رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه آواز قو | Maria1377 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

maria1377

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/09
ارسالی ها
485
امتیاز واکنش
7,157
امتیاز
583
سن
25
محل سکونت
سرزمین یاس های وحشی
نام اثر: رمان کوتاه آوا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
قو
ژانر: علمی-تخیلی
نویسنده:Maria1377(یاس سفید) کاربر انجمن نگاه دانلود
خلاصه: همه چیز از روزی شروع شد که اتمسفر زمین بر علیه ما شد. باران های اسیدی، سیل و زلزله حیات انسان ها را به خطر انداخته بود.
همان موقع بود که آن ها آمدند. بیگانه هایی از کهکشان هایی دور.
به ما کمک کردند تا زنده بمانیم اما هدف آن ها چیست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • maria1377

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/09
    ارسالی ها
    485
    امتیاز واکنش
    7,157
    امتیاز
    583
    سن
    25
    محل سکونت
    سرزمین یاس های وحشی
    این یه رمان کوتاه با سبک علمی تخیلیه. یه رمان دیگه هم دارم توی سبک فانتزی تخیلی به اسم سوداگران طغیان پشیمون نمیشین. با لایک ها و نظراتتون اشتیاقمو برای نوشتن بیشتر کنید.
    آواز قو

    پارت یک

    کودک را داخل بوته ی بزرگ خاری هدایت کرد، کوله اش را کنارش گذاشت و با لحنی توام با اضطراب زمزمه کرد:
    -از اینجا تکون نخور تا بیام دنبالت.
    کودک سرش را تند تند تکان داد. دختر روی دو پا بلند شد، پوتین هایش را درآورد و کنار کوله گذاشت. پا برهنه روی شن های داغ شروع به دویدن کرد.
    چند متر جلوتر، پشت درخت خشکیده ای پنهان شد و با دقت به اطراف نگاه کرد. ردی از آن موجود دیده نمی شد.
    چاقوی ضامن دارش را از جیب پشتی شلوارش در آورد و زیر لب گفت:
    -کجایی لعنتی؟
    صدای خش خشی روی زمین توجهش را جلب کرد. وقتی که برگشت، آن موجود کریح سبز رنگ را نزدیک بوته خار دید. روی دوتا راه می رفت و سری تمساح گونه داشت. دم درازش روی زمین کشیده می شد و بو می کشید.
    نباید می گذاشت کودک را پیدا کند. سنگی از روی زمین برداشت و به سمتش پرتاب کرد. هیولا سرش را برگرداند، وقتی متوجه او شد به سمتش حرکت کرد.
    پا تند کرد و دوید. هیولا کمی کند بود و به پایش نمی رسید. از آن جا که بینایی هیولا ضعیف بود فرصت مناسبی پیدا کرد و پشت تخته سنگی پنهان شد. پشت هیولا به او بود، روی زمین پر شن و ماسه بو می کشید تا ردی از او پیدا کند. پاورچین پاورچین به سمتش رفت و با یک حرکت چاقو را در گردنش، درست جایی که شش هایش قرار داشتند، فرو برد. دوباره و چند باره به گردنش ضربه زد.
    هیولا از درد غرشی کشید، به پهلو به زمین افتاد و در خون خودش غرق شد.
    روی دو زانو افتاد و نفسی از سر آسودگی کشید. این چندمین بود؟ دو هیولا در یک روز. انگار هیچ وقت تمام نمی شدند. به بالای سرش نگاه کرد. خورشید به سمت مغرب متمایل شده بود، باید زودتر حرکت می کردند.
    از جا بلند شد و به سمت بوته خار رفت. روی شن های داغ خم شد و کودک را صدا زد.
    -هی، بیا بیرون. باید بریم.
    کودک سرش را به معنای نه تکان داد. چشمانش را روی هم فشار داد تا عصبانیتش را کنترل کند.
    -تامی، اون هیولا مرده. دیگه نمی تونه اذیتمون کنه. بیا بیرون. آفرین پسر خوب.
    اما پسرک هیچ تکانی نخورد. نفسش را با حرص بیرون داد و کنار بوته خار نشست.
    با لحن آرامی گفت:
    -می دونم ترسیدی ولی دیگه تموم شد. منم می ترسم خیلی. ولی باید بریم قبل از اینکه طوفان شروع شه.
    زانوهایش را بغـ*ـل گرفت و سرش را روی آن ها گذاشت. برای چند لحظه آن جا نشست و به صحرای بی انتها نگاه کرد. کف پاهایش در اثر تماس با شن داغ می سوخت اما اهمیتی نداد. حلقه شدن بازوهای کوچکی را دور کمرش حس کرد. سر بلند کرد و حجمی از موهای فر قرمز دید. لبخندی زد و پسرک را در آغـ*ـوش کشید. موهای کودک را نوازش کرد و گفت:
    -راه زیادی نمونده. توی شهر در امانیم. اونا از ما محافظت می کنن.
    تامی سری تکان داد و به داخل بوته خار خزید. کوله هایشان را به بیرون هدایت کرد. به او لبخندی زد و پوتین هایش را پوشید. وسایلشان را برداشتند و راه افتادند.
     

    maria1377

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/09
    ارسالی ها
    485
    امتیاز واکنش
    7,157
    امتیاز
    583
    سن
    25
    محل سکونت
    سرزمین یاس های وحشی
    پارت دوم

    بعد از ساعتی راه رفتن بالاخره وارد مسیر اصلی شدند. پلی آهنی که آن ها را به سمت یکی از شهر های امن و محافظت شده هدایت می کرد. پل آهنی با اینکه به کرات تعمیر می شد اما رد زنگ خوردگی و سوراخ هایی که به علت باران های اسیدی به وجود آمده بودند، مشهود بود. صدای پای کفش هایشان روی کف پل آهنی در صحرای خشک و بی آب و علف می پیچید. گرد و خاک را از روی تابلوی کوچکی که روی یکی از نرده ها وصل شده بود، پاک کرد. روی تابلو نوشته بود: «2 کیلومتر تا شهر امن شماره 34».
    بیگانه ها بسیار دقیق و منظم بودند؛ فاصله هر شهر با دیگری دقیقا 4 کیلومتر بود. پل آهنی از شهر شماره 1 شروع می شد و تا آخرین شهر ادامه داشت. پل مسیر امن و دور از خطری بود که آن ها را مستقیم به یک مامن امن می رساند.
    میانه راه ایستادند تا کمی به پاهایشان استراحت دهند. کمتر کسی شهر را ترک می کرد برای همین نیازی به وسیله نقلیه نبود. آن ها که به هر دلیلی شهر را ترک می کردند تا به شهر دیگری بروند باید تمام مسیر را پیاده طی می کردند. اگر خوش شانس بودند و صبح زود حرکت می کردند تنها چند ساعت طول می کشید که به شهر بعدی برسند. تا وقتی که خورشید در آسمان بود، و از مسیر اصلی خارج نمی شدند، در امان بودند اما با غروب خورشید بدترین اتفاق ها در انتظارشان بود.
    سمی به آسمان بالای سرش نگاهی انداخت. خورشید به سمت مغرب متمایل شده بود. خیالش راحت بود، چند ساعتی وقت داشتند. به تامی که کمی جلو تر روی کف خاکی پل آهنی نشسته و مشغول بازی با یک موشک کاغذی بود، لبخند زد. حداقل یکی از آن ها در این اوضاع کمی شاد بود؛ چیزی که گویی در میان نسل انسان از یاد بـرده شده بود.
    این وضع از کی شروع شد و به چه دلیل، کسی یادش نبود. زمانی که به خودشان امدند تلفات زیادی داده و بی سرپناه مانده بودند. بیگانه ها با آن سفینه های غول پیکر آمدند و نوید صلح و نجات به آن ها دادند. شهرهایی امن ساختند، مواد غذایی تهیه کردند و در عوض هیچ نخواستند؛ زندگیشان را مدیون آن ها بودند.
    ***
    ساعتی پیش از غروب به شهر 34 رسیدند. دیوار های بتنی شهر از دور خودنمایی می کرد. با دیدن شهر، آرامشی به وجودش تزریق شد. یک دوش آب گرم، بشقابی غذا و تخت خوابی نرم دور از هیاهو و طوفان دنیای بیرون در انتظارشان بود.
    در صف کوتاهی که تنها از سه انسان تشکیل شده بود ایستادند و منتظر شدند تا نوبتشان شود. بیگانه ای کنار دروازه شهر ایستاده بود و کارت ورودشان را چک می کرد. قدشان چیزی حدود دو متر و نیم بود و پوست بنفششان با زره ای فولادی و سیاه رنگ پوشانده شده بود. تنها عضوی از بدنشان که از زره بیرون مانده بود، شش هایشان بود که با ماسکی پوشانده شده بود. اکسیژن را نمی توانستند تنفس کنند و مجبور بودن هوای قابل تنفس را با خودشان در کپسول های کوچکی حمل کنند. نوبتشان که رسید، بیگانه بازوی درازش را به سمت سمی دراز کرد و کارت بنفش رنگش را از او گرفت. به کارت نگاهی انداخت. صدای خش خش مانندی از گلویش بیرون آمد:
    -شهروند شماره 5012 و 5015. چرا از شهر قبلی بیرون اومدین؟
    سمی گلویش را صاف کرد و گفت:
    -ویزای کار دارم، تعمیر کارم.
    بیگانه سری تکان داد، کد مندرج روی کارت را در رایانه نصب شده روی بازوی چپش وارد کرد و بعد از لحظه ای مکث گفت:
    -شهروند 5012 و5015 اجازه ورود صادر شد.
    سمی کارت را گرفت و از دروازه آهنی عبور کرد و قدم در شهر گذاشت.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا