رمان کوتاه کاربر مجموعه داستان های کوتاه ماکیان | SSARKA کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SSARKA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
91
امتیاز واکنش
370
امتیاز
196
سن
23
نام مجموعه داستان های کوتاه: ماکیان
نویسنده: آرمان کریمی کاربر انجمن نگاه دانلو
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ژانر: اجتماعی
خلاصه: یک شبانه روز از عمر یک انسان آن هم یک دانش آموز پسر که ۱۸ سال سن دارد، چگونه می گذرد؟ آیا زندگی او عجیب و غریب است؟

پیشگفتار
سلام، اسم من سهیل است. من ۱۸ سال سن دارم. می خواهم یک شبانه روز از زندگی ام را برایتان شرح دهم. ولی نه بک شبانه روز معمولی.
داستان از آنجا شروع شد که معلم مدرسه ام گفت:《اگه آدم لال باشه، دنیا گلستون می شه.》از آنجایی که من انسان بی نهایت کنجکاوی هستم، تصمیم گرفتم یک شبانه روز حرف نزنم. و نتیجه اش را برای جناب معلم شرح دهم. در واقع یک آزامیش، آزمایشی که انجام دادنش برایم گران تمام شد، ولی ارزشش را داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    "چشمک"
    آن روز هم داشتم با پدر و مادرم صبحانه می خوردم. چشمک زدن لامپ آشپزخانه همچون مورچه ای که روی بدن راه برود، ذهنم را درگیر خود کرده بود. پدرم بلد بود چگونه آن را قطع کند. پس می بایست به او می گفتم از چشمک های لامپ بیزارم تا آن را قطع کند. ولی آن روز قرار بود حرف نزنم و حرف زدن خلاف عهدی بود که با خود بسته بودم. چاره ای نبود، باید تحملش می کردم. ولی این غیرممکن بود. سعی کردم حواصم را به خوردن صبحانه پرت کنم، ولی مگر می شود کسی با اراده ب خود حواصش را پرت کند؟! این بود که یاد سخن یکی از دوستانم افتادم.
    《پدر و مادر می تونن از توی چشم های بچشون، ذهنش رو بخونن》
    اول به مادرم زُل زدم، ولی او آنفدر در فکر و خیال غرق شده بود که متوجه ی نگاه خیره ی من نشد. پس به پدرم خیره شدم. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که او گفت.
    -چته؟ چرا اینجوری من رو نگاه می کنی؟
    خواستم پاسخش را بدهم ولی باز هم یاد عهدم افتادم. چاره ای نبود، ساکت ماندم.
    -چرا حرف نمی زنی؟ ... نشنیدی چی گفتم؟
    همچنان ساکت ماندم. این دفعه سرم را پایبن انداختم. پس از چند لحظه درد عجیبی را در ناحیه ی پشت گردنم احساس کردم. به خاطر چشمک لامپ، یک پس گردنی محکم از پدرم خوردم. با خود اندیشیدم که در دنیایی که گلستان شده، به آدم ها پس گردنی می زنند؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,164
    بالا