رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه صوت‌های‌گمگشته | ‌phantom.hive کاربر انجمن نگاه‌دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

phantom.hive

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/08/29
ارسالی ها
234
امتیاز واکنش
2,947
امتیاز
451
سن
20
به نام خدایی که به من و تو و او، از رگ گردن نزدیک‌تر
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ست...


"و گاهی صوت‌های گمگشته، می‌گردند به دنبال گوش‌های شنونده...‌"

نام‌رمان‌کوتاه:
صوت‌های‌گمگشته

نام‌نویسنده:
phantom.hive
کاربر انجمن نگاه‌دانلود

ژانر‌رمان‌کوتاه:
فانتزی/ معمایی/ جنایی-پلیسی

محوریت‌رمان‌کوتاه:
نیکو، آدمکی غرق شده در منجلاب زندگی، خو گرفته به تنهایی و انزوا، زندگی تکراری و بی‌لبخند، آرامشش را هم از دست می‌دهد!
آرامشی که صوت‌هایی بی‌سر‌منشأ، آن را از او می‌گیرند و آواری می‌شوند بر سکوت زندگی و افکار نداشته‌اش!
در این بین، همین صوت‌های گویی گمگشته، راهش را کج می‌کنند و جاده‌ای برایش تدارک می‌بینند که به گذشته‌ای مبهم ختم می‌شود و از او وسیله‌ای برنده می‌سازند برای بریدن...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • phantom.hive

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/29
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    2,947
    امتیاز
    451
    سن
    20
    من از تاریکی می‌ترسم!
    این حقیقتی است که در تمام طول زندگی‌ام کتمانش نکرده‌ام.‌ هیچ وقت نخواستم آدم شجاعی به نظر بیایم و هیچ وقت هم دلم هـ*ـوس شجاع بودن نکرده است. من خودم را قبول دارم، با تمام ترس‌ها و ضعف‌هایم؛ بنابراین هیچ زمانی هم سعی نکرده‌ام با ترس‌هایم روبرو شوم تا از بین بروند. من از روبرویی با ترس‌هایم هم وحشت دارم.
    اما این لحظه، همه چیز فرق می‌کند! این‌جا مکانی است که باید با ترس از تاریکی‌ام روبرو شوم و هیچ اختیاری برای فرار از آن ندارم، نه اگر دلم می‌خواهد آرامش زندگی‌ام را باز پس گیرم.
    این‌جا، این‌لحظه، برای اولین بار در عمر بیست و شش ساله‌ام است که می‌خواهم شجاع باشم و گر چه به میل خودم نیست اما قصد روبرو شدن با بزرگ‌ترین ترس زندگی‌ام، تاریکی را دارم.
    این‌جا، بیابان است. البته با کمی اغراق! در حقیقت مکانی بی‌سکنه و خاکی بیرون از شهر و دور از جاده است که خب، صرف‌نظر از زوزه‌ی شغال‌هایش، تاریکی‌اش هم مرا می‌ترساند.
    دلم می‌خواهد در ماشین بمانم. کاری که شدنی نیست! زمان‌هایی هستند که تو حق انتخاب داری اما یک گزینه بیشتر جلویت نیست! یک جور اجبار سیاست‌مدارانه است. بهانه دستت نمی‌دهد که دیگری را محکوم کنی. می‌خواهد آدم دیگری باشد یا تقدیری چیزی، همان‌هایی که بی‌جان‌اند و بدبختی‌های ما از نظر خیلی‌ها دسته‌گل آن‌هاست.
    آسمان هم بزنم به تخته - در حد یک حرف است، تخته دور و برم به شرط چوبی بودن یافت نمی‌شود- وقت مناسبی برای ابری شدن گیر آورده است و ماه را به مرخصی فرستاده.
    نفسی از راه دهان بیرون می‌دهم. به طرف راست خم می‌شوم و در داشبرد پژو پارس مشکی‌ام را باز می‌کنم. تا جایی که یادم می‌آید باید چراغ قوه‌ای درونش باشد.
    دستم به چراغ قوه می‌خورد. کوچک است اما در این‌جا کاربردی. آخرین باری که از آن استفاده کرده‌ام به یک ماه پیش برمی‌گردد. کلیدش را از پایین به بالا هل می‌دهم تا روشن شود. روشن می‌شود اما چه روشن شدنی؟
    لحظه‌ی اول که نورش خیلی کم است و پس از آن هم مدام قطع و وصل می‌شود و نهایتش خاموشی است. یعنی چه؟! دوباره خاموش و روشنش می‌کنم اما نوری نمی‌تاباند.
    لعنت شده! چند بار دیگر تند و پشت سر هم خاموش روشنش می‌کنم اما نتیجه‌ی دلخواهم را نمی‌گیرم. دست از تلاش بی‌فایده برمی‌دارم. این طور که به نظر می‌آید باطری تمام کرده. داشبرد ماشین را به دنبال باطری می‌گردم که بی‌فایده واقع می‌شود. تلفن همراهم را هم که صبح شکستم و روانه‌ی تعمیری‌اش کردم. چه خاکی بر سرم بریزم خوب است؟
    رس!
    پوفی می‌کنم. ماشین را هم نمی‌توانم روشن بگذارم. بنزینش که ته کشیده و گاز زیادی هم برایش باقی نمانده. بخواهم روشنش بگذارم، نمی‌تواند تا خانه که هیچ، حتی تا اطراف شهر هم دوام بیاورد و میان راه می‌گذاردم.
    اصلاً چرا در آمدن به این‌جا عجله کردم؟
    خودم جواب خودم را می‌دهم «خسته شده بودم، دیگه نمی‌تونستم اون صدا‌ها رو تحمل کنم!»
    ***
    «دو ماه قبل»

    شروعش از یک میله‌ی شیشه‌ای بود. میله‌ای شیشه‌ای با درازایی در حد یک وجب و نیم و پهنایی به شدت باریک، شاید در حد یکی دو میلی‌متر اما چیزی که بیش از سایر موارد در رابـ ـطه با آن جلب توجه می‌کرد، خونی بودنش بود!
    از‌ سرخی مایل به قهوه‌ای قطره خون‌هایی که بیش از سه چهارم سطحش را پوشانده بودند، مشخص بود خون رویش تازه نیست و خشک شده.
    با دیدنش، آن هم درست درون باغچه‌ی روبروی دادگستری، چشم‌های درشتم ریز شدند و تک ابروی کلفت دخترانه‌ام بالا پرید. انتظار دیدنش را در حد یک هزارم صدم درصد هم نداشتم اما خب، دنیا پر است از اتفاق‌های ناگهانی، غیرممکن و انتظار نداشته و انسان تنها کاری که می‌تواند انجام دهد، کنار آمدن و هضم آن‌ها است.
    کنار دیواره‌ی باغچه که حکم جدول یک در میان زرد و سیاه خیابان را داشت، افتاده بود و به سادگی دیده نمی‌شد. من هم خیلی اتفاقی، زمانی که سرم را به دنبال گربه‌ای که از جلوی پایم رد شده‌ بود، گرداندم متوجهش شدم.
    نگاهی به اطراف انداختم. خوش‌بختانه جلوی دادگستری چندان شلوغ نبود، حداقل به نسبت دیگر بارهایی که گذرم به آن‌جا افتاده بود آدم‌های مشغول پیاده‌روی و یا ایستاده‌ی کمتری دیده می‌شدند. می‌خواستم آن میله‌ی خونی را بردارم و ترجیح می‌دادم شخص دیگری غیر از خودم از آن بویی نبرد.
    ناگهانی خم شدن و برداشتنش به نظر خیلی واضح یا عامیانه‌تر بگویم، ضایع بود. حتی اگر کسی نمی‌فهمید چه چیزی را برداشتم اما شامه‌اش قلقلک می‌شد و شک می‌کرد. باید نامحسوس برش می‌داشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    phantom.hive

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/08/29
    ارسالی ها
    234
    امتیاز واکنش
    2,947
    امتیاز
    451
    سن
    20
    نفس عمیقی کشیدم. قدمی به جلو برداشتم. میان دو دیواره‌ی روبروی یکدیگرِ باغچه‌ی جلوی دادگستری، پلی سیمانی برای رد شدن انسان، ماشین و موتور وجود داشت که خوش‌بختانه، آن میله‌ی شیشه‌ای هم در نزدیکی‌اش، کنار جدول خیابان افتاده بود.
    در راه، انگشتر عقیق مشکی درون انگشت حلقه‌ام را با شست شل کردم و روی دومین مفصل انگشتم از بالا نگهش داشتم. هم‌راستای میله‌ی شیشه‌ای که قرار گرفتم، انگشت شستم را از رویش برداشتم که طبق برنامه‌ریزی‌ام در نزدیکی همان میله افتاد.
    چهره‌ای با دوز کمی از حرص به خودم گرفتم. تک گوشه‌ی لب‌های درشتم را با حرصی ظاهری کشیدم و خم شدم. دو انگشت شست و وسطی‌ام دو طرف انگشتر عقیق که حلقه‌اش از جنس نقره بود، قرار گرفتند و انگشت اشاره‌ام را دراز کردم که روی سر میله‌ی شیشه‌ای فرود آمد.
    روی زمین با همان تک انگشت اشاره‌ام به سمت خودم کشیدمش و درون آستین مانتوی فرم نظامی‌ام پنهانش کردم. این کار را آن‌قدری سریع انجام دادم که شک‌ها برانگیخته نشوند. بلافاصله با انگشترم بلند شدم و در راه دوباره آن را به انگشت حلقه‌ام انداختم.
    ***
    دستمال پارچه‌ای دم دستم نبود اما قبل از پیاده شدن از ماشین با دستمال کاغذی عرق‌های روی پیشانی‌ام را پاک کردم. از تابستان حتی زمانی هم که بچه مدرسه‌ای بودم به خاطر گرمایش نفرت داشتم.
    از ماشین پیاده شدم و کلید با نقش قفل بسته روی سوییچش را فشار دادم. صدای نسبتاً جیغی که از ماشین بلند شد، خبر از قفل شدنش می‌داد. برای انداختن دستمال درون سطل آشغال، راهم را به سمت سطل آشغالی دست چپم کج کردم و پس از آن، مسیر ساختمان اداره که ورودی‌اش دست راستم بود، در پیش گرفتم.
    در راه به آدم‌هایی برخوردم که بیشترشان درجه‌ای بیشتر از من داشتند. من تازه اول راه بود و یک سروان ساده. به هر حال، به همه‌ی آن‌ها احترام نظای گذاشتم که با تکان دادن سر جواب احترامم را دادند.
    به سمت دفتر سرهنگ مهران رفتم. جای سرگرد با بازنشستگی ناگهانی سرگرد سهرابی به دلیل یک سری مشکلات شخصی خالی شده بود و قرار بود سرگرد جدیدی جایش را بگیرد که هنوز خبری از او نبود.
    در چوبی دفتر سرهنگ گر چه با تراشکاری‌های درشتی شکل گرفته بود اما مشخص بود برای همین تراشکاری‌های درشت هم دقت و ظرافت زیادی خرج شده.
    تق، تق، تق
    صدای آرام سرهنگ مهران جواب داد:
    - بفرمایید.
    سرهنگ مهران به دلیل عمل حنجره‌ای که سال‌ها پیش پشت سر گذاشته بود، نمی‌توانست با صدای بلندی صحبت کند.
    دست راستم را که نمی‌توانستم رو به پایین بگیرم، میله‌ی شیشه‌ای درونش می‌افتاد. دست چپم را روی دستگیره‌ی در گذاشتم و به پایین و سپس جلو هلش دادم تا باز شد.
    با ورود به دفتر دلباز سرهنگ به دلیل استفاده از رنگ‌های روشن، در قهوه‌ای سوخته رنگ را پشت سرم بسته و احترام نظامی گذاشتم.
    سرهنگ با لبخند روی صندلی چرخ‌دار مشکی‌اش نشست:
    - آزاد باش. انتظار دیدن تو رو نداشتم سروان پارس. گفته بودم تا آخر ساعت کاری برات مرخصی رد کردم.
    به سمت میز چوبی با رویی شیشه‌ایش رفتم. در راه توضیح دادم:
    - چیزی بود که باید نشونتون می‌دادم.
    با تعجب ابروهای پر پشت بهم پیوسته‌اش را بالا انداخت. به طور کامل به پشتی صندلی‌اش تکیه زد:
    - خب، این چیز چیه؟
    با دست چپ میله‌ی شیشه‌ای را از آستین دست راستم بیرون کشیدم. دستمال کاغذی‌ای از جعبه دستمال کاغذی روی میزش در آوردم و وسط میزش پهن کردم. میله‌ی شیشه‌ای خونی را روی دستمال کاغذی روی میزش قرار دادم.
    با قهوه‌ای‌های درشت شده‌ای نگاهش می‌کرد. تکیه از صندلی گرفت و خم شد تا بتواند از فاصله‌ای کوتاه‌تر و نزدیک‌تر میله‌ی شیشه‌ای را ببیند.
    روی نزدیک‌ترین صندلی قهوه‌ای رنگ به میز چوبی‌اش نشستم و همان‌طور که به دقت میله‌ی شیشه‌ای را از نظر می‌گذراند، لب باز کردم:
    - توی باغچه‌ی جلوی دادگستری افتاده بود. برای نامحسوس برداشتنش مجبور شدم بهش دست بزنم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا