رمان کوتاه کاربر رمان کوتاه قبل از مرگ ( جلد اول ) | به قلم حنا کاربر انجمن نگـاه دانلـود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Lady Zard

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/16
ارسالی ها
264
امتیاز واکنش
2,430
امتیاز
361
محل سکونت
* اَزِ دِلِ اَعَـمُآقَ دیـَوانِگـُِـی *
داستان کوتاه: قبل از مر
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
حنا
نویسنده: lady zard
ژانر : #درام
خلآصه : دخترکی که روز قبل از مرگش بآ کسآنی دیدار میکند و بعد از مرگ دختر به دنبال او هستند ولی ... ولی او دیگر زنده نیست تآ به آنها پآسخ بدهد ! ولی او پیش خدایی رفته که از همه ی آنها بآارزش تر است
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Lady Zard

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/16
    ارسالی ها
    264
    امتیاز واکنش
    2,430
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    * اَزِ دِلِ اَعَـمُآقَ دیـَوانِگـُِـی *
    | پآرت اول |
    همیشه دلش میخوآست در پآییز و در خیابان قدم بزند و به آغـ*ـوش سرد و به قول خودش دلچسب آن بپیوندد .
    با اینکه زندگی لـ*ـذت‌بخشی نداشت ولی باز هدای یگانه و بزرگش را میپرستید ! چرا که میدانست که حتما یک امتحان از طرف اوست و باید در آن موفق شود . هیچوقت خودبینی نمیکرد و به نیازمندان کمک میکرد و آنها با دعای خیرشان همراهی‌اش میکردند !
    خواهر نوجوانی داشت ( نیوشآ )که پانزده سآل داشت و چهار سال از او کوچک تر بود . همیشه همراهش بود و هیچوقت ترکش نمیکرد تا به کارهای خود برسد و البته رازهآیشان را به گوش هم میرساندند ؛ در درس هایش خواهرش را همراهی میکرد و البته نیوشا هم علاقه‌ی زیادی به یاس داشت ، به‌هرحال این رابـ ـطه‌ی گرم و صمیمی آنها را بهم نزدیک کرده بود !
    بر روی نیمکت همیشگی نشست . از سرما دو دستش را به هم میمالید و با لبخندی که بر ل**ب داشت بنظر میامد که لـ*ـذت میبرد ؛ ولی کسی چه می داند که درون این دخترک چه میگذرد ! همه‌ی دردهایش را درون خود نگه‌میدارد !
    همانطور که دستانش را به هم میمالید ناگهان تلفنش به صدا درآمد و گفت :
    - سلام !
    صدای نیوشا از پشت تلفن به گوشش رسید که می گفت :
    - سلام نفسم !
    یاس هم با لحن شیطنت آمیز گفت :
    - باز چی میخوای !؟
    نیوشا گفت :
    - وا ! بده صفت باحال بدم به خواهرم
    یاس باز همان حرفش را تکرار کرد ؛ این بار نیوشا اعتراف کرد و گفت :
    - خوب ! میشه بیای بریم بیرون ؟!
    یاس که دوست داشت همیشه خواهرش را خوشحال ببیند و با کارهایی که برای اون انجام میداد چهره‌اش همیشه شاد بود ؛ برای همین پیشنهادش را پذیرفت . از جایش بلند شد که برود دید صدای فریاد مردی به گوش میرسید . مردم دور آنها حلقه زده بودند که یاس جلوتر رفت .
    شاهد این بود که ...
     
    آخرین ویرایش:

    Lady Zard

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/16
    ارسالی ها
    264
    امتیاز واکنش
    2,430
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    * اَزِ دِلِ اَعَـمُآقَ دیـَوانِگـُِـی *
    | پارت دوم |
    مرد جوان قوی هیکلی به دخترک کوچکی زور میگفت و سر او داد میزد ! یاس که هیچوقت تحمّل این را نداشت که کسی در مقابل زور قرار بگیرد جلوتر رفت و به آن مرد گفت :
    - داری چیکار میکنی آقا !؟
    مرد جوان بنظر می آمد از حرف یاس عصبی شده بود با خشم جواب او را داد و گفت :
    - به شما ربطی نداره خانم ؛ لطفا برید !
    بعد که مرد جوان جمعیت انبوه مردم را دید با تن صدای بالاتر و بیشتر گفت :
    - برای چی اینجا وایسادید ! تماشا داره ، برید ! برید !
    یاس گفت :
    - با این دختر چیکار داری ؟ اون خیلی کوچیک !
    حرف‌های یاس مرد جوان را خشمگین میکرد و باز همان حرف قبلی را به یاس زد و گفت :
    - بهتون گفتم به شما ارتباطی نداره ! خانم برو دیگه !
    یاس گفت :
    - اول بگو برای چی داری با این دختر اینجوری میکنی منم برم !
    مرد جوان گفت :
    - مثل اینکه حرف حساب حالیت نمیشه ! اگه حالیت نمیشه ؛ میخوای حالیت کنم !؟
    یاس که در آن زمان نمیدانست چه باید بکند ؛ دست دخترک را گرفت و با سرعت دوید !
    دخترک چهره‌ی پاک و معصومی داشت و چشمانی عسلی او را جذاب تر میکرد ، و موهایی طلایی رنگ ! درحال دپیدن یاس از او پرسید :
    - اسمت چیه کوچولوی خوشگل !؟
    دخترک با چشمانی گرد شده و زیبایی خیره کننده ی خودش جواب داد :
    - پناه !
    یاس گفت :
    - چه اسم قشنگی داری ! پناه کوچولو !
    آنقدر دویده بودند که پناه خسته شده بود بود و قدم هایش کندتر شد . یاس که متوجه ی این موضوع شده بود ؛ او را درآغوش گرفت و ...
     

    Lady Zard

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/16
    ارسالی ها
    264
    امتیاز واکنش
    2,430
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    * اَزِ دِلِ اَعَـمُآقَ دیـَوانِگـُِـی *
    | پآرت سوم |
    پناه همانند اسمش در آغـ*ـوش یاس بود و سر پناهی برای او شده بود . از قیافه ی یاس نمایان بود که چقدر خسته شده بود برگشت و به عقب نگاهی انداخت و با کوچه ی خلوتی رو به رو شد و بر این باور بود که مرد جوان رفته بود و درست هم بود ، او با هیکلی قوی باز هم نتوانست به دخترها برسد .
    لبخند گرمی در چهره ی یاس نمایان شد ، چهره ای که پر از زیبایی و عظمت خداوند ! خدا به او بخشش و لطف زیادی داشت که نعمت های زیادی در او جا داده !
    باز همان سردرد قدیمی گرفتار یاس شد ، و برای مدتی چشمش جایی را نمی دید ! پناه به شدت ترسیده بود و با چشمانی با تعجب و اشک هایی جمع شده در آن به طرف یاس اومد با ل**ب هایی آویزان گفت :
    - خاله چی شده ؟
    یاس به محض شنیدن صدای پناه ، تازه متوجه ی حضور او شده بود که با زحمت فراوان از جا برخاست و چشمانش را وادار به باز شدن کرد و در جواب او گفت :
    -هیچی نشده گلگلکم ! انقدم به من نگو خاله ؛ من اسمم یاس ! بگو یاس !
    پناه با همان چهره ی قبل گفت :
    - ولی آخه ...
    یاس متوجه اضطراب پناه بر روی دردهای خودش شد و می خواست او را از این حال و هوا در بیاورد که گفت :
    - من خیلی هـ*ـوس بستنی کردم ؛ اونم شکلاتی ! بریم بزنیم تو رگ !
    لبخند کودکانه ای بر ل**ب های پناه ظاهر شد ! یاس با کمی دقت تازه متوجه زخم صورت پناه شد . اما او هیچ دردی حس نکرده بود برای همین نخواست که او را با بیاد آوردن آن باعث عذابش شود . به کافه ی نزدیک راه ، رفتن و سر میز نشستن .
    با حضور مردی که به اصطلاح گارسون بود پناه چشمش را از دکوراسیون آنجا برداشت و به گارسون دوخت ! گارسون به محض آمدن با لبخندی دلنشین به پناه گفت :
    - چه خانم کوچولوی خوشگلی !
    پسر جوانی بنظر می رسید ؛ به حرف هایش ادامه داد :
    - خوب خانم کوچولوی خوشگل چی میل دارین ؟!
    پناه که به باور یاس تا این زمان به کافه نیامده بود سکوت را ترجیح داد . یاس با گفتن این حرف نذاشت آن مرد بفهمد که مشکل پناه چیه و گفت :
    - پناه جان میخوای برات آیس شکلات بگیرم ؟
    پناه که نمیدانست چه جوابی بدهد گفت :
    - بله ... بله ...
    بنظر می آمد پناه از روی اسم آن تشخیص داده بود که طعم خوبی دارد که یاس گفت :
    - ای شیطون !
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    631
    بالا