رمان کوتاه کاربر داستان کوتاه گمشده در زمان | Urania کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Melina Whirlwind

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/09/11
ارسالی ها
81
امتیاز واکنش
508
امتیاز
286
محل سکونت
•۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
نام اثر: گمشده در زمان
نویسنده: Melina
ژانر: عاشقانه، اجتمایی، درام
سبک: رئالیسم جادویی
خلاصه:
زمان، همان چیزی است که زندگی را متحول می‌سازد؛ همان چیزی که انسان در طی آن، با مشکلات و دگرگونی‌های بسیاری روبه‌رو می‌شود.
لارا، زندگی معمولی داشت تا این‌که ناخواسته پسری وارد زندگی‌اش شد و همه معادلاتش را بر هم ریخت.
پسری عجیب با ظاهری عجیب‌تر!
حال چه بر سر زندگی آرام و بی‌دردسر لارا خواهد آمد؟ چه ماجراهای تلخ و شیرینی در انتظارش است؟!
 
  • پیشنهادات
  • Melina Whirlwind

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/09/11
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    508
    امتیاز
    286
    محل سکونت
    •۰•جهان رازهای آشکار شده...•۰•
    †به نام آفریننده‌ی زمین و زمان†


    مقدمه:
    زمان، چرخنده‌ی زندگی‌ست. چرخنده‌ای که اگر نچرخند، به ناگاه همه چیز می‌ایستاد؛ مانند یک فیلم!
    فیلمی که اگر استپش کنی، زمانِ فیلم همراه استپ متوقف می‌شود و از حرکت می‌ایستاد.
    زندگی، شگفت‌آور است و هر لحظه، غافل‌گیری‌ برای شما به ارمغان می‌آورد؛ شگفتی‌هایی که حتی به وجودشان هم ایمان ندارید!
    ***
    آوای مرگ، مانند ناقوس کلیسا در مغزش به گردش در آمده بود. مرگ، در فاصله‌ای نچندان دور در تعقیبش بود و او زخمی، در پی راه نجات! تنها صدایی که می‌شنید، نوای دوست‌داشتنی ضربان قلب و نفس‌های پی در پی‌اش بود. ردای فاخر و سلطنتی‌اش در آسمان شب، چون ستارگان درخشان خودنمایی می‌کرد. نسیم‌های سردی که گاه موهای لَخت و بلندش را به پرواز در می‌آورد، نمی‌توانست قطراتِ سردِ عرق را از آن جدا کند.
    مجروح شدنش، باعث شده بود نتواند با باد مسابقه بگذارد. فرار، در شبی به تاریکی و سکوت مرگ! اگر در این شبِ نحس توسط سربازان دستگیر می‌شد، بارها به خود لعنت می‌فرستاد که چقدر ضعیف و ناتوان بوده که نتوانسته از دست چند سرباز بگریزد.
    او، مردی با قوای بدنی بسیار بالا بود و همیشه مورد تحسین شاه قرار می‌گرفت؛ اما زندگی همیشه طبق مراد پیش نمی‌رود و حال او به این روز افتاده بود.
    صدای پای سربازان را می‌شنید که بهش نزدیک شده‌اند. تا کجا می‌توانست بدود؟ اصلاً مگر جایی را برای رفتن داشت؟! مگر کسی منتظرش بود؟!
    چقدر زندگی با او بد کرده بود؛ اویی که دختران و نجیب‌زادگان ستایشش می‌کردند، حال در وضعیت گریختن بود. با لغزیدن پایش، تعادلش را از دست داد و نقش بر زمین شد. سرش به سنگی با لبه‌ی تیز برخورد کرد و ماده‌ی مایع و سرخ رنگی از زخمِ سرش، سرازیر شد. هر لحظه تپش قلبش شدت می‌گرفت و صدای پای سربازان را بیشتر احساس می‌کرد. به خود اجازه‌‌ی وقت تلف کردن بیش از این را نداد و از جایش برخاست و شروع به دویدن کرد.
    زخمِ سرش، باعث شده بود چشمانش تار ببیند و قوای بدنی‌اش کم شود. ناخودآگاه ایستاد. صدای وحشیانه‌ی بازدم نفس‌هایش را به خوبی می‌شنید و خستگی و درد در چشمان غمگینش که پشت مژه‌های بلند و پرپشتش محبوس شده، نمایان بود. همان لحظه سربازان به او رسیدند و محاصره‌اش کردند. قدمی به عقب برداشت که متوجه ریختن خرده سنگ‌هایی به درون دره‌ی پشت سرش شد. ناتوان و علیل بود و به خاطر زخم‌هایش، خون زیادی از دست داده بود و قدرت مبارزه با تعداد فراوان نگهبانان را نداشت. پلک‌هایش بدون اراده داشت بسته می‌شد و پاهایش سست و کم‌توان بود.
    در یک آن، بی‌حال و بی‌رمق به درون دره سقوط کرد. تنها تصویری که جلوی چشمانش را گرفته بود، آسمان آبی رنگ بود و بس!
    و سپس چشمان اندوهگینش را بر روی هم نهاد و گذاشت سرنوشت مانند همیشه، لحظه‌هایش را رقم زند.
    حداقل مرگ در این وضعیت برایش زیباتر بود تا این‌که به دست سربازانِ سرزمینش، به اسارت گرفته و تحقیر شود.
    سرنوشت و زمان، دست به دست یکدیگر داده بودند تا او را از پا دربیاورند؛ اما او مگر می‌توانست با سرنوشتی که نوشته شده، بجنگد؟!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,164
    بالا