و زمینِ بایرِ کارخانه است، دخترکِ سیه چرده ای ایستاده و مشغولِ گریه است. توی هوای گرمِ شهریور، چکمه پوشیده، که البته برای جمع کردنِ ضایعاتِ کارخانه از زمینِ گل و لایش طبیعی است. پیراهنِ کهنۀ چیت با گل های درشت و رنگ و رو رفته به تن دارد. ده، یازده ساله به نظر می رسد. دانه های درشتِ عرق پیشانی تیره اش را پوشانده که با اشکِ چشمهایش می آمیزد و روی صورتش غلط می خورد و ردی به جا می گذارد. منظرۀ غمباریست. برای اینکه نترسد، یا ناراحت نشود، تا جایی که ممکن است دوستانه و ملایم، می پرسم:
    -دخترجون چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
    حرف نمی زند و هق ، هقش تنها صدایست که سکوت را می شکند. با مچِ دست ها چشمها را می مالد و باز گریه می کند. مظلوم و مغموم است. دلم می سوزد و یک قدم جلوتر می روم. می خواهم کمکش کنم، اما نمی دانم چطور. شاید از چیزی یا کسی ترسیده باشد که اینطور بغض دارد. اما تا حرف نزند، چکار می توانم بکنم. احساسِ ناتوانی می کنم و می گویم:
    -آخه بگو چت شده، شاید کاری از دستم بر بیاد!
    نه. باز هم سکوت. این بار آزاردهنده. با چشم های سیاه و درشتش نگاهم می کند. انگار باورش شده که قصد کمک دارم. اما در اعتماد دو دل است. نگاهش را از من می گیرد و می پاشد روی زمین و دو باره گریه می کند.
    -کسی اذیتت کرده؟
    -نه.
    لبخند می زنم. از اینکه خلاصه سکوت را شکسته به حرف آمده، خوشحالم.
    -پس چی شده دخترم؟
    چند لحظه به صورتم خیره می ماند. برای اینکه کمکش کنم، لبخندم را آشکار می سازم و منتظر می مانم تا کسی که انتظارش را دارد در صورتم پیدا کند. ترس و شرم در چهره اش و توی چشم های سیاهش موج می زند. نگاهش را به طرفِ کپه ای از ضایعات که آنطرف تر روی هم انباشته شده، می چرخاند. نگاه من هم همراهش می رود. پیت های حلبی، مقوا، پلاستیک...
    آنها را توی پاکت های بزرگِ پلاستیکی بازیافتی چپانده، و کشان کشان از محوطۀ کارخانه بیرون آورده و به اینجا رسانده است. فکر کردم: ( معلومه خیلی طول کشیده تا این همه ضایعات جمع کنه و حتماً حسابی خسته شده که اینطوری گریه می کنه! )
    -خُب مشکلت چیه؟
    -اینارو جمع کردم، ولی نمی تونم یهو تا خونه ببرمشون.
    همه چیز را می فهمم. بغض ته گلویم را می سوزاند و اشکِ لعنتی بلا فاصله تصمیمِ خروج دارد. چند بار پشتِ سر هم پلک می زنم و سرفه های کوتاه می کنم تا رد گم کنم. هوای داغِ درونم را با یک آه بیرون می دهم و کنارش چمباتمه می زنم. به محوطۀ کارخانه پارچه بافی که نگاه می کنم، بچه های هم سن و سالِ دخترک را می بینم که توی ذباله ها اینطرف و آنطرف می پلکند تا شاید چیزی گیرشان بیاید. چند تا کلاغ روی سیمِ برق نشسته اند مثلِ اینکه آنها هم با چشم هاشان ذباله ها را می کاوند و دنبالِ طعمۀ مناسبی می گردند. از دودکش های بلندِ کارخانه دودِ سیاهی به آسمان می رود و کمی که بالا رفت و دور شد، توی هوای صاف گم و گور می شود.
    دخترک هنوز بغض دارد و کاملاً آرام نشده است. شاید فکر می کند من هم مثلِ سایرِ اهالی محل چشمم از این اتفاقات پر است و او را ترک می کنم و سراغِ مشکلاتِ خودم خواهم رفت. زانوهایم نا ندارند، بلندم کنند. اما بلخره بلند می شوم و می گویم:
    -اینکه مشکلی نیست دخترجون، واسه اینه که این همه گریه می کنی؟ مجبور نیستی همه رو با هم ببری. کم کم ببرشون.
    با نگرانی به محوطۀ کارخانه نگاه می کند و می گوید:
    -اگه نبرم، اونا می برن. آخه من از صبحِ زود اومدم و هر چی بدرد بخور بود جمع کردم. به خدا خیلی زحمت کشیدم.
    دوباره گریه می کند.
    -هر روز میای؟
    -آره ولی چون امروز فرق می کرد، زودتر اومدم. آخه قراه بریم بازار. مامانم گفته اگه کارت خوب باشه، واست کاغذ و دفتر می خرم.
    اشکِ لعنتی خرابم می کند و پیشِ دخترک آبرویم را می برد. به روی خودم نمی آورم و باز با چند تا تک سرفه رد گم می کنم. همین چند دقیقه پیش از رادیوی توی کارگاه آهنگِ (مدرسه ها واشده/ غلغله بر پا شده ) را شنیده بودم. دیروز غروب هم که برای کاری رفته بودم و تصادفاً از راستۀ کتابفروشی عبور کردم بچه های شاد را همراهِ والدینشان دیده بودم با دستهایی پر از کتاب و دفتر و مداد و روان نویس...
    -سه ماهه هر روز میام و ضایعات جمع می کنم. اگه امروز بیست کیلو ببرم، کار تمومه. مامانم قول داده.
    به دیوار تکیه می زنم و می گویم:
    -هر چقدشو می تونی ببر. من بقیه شو می برم تو کارگاه، که کسی بهش دستبرد نزنه. اینطوری می تونی تو چند مرحله انقدی که اذیتت نکنه ببری.
    چهره اش می شکفد. بیشتر از بچه های دیشب توی بازار. انگار بزرگترین فتوحات را بدست آورده و ناباورانه می پرسد:
    -راس میگین؟
    می خندم...
    -آره. دِ یالله زود باش خیلی کار داری.
    بلخره او هم می خندد و پس از اینکه با نگاهِ مملو از محبتش، ته دلم را ریش می کند، با نیروی زیادی شروع به کار می کند. کشان کشان پاکت ها را به داخلِ کارگاه می بریم.
    -به نظرم خیلی بیشتر از بیست کیلو باشه.
    -خدا کنه.
    -داداش نداری که بیاد کمکت؟
    -دارم. سه تا. ولی کوچیکن.
    سیگاری روشن می کنم و دور شدنش را با اولین بسته، تماشا می کنم.

     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    رستمی دیگر

    به نام خداوند و جان و خرد / بدین شرح داستان ما بگذرد
    صبح زود بیدار شد. چند دقیقه توی رختخوب نشست. حالِ خوبی ندارد. بدنش کوفته است و خستگی ناشی از کار دیروز هنوز تنش را ترک نکرده است. نگاهی به دور و برش می اندازد.َدیوارهای بلوکی زمخت، پنجرۀ چوبی بدون رنگ با شیشه های کثیف؛ یخچالِ کهنه و رنگ و رو رفته، درِ چوبی که خوب بسته نمی شود و با زنجیر قفل شده و انبوه جعبه های کاشی و سرامیک که روی هم چیده شده و راهِ رفت و آمد را تنگ کرده است، تمامِ چشم اندازیست که مثلِ هر صبح می بیند. گر چه جمعه ها می توانست صبح به خانه برود و به خانواده، سر بزند و برای چند ساعت از این تصاویر دور باشد، اما بخاطرِ کار امروز ناچار شده که این جمعه را هم با همین ها سر کند. با دست ها تن و بدن را ماساژ می دهد تا جان بگیرد و کسالت را از خود دور کند.
    آه می کشد و زیرِ لب زمزمه می کند:
    -انگار دارم پیر می شم. هم تنم کوفته ست، هم حال ندارم از جام پاشم. یا علی مدد...
    بلند می شود، نگاهی به محوطه می اندازد. چشمش به عین الله می افتد که زیرِ گوشِ مهندس چیزی می گوید. پوزخند می زند:
    -بازم شروع کرد. با خداست که داره واسه کی توطئه می کنه. معلوم نیست مردِ گنده کی می خواد دست از این کاراش ورداره. نمی دونم چی شده که مهندس صبح به این زودی اومده سرِ ساختمان؟
    چند لحظه بعد مهندس از پشتِ در او را صدا می زند.
    -جانم، الان زنجیرو بازش می کنم.
    -اوس رستم امرو باید جور عین الله رو بکشی. آه و ناله سر داده که امرو نمی تونه رو داربست واسته. میگه کمرم درد می کنه. بهش می گم تو کی سالمی تا امرو باشی؟
    می خندد و رستم هم لبخند می زند و چند بار سرش را به نشانۀ تائید تکان می دهد.
    -از کجا شروع کنم مهندس؟
    -دیوارای جنوبی طبقۀ دهم... راستی رستم، طناب یادت نره، حتماً به کمرت ببندیا.
    -رستم همچنان لبخند می زند و به دور شدنش نگاه می کند.
    دریغ و شگفتا از این مردمان / که نیرنگ پیشه کنند در نهان
    ولی اوست مردِ میدان و عزم / دلیرانه گُرز افکند بهر رزم
    وسایلش را برمی دارد و آمادۀ کار می شود.تا یازدۀ صبح یک نفس کار می کند. خیلی بیشتر از دیروزِ عین الله کار پیش می برد. کمی احساسِ خستگی می کند و تصمیم می گیرد تا کنارِ پیتِ آتشی که کارگرها روشن کرده اند، چای بنوشد و نفسی تازه کند. به دیوار تکیه می زند و با هر قلپ چای که می نوشید به منظرۀ روبرو دقیق تر می شود. دریایی از ساختمان و سقف هایشان که انگار تا ته دنیا ادامه دارد. فکر می کند چطور بیست و شش سال از عمرش را توی این ابر شهر و لابلای این ساختمان ها طی کرده است و بلا فاصله مقاطع ای از گذشته اش مثلِ تصویرِ یک فیلم از ذهنش می گذرد...
    می بیند که: رستمِ زابلی چهارده سالۀ درشت و قوی، دیارِ خود را ترک می کند و سر از تهران درآورد. به سختی و با کمکِ یک همشهری که تصادفاً پیدا می کند، کارگرِ ساختمانی می شود. چنین هفته را در پارک ها و خیابان ها می گذراند تا اینکه موفق می شود از مهندس اجازۀ سکونت در ساختمانِ نیمه کاره را بگیرد.
    بعد از چهار سال دخترِ همان هم ولایتی را می گیرد و وقتی سه سالِ بعد همشهری از دنیا می رود، همۀ اثاثیه اش را که بیشتر از بارِ یک وانت نمی شود، به ارث می برد. مدام کار می کند و در تمامِ پروژه های مهندس حضور دارد تا امروز در طبقۀ دهم این برج و شاید تا آخرین طبقه اش...
    چای ته استکان را که دیگر سرد شده است، بالا می کشد و برای آخرین بار نگاهی به دوردست های منظره می اندازد. انگار دنبالِ خانۀ اجاره ای خودش است و سعی می کند حضور زن و فرزندش را در آن نقطۀ غبار گرفته حس کند. جایی که امروز باید می بود...
    روی داربست همۀ افکارش را از یاد می برد و با تمامِ قوا کار می کند. نزدیکِ ساعتِ یک، وقتی می خواهد کار را برای نهار تعطیل کند، روی نوکِ پا بلند می شوذ تا بالای چهار چوبِ پنجره را که سیمان کمی طبله کرده، با کمچه صاف کند. ناگهان پای راستش می لغزد و دیگر نمی تواند خود را حفظ کند و از داربست می افتد...
    فرو خفت در چاهِ بی ته و سر / چنان یل که دنیا ندارد به بر
    یکی رستم از زابلی ها گریخت / ولی چرخ گردون، زچرخش نایست
     

    مریم حسینی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/14
    ارسالی ها
    138
    امتیاز واکنش
    681
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    فارس
    خدا بیامرز مادر بزرگ همیشه قصه های عجیب و بعضا خنده داری از زمان بچگیش برای ما تعریف می کرد . البته به نظر ما خنده دار بود و عجیب !برای خودش یک دنیای خاص بود .
    وقتی دورش جمع می شدیم دوست داشت از گذشته هاش بگه .. گذشته هایی که خیلی وقت بود با خاطره شون زندگی می کرد .
    قصه هایی که شنیدنش با صدا و لحن مادربزرگ صفایی دیگه داشت ... مادر بزرگ با اون صورت سپیدِ دوست داشتنی و همیشه خندون لپهای گل انداخته ، اون چشمهای روشنِ خاکستری رنگ و روسری آبی که با یه سنجاق زیر گلوش گیرش می داد هزار بار هم که می خواستیم قصه رو از نو بگه می گفت ، با خوشرویی و خنده هم می گفت که کیفش بیشتر بشه .
    _ "جونم براتون بگه هندونه خوردن تو زمان بچگی ما رسم و رسومی داشت ننه ... همینطور الکی نبود که هر جور دلمون می خواست مثه الانا حیف و میلش کنیم که .
    وقتی خدا بیامرز آقام هندونه می خرید باید یه دوروزی هندونه رو آب حوض شناور می موند و کسی هم حق نداشت بهش دست بزنه ... خلاصه اون دو روز گوشت تن ما آب می شد با دیدنش" ( می خندید ) ... " آقام می گفت بذارید خوب خنک شه که همین که می خوری این جیگرت حال بیاد ! راست هم می گفت خیلی خنک می شد ....وقتی می خوردی جیگرت حال می اومد ! " می خندید ... می خندیدیم .. مادربزرگ پر از صفا بود !
    ادامه می داد : "بعدِ اون یه شب همه دورِ هم تو حیاط رو تختای چوبی می نشستیم و بساط هندونه خوردن به راه می افتاد . آقام با یه چاقو هندونه رو میبرید و همینکه بازش می کرد صدای به به و چه چه ش بلند می شد و چشمای ما به سرخی هندوونه خیره می موند و دهنمون برای خوردنش آب می افتاد . آقام هندوونه رو می داد دست ننه مون که با سلیقه و انصافش اونو بین خودش و هفت سر عائله ش تقسیم کنه . چه کیفی می داد اون دور هم بودنا ... خداشون بیامرزه ..."
    چهره ش گرفته می شد اما برای اینکه قصه رو تلخ نکنه فورا لبخند رو لبش می کاشت و ادامه می داد : " وقتی گوشت هندونه رو می خوردیم با یه استکان کوچیک تهشو هم در می آورد تا بمونه پوستش ... پوستشو که شبیه یه کاسه خالی در اومده بود رو کنار می ذاشتن برای اینکه فردا بذارن جلوی مرغ و خروسا تا اونام فیضی ببرن .
    بعد مرغ و خروسا که حسابی پوست هندونه رو نازک می کردن و بعدم رها ، نوبت جمع کردن مورچه ها با اون پوست بود ... می ذاشتن دم لونه ی مورچه ها و وقتی پوست هندونه پر از مورچه می شد اونا رو جلوی مرغ و خروسا می تکوندن ؛ دو سه بار که این کارو می کردن و نسل مورچه رو از تو خونه به فنا می دادن اون پوستو که هنوزم کارایی داشت بر می داشتن و می ذاشتن برِ آفتاب تا خشک بشه و بندازن تو تنور برا نون پختن آتیش درست کنن ... از اینا که بگذریم تخمه هاشو جمع می کردن و می شستن و تو صافی ( آبکش ) یا سینی می ذاشت برِ آفتاب تا خشک بشه بعدم با یه کم آبلیمو و نمک تو ماهیتابه تفتش می دادن ... فکر نکنی از این چیزی به ما می رسیدا .. نه ننه اون تخمه ها رو تو هفتا سوراخ قایم می کردن که دست ما بهش نرسه .. می ذاشتن واسه وقتی که دوماد دار شدن برای پذیرایی بیارن و باهاش مجلس گرم کنند ."
    نگاهمون به پدر بزرگ جلب می شد . دستش به پیچ رادیوی قدیمیش بود و موج عوض کردن اما لبخندش نشون می داد حواسش به حرفای مادربزرگه !
    با خنده می گفتیم : شادوماد از اون تخمه ها به شمام می رسید ؟
    می خندید : می رسید بابا ..دوماد اول که بودی ارج و قرب دیگه ای داشتی ....
    اونوقت او شروع می کرد به گفتن ... و چه لذتی داشت شنیدن از گذشته ها ... از زبان اونها !

    هردو دور هم بودن های زمان بچگیش رو دوست داشتن و از اون ها خاطره می گفتن ... شاید می دونستن یه روز وقتی خیلی پیر و زمین گیر شدن .. تنها شدن ؛ هیچکی نیست دستشونو بگیره یا اگر هم هست پر از منته و حرفِ کم ! سعی داشتن از هر چیزی خاطره بگن حتی هندوونه خوردن ! برای دور هم بودنش!... می خواستن به یاد داشته باشیم قدرِ با هم بودنامونو بدونیم .
    شاید می دونستن با پیشرفت ارتباطات ، روز به روز تنها و تنها تر می شیم ... دیگه چیزی به نام دور همی خونوادگی وجود نخواهد داشت !اگرم باشه هر کی یه گوشه میشینه و سرش تو گوشی و ....!!!
     
    بالا