رمان کوتاه کاربر مجموعه داستان های کوتاه موهوم | بهار_نوری کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Printemps

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/20
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
13,218
امتیاز
706
نام مجموعه داستا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: موهوم


فهرست مندرجات:
  • انزوا
  • ساعت ها خوابند
  • گرامافون
  • ملول
  • موهوم
  • رهگذر
  • ژیان

نویسنده مجموعه : بهار_نوری (Evil genius )
سبک: ناتورالیسم
ژانر: تراژدی،عاشقانه، اجتمائی


*توضیحاتی در رابـ ـطه با نام: موهوم در فرهنگ لغت دهخدا به معنای توهم و وهم و هر آنچه از بیماری و تخیل سرچشمه می گیرد است.

هر گونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده پیگرد قانونی دارد!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Printemps

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/20
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    13,218
    امتیاز
    706
    داستان شماره 1:
    *انزوا

    طرح یا پیرنگ داستان:
    داستان در مورد یک بیمار مبتلا به اسکیزوفرنیا است که مشغول سپری کردن بدترین دوره از سیر بیماریش است!

    طاق های در روی چهارچوب ساییده شدند و صدای قیژ قیژ تیز و کشداری فضای غبار آلود اتاق را پر کرد، فضای اتاق را مه پر رنگ و غلیظی که بی شباهت به دود پیپ نبود فراگرفته بود، انگار که شخصی نامرئی بصورت ماهرانه پک های پیپش را در فضا بیرون میداد و پک ها بصورت حلقه های پی در پی و به هم پیوسته در فضا جولان میداد.
    اتاق، تاریک و سرد بود و به نظر می رسید تنها روشنایی اتاق که مانند کورسوی نورخوشید در دل جنگلی تاریک و خوفناک بود لامپ کوچک و چشمک زن سقف باشد که حشرات ریز و درشت و همینطور یک پروانه با بالهای بسیار زشت قهوه ای رنگ هم بینشان بود که درست مانند یک اثر بارز هنری می‌مانست پروانه با دلربایی تمام خودنمایی و خودستایی میکرد و همه با هم به صورت گروهی دور لامپ معرکه گرفته بودند به رقـ*ـص و پایکوبی مشغول بودند.
    جو اتاق ، سرد، بی روح و خانه کسل کننده بود، آنقدر که از بدو ورود هر موجود زنده ای را خواه حیوان و خواه انسان دلزده و دلمرده می کرد؛ درست مانند شیرینی دلچسب یک ظرف پر از عسل که بعد از مدتی دل را می زند و منفور می شود.
    حرارت نفس هایم و انعکاسش رادر هوا می دیدم و حس می کردم و لبهای خشکم بدون هیچ حسی، در حالی که از سرما کرخت و یخ شده بود بهم می خوردند و گاهی کلمات نا معلوم و گنگی از گلویم شنیده میشد که مانند نواختن ناشیانه یک هنرمند بی زوق یا بهتر بگویم نوازنده بی استعداد ویلون بود، همانقدر تلخ و از عمق وجود، همانقدر گوشخراش و جنون انگیر!
    و من؛ بیشتر از هر چیزی با شنیدن این صداها و ناتوانی در سخن گفتن و رساندن پیام درونی از راه کلمات به ضعف خودم پی می بردم و از خودم بیزار می شدم.
    مگر، انسان چه جور موجودی است؟
    یا چگونه وجودش هستی بخش می شود؛ وقتی حتی نتواند منظور خودش را به درستی بیان کند، یا... یا اگر هم بتواند بیان کند موجب تمسخر دیگران شود!
    آیا همه اینها چون و چرایی نبود که مرا به این دنیای متعفنی که ساخته بودم وصل میکرد؟
    چرا که انسان سازنده بود، البته تا وقتی که بازنده ی ساخته هایش نباشد!
    بگذریم‌... از احساسات گنگ و سرشار از تناقضی که وجودم را فرا گرفته بود و در آن لحظه در تک تک سلول های وجودم حسش می کردم و منتهی به پوچی میشد که بگذریم، چند صباحی میشد که یکجور کرختی همراه با شادی وصف ناپذیر که علتی جز سکونتم در این دنیای متعفن نداشت را در خودم می دیدم و حس می کردم.
    احساساتی که گفتنش با توصیفش یکسان نیست و دردی که انسان در بعضی شرایط و یا شاید در تمام زندگی اش شامل می شود یکجور تناقضی است که واژه ها هم انکارش می کنند!
    مشعشع نور بر مردمک های گشاد شده باعث شد نگاهم را از نور بگیرم و به نقطه نامعلومی در عمق دیوار های سیاه و کثیف خیره شوم؛ فکر کردم حتی دیوار ها هم تماما حس خواب آلودگی و خستگی مفرط را در وجودم تشدید می کند.
    یکجور مخلوط ناهماهنگ از همان احساساتی که در من رخنه کرده و گفتم که واژه ها هم انکارش می کنند.

    با تمام تاریکی و سردی حالت این اتاق اگر بسیار دقت می کردی لامپ چشمک زن سقف تنها روشنایی این اتاق مسکوت نبود.
    خودم را که نمی شود ملامت کرد چون عقیده دارم ثبات وجودی و در کل وجود خارجی ندارم، اما با این همه گمان می کنم این مضحک است!
    اینکه در اوج تاریکی نتوانی نور را پیدا کنی مضحک است، ولی اینکه در تاریکی مطلق به سر ببری و دریچه نور را رو به رویت نبینی از هر چیزی مفلوک تر است! حتی اگر تمام شک و تردید وجودی ام جلوی چشمان بیمارم را بگیرد و تمام زندگی برایم پس پرده ای تاریک شود باز هم من مطمئنم یک نور، یک دریچه، با تمام ناپیدا بودنش برای بقیه؛ هست!
    رو به روی من است درست در هفت قدمی ام روی دیوار است به ریش من می خندد، دهان باز می کند و دندان های کج و معوجش را به رخ می کشد و من میبینم که بزاق دهانش آغشته به خون است، انگار حقایق را می بلعد؛ آیا من هم بخشی از این حقایق محسوب می شوم؟
    هر کسی به اینجا پا گذاشته و دریچه حقیقت خور را ندیده است یا دروغ گفته یا بلوف زده...
    این نه وهم است نه یک رویای خالصانه که دودش از ذهن بیمارم برخاسته باشد، تمام چیزی که میبینم سراسر حقیقت هایی است که آرزو میکنم کاش هیچوقت با آنها مواجه نمی شدم؛او...
    اینجا، رو به روی من است!
    انگار سالهاست که رو به روی من بوده است، انگار مدتهاست زمان در گذر است و من چیزی را حس نمی کنم، یا شاید دریچه با من الفتی دیرینه دارد، چه نظریه مضحکی!

    شاید، همیشه مانند یک سایه نحس مرا دنبال می کند، شاید همیشه همینطور بوده.
    هر دوی ما حقیقت را از بین می بریم، او حقیقت را می بلعد؛ من حقیقت را درون خودم نابود می کنم. آیا من در تمام این مدت همزاد و هم رای این دریچه نبوده ام؟
    این خود من نبودم که با سرنوشت گلاویز شدم و حقایق را به دروغ های مختلف بدل می کنم؟
    یا شاید این من هستم که به او پیوند خورده ام و مانند یک سایه نحس او را دنبال می کنم!
    اما چطور ممکن است؟ مدتهاست که من در کالبدی تهی از احساسات زندگی می کنم و دیگر هیچ علاقه و پیوند خوردنی را قبول ندارم من تماماً در یک پارادوکس زندگی کرده ام موجبات خنده و سرگرمی بقیه را فراهم کرده ام، هیچگاه نخواستم درکی از حقایق داشته باشم یا زندگی ام را با آن وفق بدهم، زندگی در واقعیت وجود و هستی می طلبد و من از ابتدا ماهیتی نداشته ام.

    زادهء دروغ و پستی و تاریکی هستم، و اینکه چگونه دریچه را با خود می کشانم جای سوال و تفکر دارد.
     
    آخرین ویرایش:

    Printemps

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/20
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    13,218
    امتیاز
    706


    با این حال من می دانم هیچ کجای این احساسات به واقعیت شبیه نیست. هر گاه وجود کسی از ماهیت و داشته هایش به کل تهی و پوچ شود؛ رده و نشانگری می شود از بیماری های متداولی که نمی خواهد قبول کند به آنها مبتلا شده است، آیا دلتنگی مزمن هم نوعی بیماری محسوب می شود؟!
    پس این با بیماری هیچ منافاتی ندارد. اگر کمی دقت و درکت را بالا ببری خواهی دید دلتنگی یک نوع اعتیاد و اختلال محسوب می شود که پایه گذار تمام بیماری هاست...
    بیماری هایی که دوایش را به قدم های کسی بسته اند که در جاده فراموشی به سر میبرد، شاید هم در جاده فراموشی و بی رحمی!
    میفهمی؟ تمام چیزهایی که در مغزم می گذرد را مانند طناب پر ضخامت و کنفی اعدام دور پوست لطیف بدنم حس می کنم و باز هم به خزعبلاتی که از ذهنم لبریز می شود ادامه می دهم، می فهمی؟ می توانی حس کنی یک نفر چقدر می تواند قدرت درکش را داشته باشد که چنین افکاری از ذهنش به پا خیزد؛ یا تو هم مثل دیگران فکر می کنی من قدرت درکم را بخاطر ناتوانی در سخن گفتن از داده ام؟ دریچه، تو هم مثل این دیوانگان مرا دیوانه میدانی یا تو هم انزوا را در وجودت حس کرده ای؟
    سرم را به شدت تکان میدهم، سرم را تکان میدهم؛ آری، شاید این خزعبلات و مزخرفات از سوراخ های گوش و بینی ام بیرون بپاشد، مبادا کسی صدای ذهنم را بشنود! چگونه فکر و قضاوت خواهند کرد؟ حتم دارم مرا جوری دیگر خواهند شناخت، جوری دیگر خواهند دید... آری همه اش مزخرف است.
    قدمی به جلو و به سوی دریچه بر می دارم، استخوان هایم تیر می کشد و انگار روی یکدیگر ساییده می شوند؛ سنگینی رفتن او را هم، به پاهای من بسته اند!
    هر قدمی که بر می دارم، ضعف می کنم، لخته خون های غلیظی از کف پایم روی زمین باقی می ماند، این لخته خون ها من را یاد بند بازی می اندازد که ساعت ها مجنون وارانه روی بلندای معلق بین آسمان و زمین که از وصل شدن طنابی بین دو بلندای برج مانند تشکیل می شود بند بازی کرده است و در پایان کار با دیدن پاهای زخمی اش و لخته های خون که از کف پایش سرازیر بوده یادش افتاده کفش های مخصوصش را نپوشیده است‌.
    من بند باز نبوده ام؟ صبر کن... آیا به یاد نمی آورم که تا همین چند لحظه پیش من هم مشغول بند بازی بوده ام و خون جاری از کف پایم این را اثبات نمی کند؟!
    سرم سوت میکشد، سرم دچار لغزش می شود، انگار شوک الکتریکی به مغزم وصل کرده اند، آه...
    سرم مانند سوت قطار هنگامی که لوکوموتیوران می کشد بدون اطلاع از اینکه بداند چه هجر هایی را مهر میزند و چند نفر را به کام حسرت دیدار دوباره یا تداعی شدن روز خداحافظی میبرد سوت می کشد. چه تشبیه تلخی!
    در هیاهوی بین صداها و سوت های عجیب و غریبی که در سرم می پیچد و در روشنایی محو دریچه پیش رویم چشمم به زنبوری می افتد که با حالتی مسخ شده و گریزان خودش را به میله های زنگ زده و قهوه ای رنگ دریچه می زند و دریچه با تلخندی محو و قهقهه ای تمسخر آمیز او را به سخره می گیرد.
    چرا که، راه فرار از این اتاقک خفقان آور با دریچه ای که شیشه نداشت برای زنبور ممکن بود، اما مسئله ای دیگر وجود داشت. آن مسئله میل به گریز است!
    ما نمی توانیم نیت خود را با زبان بدن توضیح دهیم ما اگر میل به گریز نداشته باشیم ناچاریم شرایط را رو به پایان سوق بدهیم.
    زنبور هم همین را علنی می کرد؛ زنبور تناد می خواست با زدن خودش به چهار چوب دریچه و در و دیوار به زندگی مفلوکش پایان دهد. آیا این آشنا نیست؟
    بگذار سوالم را راحت تر بپرسم. این شرایط به من شبیه نیست؟!
    و زنبور بسیار از من خوشبخت تر بوده است چون لیاقت و وجودش را در این دنیا تایید می کند. اما من حتی به وجود خودم هم ایمان ندارن که برای پایان دادن به زندگی ام اقدام کنم.
    زنبور با اینهمه مثل من بود، آری او مثل من بود؛ مثل من که انگار مرگ را به ماهیتم پیوند زده اند او هم خواهان مرگ بود.
    مرگ... مرگ... مرگ!
    مرگ مثل پیچکی با طنازی هر چه تمام تر به شاخه های خشک وجودم پیچیده بود و رشته پیچک های سبز مانند جویباری جهنده از دهانم جوانه می زدند، چقدر این صحنه تکان دهنده بود!
     
    آخرین ویرایش:

    Printemps

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/20
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    13,218
    امتیاز
    706

    دهانم کف می کند، دلم مالش می رود.
    و من چون شاخسار های بید مجنون در مقابل باد بر خود میلرزم، ابرهای سیاه سقف اتاقم پوزخند زنان شروع به باریدن می کنند و با قطرات باران زمین سرد اتاق تر می شود؛ رد پاهای عجیب روی زمین بیشتر و بیشتر می شوند، شبیه جایی که همه در آن بودند، آری همه در آن بودند و همه جا پر از رد پا بود و شبیه مکانی مسکوت که گویا سالیان سال بود رنگ سکونت به خود ندیده بود. چه تناقش عجیبی، از بعضی واقعه ها مو بر تن آدمی راست می شود.
    باز هم شک و شبهه در مغزم فریاد می کشد، بعضی وقت ها هـ*ـوس می کنم سرم را به سه کنج نمور این اتاق بکوبم تا شاید مغزم آرام بگیرد، نکند این وهم است؟
    گاهی فکر می کنم شاید من قدرت بینایی و پردازش خود را از دست داده ام. شاید من نمیبینم ولی از تو میپرسم: تو میبینی؟ نه صبر کن... گوش کن! خوب گوش بده اما مبادا تو هم مرا قضاوت کنی؛ چه خواهند گفت؟ چه خواهند نوشت از یک دیوانه و مجنون؟ اما من فکر می کنم جهان برای اثبات وجودی اش به دیوانگان متنوعی نیازمند است! این ما دیوانگان هستیم که به حیات مفلوکانه خود در این کره خاکی ادامه میدهیم بدون ترس از پایان؛ یا حتی امید به شروع! اما نگاه کن... تو که قدرت پردازش و بینشت را داری، اجساد مفعود شده در غلسخانه کنونی که رد پایشان درد را در مغزم مصلوب میکند. به صلیب می کشد و آه و ناله اش گریبان گیرم می شود را تو میبینی؟ من اما میبینم، و حالا علاوه بر آن احساس عجیبی را در خودم حس می کنم انگار مقابل باد ایستاده ام و باد دارد من را از زمین جدا می کند. انگار شدت باد دارد مرا پرت می کند.
    پرت می شوم روی زمین، فقراتم تیر می کشد، مثل مجرمی که برای گرفتن اعتراف سیخ داغی در فقراتش فرو کرده اند. دود و تراشه های گرانیتی را در فضا معلق میبینم که تا سقف پیشروی کرده و دستی نامرئی چنگال های تیزش را در بدنم فرو کرده است و می خواهد روحم را از جسم بی مصرفم نجات بدهد. قهقهه های کریهی اتاق را پر می کند. این قهقهه ها متعلق به من است؟ بعید می دانم، من مدتهاست مهر سکوت بر لب زده ام و لب به خنده نگشوده ام؛ چشمانم خود به خود بسته می شود، ناخوشی را تا عمق وجودم حس می کنم، دوست داشتم می توانستم این پایان را فریاد بزنم اما افسوس... افسوس که دهانم قفل شده است، اینجا در این غسلخانه که من بین اجساد مرده به زندگی فلاکت بارم پایان می دهم هیچکس... فریادم را نمی شنود؛ چون همه هستند اما هیچکس و هیچ چیز در این اتاق نیست!

    پایان
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    50
    بازدیدها
    4,164
    بالا