رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه جهانی دیگر در خانه متروک | علی رضا شکری پور کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

alireza_shokripour

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/05
ارسالی ها
10
امتیاز واکنش
169
امتیاز
111
سن
23
محل سکونت
شیراز
نام رمان: جهانی دیگر در خانه مترو
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

نام نویسنده: علی رضا شکری پور کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه ، ترسناک ،تخیلی
خلاصه:
افشین پسری ۱۷ ساله است که بعد از شکست عشقی اش افسردگی گرفته است و پس از مدتی توسط روانشناسی به نام سامان دوباره سلامتیش را باز می یابد. پس از آن سامان با او دوست صمیمی میشود و افشین را وارد دنیای خارج از دنیای انسان ها میکند.
اولین رمانی هست که مینویسم امیدوارم از خواندن این رمان لـ*ـذت ببرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • alireza_shokripour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/05
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    169
    امتیاز
    111
    سن
    23
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]پارت1

    برای بدست آوردن عشق مبارزه کن اما هیچوقت آن را گدایی نکن.
    ***
    بعد از دوسال هنوز هم غصه اش را میخوردم.هنوز هم خسته و ناراحت از صبح تا شب گوشه اتاق مینشستم و از اتاقم بیرون نمیرفتم. یک آدم افسرده بودم که هنوز بعد از دو سال نتونسته بود عشق بچگیشو فراموش کنه.
    آخ که، فراموش کردن چقدر سخته؛ فراموش کردن کسی که کل بچگیتو باهاش بودی ولی یهو میره و حتی حق نگاه کردنش نداری.
    قرار بود امروز پدر و مادرم روانشناسی برام پیدا کنن تا شاید مشکلم حل میشد. ولی اخه من که حتی نمیدونستم با خودم چند چندم،یک روانشناس چطور میتونست حالمو خوب کنه؟!
    ساعت تقریبا ۵:۳۰ بعد از ظهر بود. خدا روشکر که توی تابستون بودیم مگرنه کی میتونست شب های بلند زستون رو تحمل کنه؟
    بعد از چند دقیقه در اتاقم باز شد و اقایی با کت و شلوار ابی رنگ وارد شد. چشمانی سبز و پیشانی کشیده داشت. به سمت امد و کنارم نشست. شروع به صحبت کرد: سلام. من سامان هستم. من میتونم کمکت کنم مشکلتو حل کنی.
    نیم نگاهی به صورتش انداختم. شاید انقدر هم که فکر میکردم بد نبود. با لحنی خشک که خودم هم متوجه اش بودم، گفتم: آخر چطوری؟ من هنوز نمیدونم با خودم چند چندم.
    نگاهی بهش کردم؛ الان،چشم در چشم هم بودیم. با لبخندی کوتاه در پاسخ من گفت: من به تو کمک میکنم تا بفهمی.
    سری تکان دادم و رو به سامان گفتم: باشه.
    لبخندش را بیشتر کرد و با لحنی آرام و صبور گفت: خب تعریف کن ببینم.
    خودم از رفتارم تعجب کرده بودم . آخر منی که به قول خود افسردگی داشتم چطور رام یک روانشناس شده بودم؟
    شروع به نقل کردمو تمام ماجرا را از اولین بار که در ۱۳ سالگی دیده بودمش و تا آخرین باری که در ۱۵ سالگی بود را تعریف کردم و سامان طی صحبت های من فقط لبخند میزد. ازش قول گرفتم که هیچ چیز را برای کسی بازگو نکند. وقتی که صحبت هایم تمام شد تقریبا هوا تاریک شده بود. پس اینکه حرف هایم تمام شد سامان بلند شد و خدا حافظی کرد و رفت. هنگامی که داشت از اتاق خارج میشد برگشت و رو به من گفت: باز برمی گردم.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    alireza_shokripour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/05
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    169
    امتیاز
    111
    سن
    23
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]پارت۲
    بعد از بسته شدن در اتاق دوباره به فکر فرو رفتم. بی صدا همان جا نشستم؛ شاید یک ساعت شایدم هم چندین ساعت. خوشم نمی امد کسی مزاحم تنهاییم شود و سکوت اتاق را بشکند؛ گویا داشتم از تنهایی خودم لـ*ـذت میبردم. شاید این خودم بودم که نمیخواستم شاد باشم. شاید خودم بودم که تنهاییم را به بودن در جمع ترجیح میدادشاید هم برعکس میترسیدم که کسی باز بیاید و نتوانم جلوی قلب خودم را بگیرم و دوباره عاشق شوم و باز او هم مرا رها کند. این زندگی یکنواخت بهتر از این بود که، به کسی عادت کنم و باز او را نداشته باشم.

    خاطرات او عذابم میداد. خاطرات تلخی که آرزو میکردم کاش هچوقت بچگی نکرده بودم و آنها را نساخته بودم.

    در چنین افکاری سیر میکردم که احساس کردم اتاقم روشن شد. نگاهی به ساعت کردم. ساعت تقریبا ۵ صبح بود. باور نکردنی بود. انقدر در فکر فرو رفته بودم که زمان را کاملا فراموش کرده بودم.
    احساس گرسنگی کردم. خواستم از اتاق خارج بشوم که، نگاهم به جمله ای که روی در نوشته شد بود افتاد: باید یکبار به خاطر همه چیز گریه کرد. آنقدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد، به چیز های دیگری فکر کرد، باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.
    جمله روی در مرا به فکر فرو برد. جمله بسیار زیبایی بود. ای کاش میشد واقعا چنین کرد. ای کاش میشد زندگی را از نو شروع کرد. ای کاش...
    در را باز کردم و از اتاق خارج شدم. به سمت آشپز خانه که در مجاورت اتاق بود رفتم. غذا روی اجاق گاز بود. به سمت اجاق گاز حرکت کردم که از پشت سرم صدای مادرم را شنیدم. برگشتم و نگاهی به صورتش کردم. گویا خوشحال بود. با لحن عجیبی پرسید: خوبی پسرم؟
    سرم را تکان دادم و در جوابش گفتم:بد نیستم.
    خنده روی لبش بیشتر شد و زیر لب زمزمه کرد: خدایا شکرت. و بعد از من جدا شد و به سمت اتاقش رفت.
    ساعت تقریبا یک عصر شده بود. از داخل اتاق صدای سامان را شنیدم. چندی نگذشت که سامان وارد اتاق شد و با لحن شادی رو به من گفت: انگار سرحال شدی؟[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    alireza_shokripour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/05
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    169
    امتیاز
    111
    سن
    23
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]پارت ۳

    با همان لحن خاص و خشک که فقط مخصوص خودم بود گفتم: من؟ نه بابا.
    کتش را دراورد و روی میز گذاشت و به سمت من امد و کنارم نشست. رو به من کرد و گفت: مادرت اینطورگفت.
    -نه مادرم اشتباه فهمیده، من حتی خودمم نمیخوام خوب بشم.
    سامان: مگه قرار نشد من بهت کمک کنم تا بفهمی باخودت چند چندی؟ اگر میخوای بدونی باید خودتم بخوای؛ باید بخوای خوب بشی.
    - من میخوام ولی امیدی ندارم؛ آخه هر بار که خاطرهایش یادم میاد قلب درد میگیرم.
    سامان- نترس،من کارمو خوب بلدم، ولی اگر تو باهام همکاری کنی. فقط ازت خواهش میکنم که به حرفام گوش بده و هر کاری را که بهت گفتم انجام بده.
    شونه هایم را بالا انداختم و با لحن ملایمی گفتم: چشم.
    از جایش بلند شد و کاغذ سفیدی را به من داد که اسم او را رویش نوشته بود. از کارش سر در نمی اوردم. یعنی چرا باید اسم کسی که من خیلی ازش زخم خوردمرا روی کاغذ بنویسد و به من بدهد؟! به کاغذی که در دستم بود اشاره کرد و گفت: این فرد که اسمش را الان روی کاغذ میبینی باعث نابودی زندگیت شده باعث شده به این حال دچار بشی. باز میخوای دوستش داشته باشی؟
    برای یک لحضه دوباره تمام خاطراتش از جلوی چشمام گذر کرد؛ خاطرات خوب و بدی که باهم داشتیم، در یک لحضه به سرم هجوم آورد. تمام حرف های سامان نیز به دور سرم می چرخید؛همه مطالب گویا گرد بادی شده بودند و با خاطراتش به دور سرم میچرخیدند.
    احساس میکردم که سرم روی تنم سنگینی میکند.
    نگاهی به سامان انداختم. بی اراده قطره اشکی از چشمانم رها شد. سامان که توانسته بود با یک کار بسیار ساده میزان خرابی حالم را تشخیص دهد، خنده ای کرد وگفت: تو خوب میشی، خیلی زود هم خوب میشی.
    بعد بلند شد و کتش را برداشت و از اتاق خارج شد. حس کردم فضای خونه سنگینی میکند. حس کردم که بهتر است پس از مدت ها از خونه بیرون روم. از جا خودم بلند شدم و لباس پوشیدم و از خانه خارج شدم.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    alireza_shokripour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/05
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    169
    امتیاز
    111
    سن
    23
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]پارت۴
    وقتی از در خانه بیرون امدم و وارد کوچه شدم، از دور علی را دیدم که بدو بدو به سمتم امد؛ انگار که چیز تعجب برانگیزی را دیده باشد. وقتی به من رسید روبروم ایستاد و دستش را به سمتم داراز کردو گفت: سلام، چه عجب بلاخره چشمم به جمالت روشن شد.
    نیشخند تلخی زدم و باهاش دست دادم. انگار که از رفتارم خوشش نیامده بود، به همین دلیل از من جدا شد و رفت.
    به سمت خیابان رفتم. آخ.. که چقدر این شهر بزرگ است. من دو سال بود که فقط برای مدرسه از خانه خارج مشد و اصلا توجه ای به شهر نداشتم.
    شهر، شهری بود پر از آدم های خوب و بد؛شهری تشکیل شده از مردمی که هریک مکمل دیگری است ولی خودشان متوجه نیستند؛متوجه نیستند که اگر دسته خاصی از آنها نباشد، حتما احساس کمبود میکنند ولی، هر کس فقط به فکر خوش است و کاری با دیگری ندارد.
    با دیدن این صحنه ها در این شهر بیشتر دلم گرفت. این شهر مردمی غریب با من دارد.هیچکدامشان عشق واقعی ندارند،ولی من احساسی حتی به گل هم عشق می ورزیدم. شاید بهتر است برای زندگی در این شهر احساساتی نباشم. شاید بهتر است کسی به سِر درونم پی نبرد.گاه بهتر است که ساده نباشم؛در این شهر ساده ها را آدم حساب نمیکنند.به هیچ کس نمیتوان اعتماد کرد؛ هیچ کس ساده نیست.
    در افکار خودم بودم که صدای آشنایی به گوشم رسید. به عقب برگشتم. باورم نمیشد کسی که میبینم واقعی است یا نه؛ شاید یک خواب بود، شاید یک رویای شیرین، ولی هر چه بود زیبا بود.
    صدف روبرویم ایستاده بود و با صدایی رسا و زیبا گفت: بلاخره دیدمت!
    خشکم زده بود. میخواستم جوابی به او بدهم ولی هیچ چیز به ذهنم نمی رسید. باز لبخند کوتاهی زد و گفت:دوسال دنبالت بودم.
    بعد مکثی کرد و ادامه داد: ببخشید برای دو سال پیش بد دلت را شکستم.
    -داری میگی دو سال پیش. از اون روز خیلی گذشته. تو هم اون روز فقط حرف های دلتو گفتی.
    صدف: آره شاید اون روز حرف های دلم بود، ولی هر چی بود نباید انقدر تند باهات حرف میزدم؛ ببخشید. خوشحال شدم از دیدن دوبارت. خداحافظ
    -منم خوشحال شدم. خداحافظ.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    alireza_shokripour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/05
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    169
    امتیاز
    111
    سن
    23
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]پارت۵
    از من دور شد و به سمت کوچه حرکت کرد. انگار که باز داغم تازه شده بود انگار همین دیروز بود که گفت فراموشت کردم. یه لحضه یاد قلبی که حالا دیگه مرده بود.
    با خودم زیر لب زمزمه کردم:مرگ روح انسان نه به پول بستگی دارد و نه به هیچ چیز مادی. مرگ یک روح فقط به بی محبتی بستگی دارد؛اگر حس کنی که دیگه هیچ کسی نیست که دوست داشته باشه، در همان لحضه قلبت یخ میزند و روحت میمیرد؛ در معنای کامل به مرده ای متحرک تبدیل خواهی شد.
    از نگاه کردن به صدف دست برداشتم. گویا خودم تصمیم داشتم فراموشش کنم. انگار قلبم میخواست دوباره شروع به زندگی کند. انگار میخواستم همه چیزو از نو شروع کنم. خوب بود که میتونستم از سامان کمک بگیرم. خوب بود که دوستی پیدا کرده بودم حتی اگر این دوستم روانشناس بود.
    از خیابانی که ایستاده بودم به سمت خونه حرکت کردم. وقت آن رسیده بود که به تن اندوهگین و ناراحتم تکانی دهم و خودمو از بلایی که دو سال بود گرفتارش بودم، خلاص کنم. بهترین کار هم همین بود. اگر من ناراحت باشم به کسی ضرری نمیرسید و کسی هم به فکرم نخواهد بود، فقط به خودم آسیب میزنم.
    تا از در خونه وارد شدم مادرم را دیدم. انگار که منتظرم بود. از من پرسید: خوبی؟
    با لحنی که دیگه خشک نبود گفتم: آره خوبم.
    به سمتم امد و بدون مقدمه بغلم کرد. انگار چندین سال بود که در حسرت این لحضه است. بعد از چند ثانیه،خودمو از بغلش بیرون کشیدم. با لبخند کوتاهی گفتم: چرا اینطوری میکنی؟ انگار که پسرتو تازه دیدی! من که همین نیم ساعت پیش دیدمت!
    مشخص بود از خوشحالی زبانش بند امده و حرف نمیزند. لبخندی که روی لب داشتمو بیشتر کردم و به سمت اتاقم حرکت کردم. وارد اتاق که شدم پشت سرم درو بستم. بعد از چندین ساعت توجه ام به متنی که کنار آینه چسبانده شده بود افتاد. متن چنین بود: بعضی وقتها باید دروغ را باور کرد. باید باور کرد دروغی راست است مگرنه زندگی کردن سخت میشود.
    برای خودم تعجب انگیز بود که چه کسی این متن ها را روی در و دیوار اتاقم مینویسد؛ آخه کسی به جز سامان به اتاقم نمیامد. سامان هم انقدر وقت نداشت که چنین چیز هاییو به دیوارم بچسباند![/HIDE-THANKS]
     

    alireza_shokripour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/05
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    169
    امتیاز
    111
    سن
    23
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]پارت۶
    به آینه خیره شده بودم. برای لحضه ای شخصیو در پشت سر خودم دیدم؛فردی بود با موهای بلند زنانه ولی ریش بلند مردانه داشت. صورتی ترسناک داشت که باعث شد یکه ای بخورم و روی زمین بیفتم. از زمین بلند شدم و پشت سرمو نگاهی کردم ولی هیچ کس را ندیدم. دوباره به آینه خیره شدم. در آینه هم کسیو ندیدم. احساس کردم خیالاتی شدم،ولی چه خیالاتی؟! خودم با چشم های خودم پشت سرم دیده بودمش. انقدر فکرم درگیر این مسئله شده بود که به کلی عشقو فراموش کرده بودم. گاهی ترس باعث می شود همه چیزهایی اطرافتو فراموش کنی. حس میکردم هیچ چیز یادم نمیاد. فقط ترس داشتم. ترسی که باع شد در عرض پنج ثانیه ازاتاقم خارج بشم. از اتاق که خارج شدم نگاهم به سامان افتاد که روی مبل کنار پدرم نشسته بود. با خارج شدن من از اتاق، همه به من نگاهکردند و برای لحضه ای خنده کوتاهی کردند.
    یعنی سامان اینوقت شب اینجا چه میکرد؟ چرا به اینجا امده بود؟ سریع به سمتش رفتم و بی مقدمه پرسیدم: اینجا چیکار میکنی؟
    با خنده کوتاه و تمسخر آمیزی که به لب داشت جواب داد: اومدم ببینم حالت چطوره؟ میگن روبراه شدی!
    حالا که خودمو توی جمع میدیم از ترسم ریخته بود و داشتم کم کم روبراه میشدم.
    سامان که پی بـرده بوداز چیزی ترسیدم رو به من کرد و گفت:تو از چیزی ترسیدی؟! انگار این جن زده ها شدی!
    به نظر خودم بهتر بود که سامان از موجود خیالی که دیدم بی خبر باشید.
    لبخندی زدم که به معنای ریشخند کردنش بود. انگار که از رفتارم خوشش نیامده بود و اخماش در هم رفت. دوباره در اتاقو باز کردم و وارد اتاق شدم،ولی اینبار ترسی نداشتم؛انگار با دیدن پدرم و سامان ترسم ریخته بود. [/HIDE-THANKS]
     

    alireza_shokripour

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/05
    ارسالی ها
    10
    امتیاز واکنش
    169
    امتیاز
    111
    سن
    23
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]پارت ۷
    پست سر من سامان وارد اتاق شد. نگاهی به من کرد و بی مقدمه گفت: ببخشید اگه از مارگین ترسیدی؛ قرار نبود خودشو به تو نشون بده.
    با تعجب به صورت سامان نگاه کردم.
    -یعنی اون موجودی که دیدم خیالی نبود؟! اون چه موجودیه؟!
    سامان- اون یه جنه از نوع ساران(ساران نوعی جن است که قیافه غیر طبیعی دارد.)
    -یه جن؟!آخه مگه میشه ؟! مگه اصن جنا وجود دارن؟!
    سامان که معلوم بود کمی پریشان است ، دستی به موهایش زد و گفت: نباید هیچ چیز از این چیزا میفهمیدی ولی، حالا که فهمیدی مجبورم تورو با دنیای مارانا اشنا کنم. الان دیگه هیچی نپرس فردا ساعت ده اماده باش تا با هم بریم این دنیارو بهت نشون بدم.
    این حرفو زد و از اتاق خارج شد. هنوز گیج بودم که چطور چنین چیزی میتونست واقعیت داشته باشه؟! اصلا سامان چطور اونجارو میشناخت؟! اگر همه اینا درست باشه و سامان هم با ان موجود ارتباط داشته من چطور میتونستم به سامانی که هنوز یکهفته هم نبود که میشناختمش اعتماد کنم؟ یعنی میتونستم باهاش جایی برم که هنوز اسم اونجا رو هم بلد نبودم؟ سامان باعث شده بود که خاطراتمو فراموش کنم . اون یه زندگی جدید بهم داده بود ؛ من یه زندگی بهش بدهکار بودم. شاید بهتر بود بهش اعتماد کنم.
    مدت کوتاهی که گذشت از شدت خستگی خوابم برد. وقتی بیدار شدم ساعت تقریبا نه و نیم صبح بود. سریع به سمت لباسام رفتم و حاضر شدم. بعد از حدود نیم ساعت سامان وارد اتاقم شد و رو به من گفت: حاضر شدی؟! من فکر کردم خوابی؛ اخه مامانت گفت هنود برای صبحانه نرفتی.
    - از شور و اشتیاقه.
    پوزخندی زد و با هم به سمت اشپزخانه حرکت کردیم.[/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا