رمان کوتاه کاربر رمان‌کوتاه مرده‌ی‌واهی | phantom.hive کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

phantom.hive

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/08/29
ارسالی ها
234
امتیاز واکنش
2,947
امتیاز
451
سن
20
نام‌رمان‌کوتاه
مرده‌
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
واهی


نام‌نویسنده
Phantom.hive
کاربر انجمن نگاه دانلود

ژانر‌رمان‌کوتاه
معمایی

خلاصه‌‌ی‌رمان‌کوتاه
مرتضی‌علی پارسه، رئیس یه تیمارستان تازه تاسیسه و داستان از جایی شروع می‌شه که بیماری با بیماری‌ای نادر به تیمارستان مرتضی‌علی پارسه آورده می‌شه که طبق گفته‌ها، سندروم جسد متحرک یا توهم کوتارد داره و مرتضی‌علی، اون رو می‌شناسه!

توضیحاتی‌در‌رابـ ـطه‌با‌توهم‌کوتارد
توهم کوتارد یا سندروم جسد متحرک بیماری نادری هست که شخص مبتلا به این بیماری، معتقده مرده و یه جسد متحرکه؛ به علاوه، اعتقادی به شیطان و خدا هم نداره و در صورت پیشرفت این بیماری، فرد بیمار حتی می‌تونه بوی تعفن خودش رو هم حس کنه!
این بیماری واقعاً وجود داره و ساخته‌ی ذهن نویسنده نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • phantom.hive

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/29
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    2,947
    امتیاز
    451
    سن
    20
    می‌دانی؟
    اتفاقات زندگی، یک مشت گلِ تازه و وا رفته‌اند.
    اینکه این گل‌های وا رفته چه‌طور شکل بگیرند؛ همه‌اش به فکر تو برمی‌گردد.
    ***
    به نام کسی که خدای دیوانگان هم هست ...
    ***
    دستی درون موهایش کشید و به آرامی، با ظرافتی دخترانه آن‌ها را عقب زد. میزان زیاد ژلی که به موهای مشکی رنگش زده بود؛ باعث شده بود تا موهایش براق شوند و زیر نور لامپ روشن اتاقش، هر چند کم، برق بزنند.
    تا کمر خم شده بود و با سر، به درون آینه‌ رفته بود. با وسواسی تماماً دخترانه، تار به تار موهایش را بررسی می‌کرد و در صورت لزوم، آن‌ها را آن‌طور‌ که دل تنگش می‌خواست؛ حالت می‌داد.
    از مرتب بودن کامل موهایش که مطمئن شد؛ کمر به نظر من بیچاره‌اش را صاف کرد. دستی روی کمرش گذاشت و بعد از قد کشیدن، با جا به جا کردن پاهایش روبروی آینه‌ی قدی گوشه‌ی اتاقش قرار گرفت.
    _«وسواست من رو کشته!»
    با تک ابرویی بالا پریده، از درون آینه به من نگاهی انداخت و با بی‌تفاوتی، در حالی که مشغول درست کردن یقه‌ی کتش شده بود؛ لب زد:«تو که چیزی نمی‌فهمی!»
    شانه‌ای بالا اندختم و نفسم را تقریباً "آه" مانند بیرون دادم. "تو که چیزی نمی‌فهمی." از آن دسته جمله‌هایی بود که محمدعلی همیشه به من می‌گفت و من هیچ وقت نمی‌فهمیدم منظورش چیست. نفهمیدن،‌ هزار نوع دارد و محمدعلی هیچ وقت به خودش زحمت نمی‌داد تا نوع نفهمیدن جمله‌اش را برای من شرح دهد.
    -:«آقا محمدعلی، آقا مرتضی‌علی، ما منتظریما!»
    محمدعلی که درست کردن یقه‌ی کتش هم به اتمام رسیده بود؛ با صدای بلند به جای من هم جواب داد:«الآن میایم مامان خانم.»
    از روی صندلی چوبی بلند شدم و از آن جایی که برادر عزیز وسواسی‌ام را به خوبی می‌شناختم؛ صندلی را بلند کردم و کمی جلوتر، تقریباً چسبیده به میز، آن را روی زمین گذاشتم. اگر پایه‌‌هایش را روی زمین می‌کشیدم؛ برادر گرامی زنده‌ام نمی‌گذاشت! به علاوه، نمی‌خواستم شب خواستگاری‌‌اش روی اعصابش اسکیت بازی کنم.
    با هم، از اتاق همیشه مرتب برادر گرامی خارج شدیم و همراه محمدعلی، مثل بچه‌ی آدم از پله‌ها پایین رفتم. سر خوردن از روی نرده‌ی چوبی حس و حال خودش را داشت اما به مامان خانم قول داده بودم یک امشب را آدم باشم و کسی را حرص ندهم. سخت بود؛ اما شدنی!
    مامان:«چقدر معطل کردین!»
    دست راستم را از جیب شلوارم بیرون آوردم و انگشت اشاره‌ام را روی لب‌های مامان گذاشتم.
    _«شما هم یه امشب رو غر نزنین.»
    مامان سرش را عقب ‌کشید و زنانه، پشت چشمی برایم نازک کرد که لبخندی زدم.
    بابا:«بهتره سریع‌تر راه بیفتیم. خوبیت نداره امشب دیر برسیم.»
    تک ابرویی بالا انداختم. همیشه فکر می‌کردم "خوبیت نداره" از آن دسته حرف‌هایی است که تنها می‌توان آن‌ها را از زبان زن‌ها شنید! شانه‌ای بالا انداختم و تک ابرویم را سر جایش نشاندم. شاید این دسته حرف‌ها شبیه بیماری بودند و مردان، از زنان گرامی وا می‌گرفتند و پدر جان هم، از مامان خانم وا گرفته بود. شاید هم نه...
    چه فرقی داشت؟!
    محمدعلی:«وایسادی اون‌جا به چی فکر می‌کنی؟!»
    لبخندی زدم و جواب دادم:«به اینکه تو امشب چقدر خوش‌تیپ شدی!»
    ناباور نگاهم کرد. قدم از قدم برداشتم و با رسیدن به نزدیکی محمدعلی، چشمکی به او زدم و گفتم:«باور کن. دل عروس خانم رو توی نگاه اول بردی!»
    بـ..وسـ..ـه‌ای به روی‌ گونه‌ی محمدعلی زدم و با بدجنسی، ریز خندیدم و گفتم:«به زودی از دستت راحت می‌شم؛ خروس آینده!»
    نیشخندی زد و دست به کمر، پرسید:«تو آدم بشو نیستی؛ نه؟»
    _«تا آدم بودن رو چه معنی کنی؛ برادر جان.»
    ناگهانی صدای داد بابا بلند شد:«می‌خوای عروس خانم از بلاد درت کنه آقا محمدعلی؟»
    محمدعلی:«نه بابا جان، اومدم»
    رو به من ادامه داد:«بیا بریم‌.»

     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا